غول‌بیابونی‌هایِ خوشحال

32 12 6
                                    

قسمت چهارم:غول بیابونی‌های خوشحال

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

قسمت چهارم:
غول بیابونی‌های خوشحال

«این بویِ پیراشکیِ گوشته؟»

«آه! آقای کین، سلام...»

«صبح‌بخیر بچه‌ها.»

«گفتید پیراشکی؟ آره ولی نمی‌دونم گوشته یا سبزیجات... سارا، پیراشکیت چه طعمیه؟»

«...گوشت.»

«آقای کین، صبر کنید یکی هم بدیم به شما. گرم و تازه‌ست. تازه از خرید برمی‌گردیم. امشب باید‌ موکبانگِ جدید ضبط کنیم.»

«خب پس برای همین دستتون پُره. سیون، بذار کمکت کنم. این جعبه‌ی کیکو بده به من برات نگه‌دارم. بارِ زیادی داری.»

«ممنون، ممنون، این پیراشکی پس کجاست؟ همین جا بود...»

«مگه نباید بسته‌های غذا رو جلوی دوربین باز کنی؟»

«زنم از قبل کاور پیراشکیا رو پاره کرده دیگه. می‌بینی آقای کین؟ چهارلپی قورتشون میده!»

«حتما گرسنه‌ست.»

«نه خب، در واقع عصبانیه. سارا وقتی عصبانیه فقط باید غذا بخوره.»

«عصبانیه؟ چرا، چی شده؟»

«نه لازم نیست صداتونو بیارید پایین، سارا وقتی غذا میخوره هیچی نمی‌شنوه. حتی متوجه مزه‌ی غذا هم نمیشه. فقط داره با یه چیزی خشمشو می‌خوابونه.»

«نگو که بازم همسایه‌ی جدید-»

«شما از کجا می‌دونید؟!»

«داستانش مفصله.»

«سر در نمیارم به چی لبخند می‌زنی آقای کین... ولی باید بگم این پسره حسابی من و زنمو عصبانی کرد با رفتارش.»

«چطور؟»

«صبح که زدیم بیرون بریم خرید، سوار آسانسور شدیم. به طبقه‌ی پایین‌تر که رسید، در کنار رفت و این پسره ظاهر شد. شما هم دیدینش؟ موهاشو رنگ کرده، یقه‌ی لباسشم باز میذاره. دستاشم پر از حلقه‌ملقه‌ست. خیلی شبیه آیدلاست...»

«که این طور...»

«خلاصه که، تا چشمش به ما افتاد چشماش چهار تا شد. بلند گفت: خدای بزرگ!»

«از چی تعجب کرد؟!»

«معلومه، از هیکلمون! من و زنم خیلی ساله توی کار موکبانگ و تبلیغ غذاییم. وزنمون داره میره بالا. آخرین بار که چک کردم صد و ده کیلو بودم. ولی اون مثل ما نیست که! آیدلی چیزیه. آیدلا همیشه‌ی خدا رژیم کوفت و زهرمار دارن، ورزش می‌کنن و کلا شغلشون یه دنیا با مال ما فرق داره. خصوصا این پسره‌ی ظریف‌مریف که من هیچ، حتی دست یه آدم متوسط مثل شما هم کمر باریکشو می‌پوشونه!»

«پس سارا فقط از تعجبِ این پسر به هم ریخته؟»

«نه خب... طرف عجله هم داشت انگار. دودل اومد توی آسانسور. سرتاپای من و زنمو دید می‌زد. انگار که تا حالا با همچین چیزی روبرو نشده. حتی غذاها رو هم بو کشید. حتما با خودش گفته: این دو تا همین حالا هم دارن منفجر میشن، بازم رفتن غذا خریدن! یا مسیح!»

«سیون، این طوری نگو. تو که توی ذهن آدما نیستی. چطور فکرشو خوندی؟»

«آقای کینِ عزیز، نیازی نبود ذهنشو بخونم. آسانسور چندثانیه متوقف شد. ما که به این بازی‌درآوردنای این قوطی کبریت عادت داریم ولی این پسره هول کرد. رنگ از صورتش پرید و دکمه‌ی کمکو پشت سر هم فشار میداد. سارا بهش گفت این آسانسوره مدلشه و نترسه ولی یارو یه نگاه بد به زنم انداخت. بی‌ادبانه بهش گفت: همین که هنوز با این همه بار سقوط نکرده، خودش معجزه‌ست!»

«اوه!»

«بلندبلند با خودش فکر می‌کرد دیوونه. می‌گفت: نمی‌خوام این جوری بمیرم، یکی به دادم برسه! قول میدم دیگه با این دو تا غول‌بیابونی سوار این حلبیِ پیر نشم. آقای کین، منظورش از غول‌بیابونی ما بودیم! باورت میشه؟!»

«چی بگم؟»

«سارا دیگه تحملشو از دست داد. برای این که پسره رو زهره‌ترک کنه، شروع کرد بالا و پایین پریدن. یارو گرخیده بود! تا بیام سارا رو آروم کنم دو تایی داشتن سر هم داد میزدن و فحاشی می‌کردن. دعواشون بالا گرفته بود حسابی. دست و پای پسره می‌لرزید، صورت سارا هم کبود شده بود. آسانسورم تکون نمی‌خورد!»

«چرا به امداد زنگ نزدی؟»

«تا گوشیمو بیرون آوردم آسانسور دوباره راه افتاد. تا در باز شد، پسره فرار کرد. جلوی چشممون دوید و رفت. از دور دیدم زمین خورد حتی. سارا گفت حقشه!»

«پس این همسرتو ناراحت کرده.»

«آره خب، کلمه‌ی غول‌بیابونی خیلی توهین‌آمیز بود. سارا گفت از حالا چوب کبریت صداش میزنه که بدونه بادی‌شیم کردن آدما چقدر کار زشتیه. حالا هم که داره پشت سر هم پیراشکی می‌خوره...آها!‌ پیداش کردم. بفرمایید آقایِ کینِ عزیز، اینم یه پیراشکی گوشتِ گرم برای شما.»

«برگردونش توی بسته. امروز میام پیشتون. نظرت چیه موکبانگ امروزتونو با حضور یه مهمون جدید ضبط کنین؟»

«جدی؟!»

«البته!‌ دلم می‌خواد سارا هم از این حال دربیاد.»

«شما رو بین خودمون می‌نشونیم و سه تایی تمام این خوراکی‌ها رو نوشِ جون می‌کنیم! لینک ویدومونو حتما برای این پسره‌ی چوب‌کبریت می‌فرستم. باید ببینه حداقل ما غول‌بیابونیایِ خوشحالی هستیم که لذت غذاخوردن ازمون گرفته نشده!»

Elevator (BKPP)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant