@Hyunlix-Zone
چان با اخم و داد ، فلیکس رو هل داد و گفت : کار خودتو کردی هرزه ؟
متقابلا اخمی کرد و گفت : حرف دهنتو بف .. اه.
با سیلی هایی که از چان خورد حرفش رو قطع کرد و دستش رو روی گونه اش قرار داد.
هیونجین با شنیدن صدای اه فلیکس و سیلی ، با عجله از اتاق خارج شد و به سمت سالن رفت.
با دیدن گونه ی سرخ فلیکس چنان عصبی و ناراحت شد که به سمت چان حمله ور شد.
یقه اش رو گرفت و چند مشت به گونه اش کوبید و با داد گفت :دفعه اخرت باشه دست روی فلیکس من بلند میکنی عوضی.
چان هم عصبی شده از این حرکات هیونجین ، مشتش رو بالا اورد و توی صورت بی نقصش کوبیده.
فلیکس که هنوز باورش نمیشد سیلی خورده باشه ، به اون دوتا زل زده بود و اشک میریخت.
حس میکرد پاهاش دارن سست میشن..
به غیر از اون یک باری که هیونجین زده بودش ، توی کل زندگیش کتک نخورده بود .. بعد الان چانی که از هیچ چیز خبر نداره زده بودش ؟
پوزخندی به وضع داغون خودش زد و یک لحظه سرگیجه گرفت و روی زمین نشست.
هیونجین و حتی خود چان با نگرانی به سمتش برگشتن و دست از دعوا کشیدن.
هیونجین یقه ی چان رو رها کرد و به سمت فلیکس دوید.
کمرش رو گرفت و گفت : فلیکس ؟ با بغض به مردش نگاه کرد و حرفی نزد. گونه اش چنان قرمز شده بود که حتی دل خود چان هم ریش ریش شد.
محکم فلیکس رو توی بغل گرفت و لب زد : اروم باش عزیزم ... چیزی نیست خب ؟اروم باش فلیکس
.
چان اخمی از دیدن لرزش بدن فلیکس کرد و به سمتش رفت.
کنارش نشست و گفت : هی م ..من معذرت میخوام .. لطفا اروم باش.
با ترس خودش رو به هیونجین چسبوند و از چان دوری کرد.
هیونجین محکم تر گرفتش و گفت : چیزی نیست فلیکس .. هیچی نیست اروم باش .. برو پیش جینا ..
برو عزیزم.
سری تکون داد و با کمک هیونجین از روی زمین بلند شد و به طرف اتاقش رفت.
به محض پنهان شدن پشت در های چوبی اتاق ، نگاه غمگینش رو از عشقش گرفت و به چان داد و گفت : بشین.
چان سری تکون داد و روی مبل نشست .. خودشم میدونست که خیلی زیاده روی کرده ولی حرفای مادرش تماما توی گوشش صدا میکرد.
هیونجین روی مبل رو به روی چان نشست و گفت :
خب ؟ چی شنیدی که این وقت صبح اومدی داری داد و بیداد راه میندازی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : تو می چان و پسرت رو از خونه کردی بیرون .. خجالت نمیکشی ؟ هر چی نباشه اون پسر بچته.
نیشخندی زد و گفت : چیزایی که شنیدی ایناست ؟ چان متعجب اخمی کرد و گفت : منظورت چیه ؟ از روی مبل بلند شد و به طرف جایی که چان نشسته بود رفت.
پالتوش رو که روی فلیکس انداخته بود برداشت و برگه ای از توش بیرون کشید.
کاغذ رو روی میز کوبید و گفت : بیا .. نگاش کن.
با اخمی که یه لحظه هم از روی چهره اش پاک نمیشد ، تای کاغذ رو باز کرد و شروع به خوندن متن کرد.
با دیدن متن اصلی ، دهنش از تعجب باز موند و به هیونجین نگاه کرد و گفت : این یعنی چی ؟
روی مبل نشست و گفت : این یعنی برادر تو بچش از من نیست .. یعنی اون موقع هیچ سکسی در کار نبوده .. یعنی تموم مدت داشته دروغ میگفته ..
