قسمت اول

824 34 5
                                    

ماشینمو‌ کنار یه استادیوم ضبط بزرگ پارک کردم و پیاده شدم..وای خیلی استرس دارم..یعنی واقعا منو قبول میکنه؟؟..
کیفم و وسایلامو برداشتم و سعی کردم استرسمو نادید بگیرم..وارد استادیوم که شدم دور و اطرافمو‌ نگاه کردم..من الان باید کجا برم؟؟..
-«دنبال چیزی میگردید خانوم؟؟..»
یکی از نگهبانایی که اونجا وایساده بود پرسید..
-«راستش من دنبال خانومه-..»مکث کردم‌ تا به کاغذی که اسم و آدرس اینجا بود نگاه کنم
-«لو..دنبال خانم لو‌ تیزدل هستم!»
-«برای چی میخواین ببینیدش؟..شما قبلا-..»
-«انقدر سوال پیچش نکن پاول!..من بهش گفتم بیاد..»
به صاحب صدا نگاه کردم..یه زن تقریبا۲۸ ساله با یه شکم بزرگ که مطمعنم حاملس به سمتمون اومد..
-«تو باید الیزا-..»
-«لیز!..»
پریدم وسط حرفش و بعد با خجالت بهش نگاه کردم
خندید و سرشو تکون داد
-«ببخشید..لیز..خیلی خوشحالم که میبینمت!..دنبالم بیا تا یه سری چیز هارو بهت بگم..»
یه لبخند شیرینی زد که باعث شد منم لبخند بزنم و بعد همراهش به یکی از اتاقای این استادیوم رفتم..اینجا برای کیه؟؟..این آدمی که اینجا کار میکنه چقدر مشهوره که استادیوم به این بزرگی فقط برای ضبط چند تا آهنگ داره؟؟
صدای لو منو از فکرام اورد بیرون:«خب من از کارایی که تو یوتوب میزاشتی خیلی خوشم اومد!..تو واقعا با استعدادی لیز!..»
-«از تعریفتون ممنون خانومه-...»
-«لطفا با من راحت باش و لو صدام کن!..خیلی با فامیلیم رابطه خوبی ندارم!..»
خندیدیمو وارد یه اتاق نسبتا بزرگ شدیم که چند تا مبله چرمی گوشه اتاق چیده شده بود و‌ یه میز وسط قرار داشت..
-«میتونی بشینی..»
به مبل ها اشاره کرد و خودش رفت سمت یکیشون و با احتیاط جوری‌که به شکمش فشار نیاد نشست..منم‌روی مبل روبه رویی نشستم و منتظر موندم تا حرفشو شروع کنه
-«من دنبال یه جانشین میگردم تا برای یه مدتی بیاد و اینجا کار کنه چون پسرا‌ مطمعنن تا وقتی که من اینجا برگردم یه تاره مو هم رو سرشون نمیمونه!..»
پسرا؟؟..
-«ام..پسرا؟..مگه چند نفرن؟؟..»
-«پنج نفر!..»
اینو گفت و من چشمام از تعجب درشت شد..وات د فاک؟؟..پنج تا؟؟..یعنی من پنج تا پسرو هم زمان باید حاضر کنم؟..
انگار که لو فکرمو خونده باشه گفت:«نگران نباش..موهاشون خیلی کار نمیبره..یه سشوار بسه..ولی باز‌ هم باید جوری درست کنی که تا چند ساعت دووم بیارن..از اونجا که خیلی ورجه‌ ورجه میکنن!..»
به چیزی که گفت خندید...
یک لحظه فکر کردم قراره آرایشگر پنج تا بچه ی سه ساله که بالا و پایین میپرن بشن!..به فکرم زیرزیرکی‌ خندیدم
-«و اوه..حقوقه خوبی بهت داده میشه..یه چیزی تو مایه های ..»
کمی مکث کرد.‌انگار میخواست به طور دقیق حساب کنه
-«$15000 برای یک ماه.‌.اگر پسرا از کارت خوششون بیاد بیشتر هم میشه!..خب..نظرت چیه؟»
دهنم از رقمی که گفت باز موند..این همه پول فقط برای یه ماه..خب راستش خیلی راضیم کرد..باید بگم باید احمق باشم که چنین پیشنهادی رو قبول نکنم!..
وقتی به خودم اومدم دیدم مثل احمقای پول ندیده به لو زل میزنم..زود خودمو جم و جور صاف نشستم
