قسمت پنجم

360 30 11
                                    

دیدن صحنه رو ب روم یجورایی اذیتم میکرد.اما این موضوع هیچ ربطی به من نداره اما چرا نمیتونم تحملش کنم.چشمام رو رو هم فشار دادم و تند تند سمت اتاقم رفتم.در اتاقم رو کوبوندم و خوابیدم رو تخت.چشمام رو مالیدم.به سقف خیره شدم.لعنتی...تصویر اون دو تا از فکرم بیرون نمیرفت.چشمام رو بستم،تو تخت جا ب جا شدم.ب هیچ وجه خواب ب چشمام نمیومد.
خیلی جالبه...واقعا نمیتونم از فکر اون دو تا در بیام...
**دیدگاه لیز**
بعد از کار شکه کننده ی هری از رو خودم هلش دادم کنار.
"لعنتی.هری تو چیکار کردی." زمزمه کردم و با دستام موهامو بالا بردم. بهش ی نگاه انداختم.کنار دیروار راهرو ایستاده بود و دستاشو تو جیباش گذاشته بود."لعنتی تو همین الان اولین بوسه من رو ازم دزدیدی." داد زدم.چشماش گشاد شدن."چ...چی؟؟"پرسید.من نمیخواستم اولین بوسم رو اینجوری تجربه کنم دوست داشتم با کسی ک عاشقشم تجربش کنم ولی دیگه خیلی دیر شده بود.چشمام خیس شدن با نفرت بهش نگاه کردم و دویدم سمت اتاقم.در اتاقم رو کوبیدم.بهش تکیه دادم و اروم نشستم.اشکایی ک سرازیر میشد رو پاک کردم و رفتم سمت تختم.
تمام شب داشتم ب گفت و گومون فکر میکردم...
نمیتونستم احساس ل/ب های هری رو ل/ب هام رو فراموش کنم.ازش متنفر بودم...از خودش و کاری ک کرده بود.از خودش و پیشنهادی ک داده بود.باورم نمیشد ولی دوباره ب پیشنهادش فکر کردم...لب هامو لمس کردم و برای شبی بدون خواب اماده شدم...
صدای زنگ خودکار گوشیم رو شنیدم برگشتم سمتش و خاموشش کردم.رفتم تو دستشویی اتاقم.با دیدن صورتم تو آینه وحشت کردم.چشمام پف کرده بودن.رگ های خونی تو چشمام پررنگ تر شده بودن.ب دوش نگاه کردم.واقعا ب ی حموم اب گرم نیاز دارم.لباسام رو در اوردم و رفتم زیر اب داغ.ماهیچه های بدنم آروم شدن.چشمام رو بستم.دوباره صورت هری جلو چشمام ظاهر شد.چشمای سبزش،لبای...لعنتی باید از فکر اون پسر بیام بیرون.(داشته فکرای خاک بر سری میکرده.هری گرلا حواستون باشه.خخ)
بعد از حموم لباس پوشیدم و ارایش کردم تا قیافه وحشتناکم رو بپوشونم.از اتاق رفتم بیرون.انروز ب هیچ وجه نباید باهاش رو ب رو شم...داشتم از راهرو رد میشدم که...
"هی لیز واسا." صدای لیام بود.برگشتم و دیدم ک داره میدوه سمتم."اوه هی لیام."گفتم و تاره موهایی ک افتاده بود رو صورتم رو گزاشتم پشت گوشم.نزدیک تر که شد صورتشو دیدم.چشماش مثل دیروز برق نمیزدن و رگه از ناراحتی تو چشماش دیده میشد."حدس میزنم شب خوبی نداشتی نه؟" پرسیدم.تعجب کرد.ی لحظه مکث کرد.سرش رو انداخت پایین و گفت"حتی ی لحظه هم خواب ب چشمام نیومد." خندیدم"درکت میکنم لی." سرش رو بالا اورد. "صبحانه؟" پرسید "حتما.بزن بریم."
×××××××××××××××××××
اینم پارت پنج
رای و کامنت نشه فراموش
_ملینا

Co-WorkerWhere stories live. Discover now