میدونی چرا فلیکس الان مثل بید میلرزید ؟
پوزخندی زد و گفت : معلومه که نمیدونی .... برادر عزیزت توی بیمارستان بهش حمله کرد .. باعث شد فلیکس دوباره بره توی اتاق عمل ... وضعیت دخترم وخیم شد چون بدون اکسیژن نمیتونست زنده بمونه و برادر تو چیکار کرد ؟ دستگاه اکسیژنش رو خاموش کرد .. دلیل لرزیدن فلیکس فقط جیناعه ... اگر این بچه نبود فلیکس اینقدر ضعیف و ترسو نمیشد..
فلیکس من از جون بچش میترسه .. بعد تو میای دوتا سیلی میزنی به گوشش عوضی ؟
با اتمام حرفش چشماش پر از اشک شد و با بغض به چان نگاه کرد.
با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و لب زد :
معذرت میخوام.
پوزخندی زد و گفت : عذرخواهی تو باعث میشه فلیکس من اروم بشه ؟
کمی مکث کرد و گفت : فقط برو لطفا .. دیگه هیچ وقتم به اینجا نیا.
سری تکون داد و گفت : لطفا ازش معذرت خواهی کن.
بدون هیچ حرفی سرش رو کج کرد و حرفی نزد.
چان اهی کشید و از روی مبل بلند شد.
صورت هیونجین ده برابر از صورت فلیکس زخمی تر بود ولی خب اون پسر بی نهایت معصوم بود و دل هر دو نفر رو اتیش زده بود .
به محض خروج چان از خونه ، به طرف اتاق فلیکس دوید و وارد شد.
با دیدن فلیکس که بچش رو سفت بغل کرده و در حال گریه کردن بود ، اخمی کرد و گفت : فلیکس ؟ با بغض سرش رو بالا اورد و گفت : هیونجین اگر بازم بخوان بهش اسیب بزنن چی ؟ بیا از اینجا بریم .. بیا بریم هیونجین .. من من توی بوسان خونه دارم
.. بیا بدون اینکه کسی بفهمه بریم اونجا یه مدت ..
لطفا .. لطفا .. بچمو میگیرن ازم هق .. هیونجین من بدون جینا میمرم . هق هق.
حق با فلیکس بود .. شاید چند وقت دوری بد نباشه
.. اینطوری فلیکس هم اروم تر میبود.
رو به روی عشقش نشست و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : باشه عزیزم .. باشه .. میریم ..
امروز روز اخر مدرسه ی هاناست درسته ؟ همین امشب راه میوفتیم و میریم بدون اینکه کسی بفهمه ..
خوبه ؟
سری تکون داد و گفت : پس باید وسایلمون رو جمع کنیم.
با لبخند باشه ای گفت و از روی تخت بلند شد و به طرف کمد فلیکس رفت.
چمدون ها رو بیرون کشید و شروع به جمع کردن لباس برای فلیکس کرد .. اصلا دلش نمیخواست فلیکس رو توی این حالت ببینه.
همانطور که لباس های فلیکس رو جمع میکرد ، رمز در زده شد و هانا با خوشحالی وارد خونه شد. فلیکس بدون پاک کردن اشکاش ، کوچولوش رو روی تخت گذاشت و با دو از اتاق خارج شد.
هانا با دیدن فلیکس ترسیده چند قدم عقب رفت و حرفی نزد.
فلیکس با عجله هانا رو توی بغل گرفت و همانطور که از ترس اشک میریخت لب زد : لباس هات رو جمع کن هانا باید یه مدت از اینجا بریم.
بدون اینکه مخالفت کنه سرش رو تکون داد و هر چند که متعجب بود اما از بغل فلیکس بیرون اومد و به طرف اتاقش رفت تا لباس هاش رو جمع کنه ..
خود فلیکس هم به طرف اتاق دخترکش رفت و تا جایی که میتونست لباس و وسایل مورد نیاز براش جمع کرد.
