قسمت اول: آقای کینِ خوشرو
«آه! آقای کین شمائید؟!»
«صبح بخیر آقای زیم. حالتون چطوره؟ درد زانوتون بهتره؟»
«با تشکر از پمادی که برام ساختید، خیلی.»
«کاری نکردم.»
«جوون، آدمایی مثل تو این روزا کم پیدا میشن. مردم دیگه به زندگی و مشکلاتِ بقیه اهمیتی نمیدن. ولی تو نه. بانشاط، قبراق، هر صبح میای توی این آسانسور و با همه حال و احوال میکنی. باور کن دیدنِ انرژیِ تو، منِ پیرمردِ بازنشسته رو هم سرِ حال میاره... این چند روز کجا بودی؟ ندیدمت این اطراف.»
«یه سفرِ کوتاه. رفتم چین. این وقتِ سال دیدنیه.»
«خیلی خوبه. آفرین. تا وقتی مجردی و جوون خوب دنیا رو بگرد. بعد از ازدواج یه کوه مشکل میریزه سرت. جوری سرت با زن و بچه شلوغ میشه که مگه وقت میکنی به خودت برسی؟»
«ازدواج؟!»
«چی خنده داره آقای کین؟»
«نمیدونم. فقط... این چیزیه که هیچوقت بهش فکر نکردم. فکر نکنم حالاحالاها بتونم باهاش روبرو بشم...»
«این طوری به خودت تلقین نکن.»
«همین الآن خودتونم اعتراف کردین که.»
«منظور من این نبود... ای بابا!»
«شوخی میکنم آقای زیم. فقط میخوام صبحتونو با خنده شروع کنید. الآن دارید میرید ورزش صبحگاهی توی پارک، نه؟ خنده هم ورزشِ صورته.»
«امان از تو بچهی شوخ! آی جوونی... آقای کین، بیست سال قبل خندهی منم مثل تو همین قدر بلند و خوشآهنگ بود. البته مثل تو چال گونه نداشتم، اما بازم...»
«هنوزم خوشآهنگه، همین الآن خودم شنیدم.»
«آه... اما خب... منظورم از اون حرف این نبود که سمت ازدواج نری. اتفاقا ازدواج یه مرحلهی مهم از زندگیه. کمکت میکنه به ثبات برسی. سروسامون بگیری. نمیشه که تا آخر عمر بذاری آدمای رنگارنگ توی زندگیت برن و بیان. این مدل زندگی اصلا جالب نیست! نه برای روح، نه جسم. هزارتا مرض اومده این روزا. نمیدونم بعضی از این جوونا چرا دارن زندگیشونو این طوری به باد میدن... یکیش همین همسایهی جدید...»
«عه؟! همسایهی جدید داریم؟»
«یه نظر دیدمش. زیاد ازش خوشم نیومد. خیلی عجیب لباس پوشیده بود. جدا از اون-»
«جدا از اون چی؟»
«روم نمیشه بگم. اونم جلوی جوون موجهی مثل شما.»
«راحت باشید.»
«بدبختانه دیوارای این ساختمون نازکه! این چند روزی که اثاث آورده و مستقر شده، خواب به چشم اهالی حرووم کرده!»
«روزای اول این طوریه همسایهی عزیز. جابجا کردن وسایل و مرتب کردن دکوراسیون خونه یکم آلودگی صوتی به جا میذاره...»
«آه آقای کینِ عزیز... مثل این که متوجه حرفم نشدی، نه؟»
«آم... مگه منظورتون این نبود؟»
«فراموشش کن. امشب خودت واضح میفهمی منظورم چی بود.»
YOU ARE READING
Elevator (BKPP)
Non-Fictionمکالمههایی که هر صبح بین دو تا همسایه توی آسانسور رد و بدل میشه.