-«خب..فکر میکنم پیشنهاد خیلی عالی باشه..»
سرمو تکون دادم و لو با خوشحالی پاشد
-«عالیه!..خوشحالم که قبول کردی!!..»
اومد جلو تا بغلم کنه..خندیدم و آروم بغلش کردم..
-«ببخشید لاکس نمیزاره کسیو درست بغل کنم!..»
-«لاکس؟؟..»
با گیجی ازش پرسیدم بعد دیدم که دستشو مالید روی شکم بزرگش و خندید.
وقتی فهمیدم منظورش چیه منم خندیدم:«ببخشید متوجهش نشدم!..»
«اووه بیخیال!..زودباش بیا تا پسرارو بهت نشون بدم..»
بازومو گرفت و از اتاق اومدیم بیرون و منم دنبالش کشیده شدم..
رسیدیم به یه در کرم رنگ که صدای خنده و داد ازش میومد بیرون..لو بدون اینکه در بزنه درو باز کرد -«آقایون..عضو‌ جدید داریم!..»
صدای خنده و حرف ها با ورود من به اتاق قطع شد..سرم پایین بود ولی میتونستم چشماشونو رو خودم حس کنم.
همونطور که سرم رو پایین نگه داشته بودم صدای ی
سوت رو شنیدم.صدای سوت توجهم رو به خودش جلب کرد و من اروم اروم سرم رو بلند کردم.یه پسر با موهای فر بهم زل زده بود و نیشخند میزد.احساس ناراحتی کردم...واقعا شرایط ناجور بود. پنج تا پسر بهم زل زده بودن و داشتن سر تا پامو چک میکردن.
"پسرا این خانوم جوان لیز هستش.تو اون مدت که قراره از بچه ی جدیدم مراقبت کنم اوضاع رو،رو ب راه نگه میداره و جای منو میگیره." پسرا با شنیدن اخبار جدید چشماشون گشاد شد.صورتشون اول ب متعجب بعد به ناراحت تغییر کرد.و همشون ناله کردن.
"لو خواهش میکنم مارو بی خبر نزار.من واقعا میخوام اولین نفری باشم ک اون کوچولو رو بغل میکنه." یه پسر با چشای آبی و موهای قهوه ای از جاش پرید و لو رو محکم بغل کرد.
"حتما تومو(tommo).مطمعن باش اولین نفر بهت زنگ میزنم!..بچه ها یادتون نره به عضو‌ جدید خوش آمد بگید!.." واقعا داشت از لو خوشم میومد.
"اوه بی احترامی مارو ببخشید.من لیام هستم...لیام پین"ی پسر با موها و چشمای قهوه ای دستم رو گرفت و تکون داد. لبخند زدم "اوه مشکلی نیست.اووم...خیلی خوشبختم لیام.همونطور ک میدونی من لیزم."خندید و سرشو تکون داد.
سرم رو برگردوندم تا بقیه پسرارو ببینم ک بهو یکی محکم بغلم کرد.تا حدی ک نمیتونستم نفس بکشم"به خانواده خوش اومدی." اگه اشتباه نکنم تومو داد زد. "خیلی ممنون تومو ولی من نمیتونم نفس بکشم" تا اینو گفتم از خنده روده بر شد "تومد لغبه منه.من لویی هستم.لویی تاملینسون" "خوشبختم لویی"بهش لبخند زدم. با بقیه پسرا هم آشنا شدم و اسمشون رو یاد گرفتم. برا فراموش نکردن اسمشون برا هر کدوم ی لغب انتخاب کردم.
هری همون منحرفه.لیام همون مسئولیت پذیره.نایل اونی ک همیشه میخوره.لویی اونی ک همیشه میخنده و در آخر زین اونی ک بیشتر از همه باید رو موهاش کار کنم...
"خوب عزیزم اینجا اتاقته.برا وقتایی که باید تو استودیو پسرارو اماده کنی." لو راهنماییم کرد و من به در صورتی رنگی ک جلوم بود نگاه کردم." اتاق کناریت اتاق هریه.اممم...فقط ی نصیحت:زیاد با اون پسر قاطی نشو.میفهمی ک چی میگم؟اون بین پسرا به دختر بازی معروفه. نذار با معصومیتت بازی کنه"بهم چشمک زد "اوم خوب اینم اتاق لیام...

Co-WorkerWhere stories live. Discover now