زیپ ساک رو به سختی بست و از توی اینه به خودش نگاه کرد.
گوشه ی لبش خونی بود و گونه اش کوفته شده بود. اهی کشید و از اتاق بیرون زد و به سمت اتاق دخترکش رفت.
با دیدن فلیکس که هل شده داشت وسایل رو جمع میکرد ، اخم کرد و وارد اتاق شد.
دست های فلیکس رو گرفت و گفت : اروم باش فلیکس..
هقی زد و دستاش رو از دست های هیونجین بیرون کشید و دوباره مشغول جمع کردن شد.
هیونجین دستاش رو مشت کرد و به سمت فلیکس رفت.
اینبار دستاش رو گرفت به کمد جینا چسبوندش و گفت : میگم اروم باش.
تقلا کرد تا دستاش رو بیرون بکشه ولی موفق نشد.
هقی زد و با صدای بلندی لب زد : دستامو ول کنننن
.
اخم غلیظی کرد و یکی از پاهاش رو بین پاهای فلیکس جا داد و همانطور که توی چشم های خیسش نگاه میکرد ، بهش نزدیک شد و لب روی لباش گذاشت.
فلیکس که حس میکرد یه دفعه ارامشی عجیب بهش تزریق شده ، هومی گفت و دست از تقلا برداشت و چشماش رو بست.
با بسته شدن چشم های فلیکس ، متقابلا چشم هاش رو بست و شروع به بوسیدن لب پایینش کرد .
اونقدر لباش رو بوسید و لیس زد که فلیکس اروم شد و کم کم توی بوسه همراهیش کرد.
لب بالای هیونجین رو گرفت و بین دو لب لرزون خودش فشرد.
هیونجین زبونش رو وارد دهن فلیکس کرد و تا جایی که میتونست بهش چسبید.
الان هیچ فاصله ای بین لب و بدناشون نبود.
هیونجین جهت سرش رو عوض کرد و همانطور که با زبون کل دهن فلیکس رو فتح میکرد ، لب پایینش رو میمکید و گاهی میگزید.
صدای ملچ ملوچ لباشون توی اتاق اونقدر بلند بود که هیونجین برای لحظه ای دست از بوسیدن برداشت و فقط لب روی لبای فلیکس قرار داد.
فلیکس با عشق و ارامشی که به دست اورده بود ، لب بالاش رو بین دو لب هیونجین جا داد و بدون هیچی حرکتی ایستاد.
همانطور که داشتن این حس خوب رو تجربه میکرد
، در اتاق دخترشون زده شد.
هر دو از هم جدا شدند و هیونجین سر فلیکس رو گرفت و روی سینه ی خودش قرار داد.
دوست نداشت هانا چهره ی فلیکس رو اینقدر داغون ببینه.
با لبخند به طرف هانا برگشت و گفت : چیشده عزیزم ؟
هانا با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت : ما واقعا داریم میریم ؟
فلیکس هقی زد و اشکاش رو پاک کرد.
از توی بغل هیونجین خارج شد ولی فاصله رو کم نکرد.
با صدای ارومی لب زد : اره عزیزم ... برای یه مدت باید از اینجا بریم.
هانا سری تکون داد و گفت : من وسایلم رو جمع کردم ... میخوایین به شما هم کمک کنم ؟
لبخند محوی زد و خطاب به خواهرش لب زد : نه عزیزم .. تو برو استراحت کن .. حتما خسته ای ..
شب از اینجا میریم.
هانا بدون هیچی حرفی پلکی زد و از اتاق خارج شد .
به محض خروج اون دختر کوچولو ، سر فلیکس رو گرفت و صورتش رو روبه روی صورت خودش قرار داد و گفت : بهتری ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و حرفی نزد.
اهی کشید و فلیکس رو محکم توی بغل گرفت.
برای یه لحظه با خودش فکر کرد اگر کلا توی زندگی فلیکس وارد نمیشد ، سرنوشت اون پسر مثل الان بود ؟
اون پسر شاد و شنگول 10 سال پیش به کنار ...
میتونست به زندگی تخس و بدون بچه ادامه بده ؟ گاهی با خودش می گفت )کاش مثل اون ده سال از دور مراقبش میبودم و هیچ وقت نزدیکش نمیشدم(.
.
.
.
ساعت 2 شب هیونجین و هانا به همراه اون سه ساک بزرگ ، وارد اسانسور شدن.
فلیکس لباس گرمی به تن دخترکش کرد و بعد از برداشتن سه تا کیفی که براش پر کرده بود ، به سختی بغلش کرد و به طرف ورودی رفت.
نگاهی به اطراف انداخت و تمام خونه رو برانداز کرد تا چیزی جا نذاشته باشه.
نفس عمیقی کشید و از خونه خارج شد.
در رو تا جایی که میتونست قفل کرد و به طرف اسانسور رفت.
سوار اون اتاقک فلزی شد و دکمه ی p رو فشرد و منتظر بسته شدن اسانسور موند.
به محض بسته شدن در ، نفس راحتی کشید و نگاهش رو به دخترش داد.
لبخندی زد و گفت : اینا همش به خاطر توعه کیوتی
.. لطفا خوب و سالم بزرگ شو باشه ؟
به محض تموم شدن حرفش نگاه از کوچولوش گرفت و به در اسانسور داد.
وقتی در ها باز شدند ، با صدایی ارومی لب زد :
هیونجین ؟
با عجله به طرف فلیکس رفت و کیف ها رو از دستش گرفت و گفت : میذاشتی خودم بیام.
سری تکون داد و گفت : چیزی نیست ..
خم شد و بوسه ای روی سر فلیکس گذاشت و گفت :
برو سوار شو عزیزم.
به طرف ماشین رفت و در جلو رو باز کرد.
روی صندلی نشست و در رو بست و خطاب به هانا لب زد : هیونجین برات پتو و بالش اورده عزیزدلم
.. بخواب حتما خیلی خسته ای.
هانا که بی نهایت خسته بود ، باشه ای گفت و روی صندلی ها دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید و خوابید.
بعد از گذاشتن کیف های دختر کوچولوش توی صندوق ماشین ، به طرف صندلی خودش رفت و نشست.
فلیکس با یاد اوری چیزی لب زد: هیونجین اون کیف که یه خرس بزرگ داره رو باید بیاریم اینجا.
سری تکون داد و از ماشین دوباره پیاده شد و کیف رو برداشت و دوباره به طرف ماشین رفت.
سوار شد و کیف رو زیر پای فلیکس قرار داد و گفت : چیز دیگه ای نمیخوای ؟
نوچی کرد و پتویی که هیونجین براش گذاشته بود رو روی دخترش کشید و گفت : بریم.
لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ خارج شد و به طرف بوسان حرکت کرد.
حتی به پدر و مادر خودشم نگفته بود که داره میره . .. میترسید یک وقت از دهنشون بپره و دوباره اوضاع به هم بریزه.
.
بعد از چیزی حدود 6 ساعت به بوسان رسیدن.
فلیکس تکونی خورد و دخترکش رو روی دستاش جابه جا کرد.
حس میکرد کمرش داره میشکنه . هر چند که اون کوچولو وزن زیادی نداشت اما بازم به مدت 6 ساعت یه ریز توی بغلش بود و پایین نذاشته بودش.
نفس عمیقی کشید و سرش رو به عقب برگردوند.
با دیدن هانایی که هنوز خواب بود ، اخمی کرد و نفسی کشید.
همانطور که توی فکر بود ، دست های هیونجین روی دستاش قرار گرفت و بوسه ای به پوست نرمش زده شد.
نگاهش رو به مردی که با حالتی کاملا جدی داشت رانندگی میکرد داد و لبخند محوی زد.
هیونجین نگاه ریزی به فلیکس انداخت و گفت :
لوکیشن رو بده به gps لطفا.
سری تکون داد و دستش رو از بین دست هیونجین بیرون کشید و به سیستم ماشین ادرس رو داد.
هیونجین نگاهی به مانیتور انداخت و بدون هیچ حرفی سرعتش رو بیشتر کرد تا هر چه سریع تر برسن.
6 ساعت یه بند رانندگی کرده بود و بی نهایت خسته شده بود .
وقتی به خونه ی مد نظر رسیدند ، فلیکس یک ریموت از توی جیب کتش در اورد و در ها رو باز کرد.
هیونجین ماشین رو وارد باغ کرد و بعد از ابشاری که الان ابش یخ زده بود ، پارک کرد.
فلیکس نفس عمیقی کشید و به طرف مردش برگشت
.
با ارامش لب زد : فکر نکنم وسیله توی خونه زیاد داشته باشیم .. فعلا بیا بریم بالا استراحت کنیم بعدش میریم خرید .. احتمالا خدمتکار در حد خوراک خودش غذا خریده باشه.
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم.
با اتمام حرف هاشون ، هر دو از ماشین پیاده شدن. فلیکس دخترش رو محکم توی بغل گرفت و به طرف ورودی رفت.
توی این فاصله هیونجین هم هانا رو براید استایل بغل کرد و پشت سر عشقش قدم برداشت.
زنگ در رو فشرد و منتظر باز شدن در توسط خدمتکار بود.
خانم سون با خوشحالی در رو باز کرد و احترامی گذاشت : خوش اومدین قربان.
سری تکون داد و گفت : اوضاع خوبه اجوما ؟ خانم سون با لبخند سری تکون داد و گفت : بله قربان.
لبخند محوی زد و وارد خونه شد.
خانم سون متعجب به هیونجینی که هانا رو توی بغل گرفته بود نگاه کرد و احترامی گذاشت.
هیونجین هم احترام نهاد و پشت سر فلیکس حرکت کرد.
فلیکس به طرف اتاق هانا رفت و گفت : بزارش اینجا عزیزم.
هیونجین بدون هیچ حرفی وارد اتاق شد و هانا رو روی تخت قرار داد و پتو رو روش بالا کشید.
توی این فاصله فلیکس هم به طرف اتاق خودش رفت و دخترش رو روی تخت گذاشت و پتو و قنداقش رو باز کرد.
طولی نکشید که هیونجین هم وارد اتاق شد و پالتوش رو در اورد.
فلیکس نگاهش رو به مردش داد و گفت : هیونجین یه لحظه بیا اینجا بشین.
نگاهش رو به فلیکس داد و رو به روش روی تخت نشست و گفت : جونم ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : تا ابد نمیتونیم اینطوری زندگی کنیم هیونجین ... باید یه فکری بکنیم.
اخمی کرد و گفت : منظورت چیه ؟
با بغضی که توی گلوش نشسته بود ، لب زد :
نمیدونم .. میترسم هیونجین .. توی کل زندگیم اینقدر ترس رو حس نکرده بودم .. اگر اتفاقی براش بیوفته من چیکار کنم ؟
و با اتمام حرفش نگاهش رو به دخترکش داد.
هیونجین هم ترسیده بود .. از حرف های فلیکس و از از دست دادن دخترش میترسید ولی باید قوی میموند تا فلیکسش رو اروم کنه.
لبخندی زد و به فلیکس نزدیک تر شد.
دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و سر فلیکس رو روی شونه اش گذاشت و گفت : هیشش . بهش فکر نکن فلیکس .. اگر هر کسی بخواد علیهش اقدامی کنه با من طرفه .. نگران هیچ چیزی نباش عزیزم .. نه می چان و نه مادرش و نه حتی چان نمیتونن کاری بکنن .. می چان جرم هاش بی نهایت زیادن و خودشم میدونه اگر شکایت کنم ازش چقدر براش بد میشه ... خاله هم کاری نمیکنه که به ضرر پسرش باشه عزیزم .. اروم باش خب ؟ سری تکون داد و حرفی نزد.
هیونجین با اخمی محو موهای فلیکس رو نوازش کرد و بوسه ای روی شقیقه اش قرار داد.
YOU ARE READING
start agian [کامل شده]
Romanceکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .