روحِ سرگردان

33 14 5
                                    

قسمت دهم: روحِ سرگردان

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

قسمت دهم: روحِ سرگردان

«صبح بخیر آقای کین!»

«چطوری پسرِ قوی؟ داری با دکمه میری پیاده‌روی؟»

«آره، امروز هوا خیلی خوبه. نمیشه از دستش داد. باید برای دکمه هم غذا بخریم. اگه هایپر مارکت امروز بستنی شکلاتی آورده باشه، یه جشن کوچولو هم می‌گیریم.»

«جشن؟»

«البته! دیروز اتفاقی افتاد که واقعا باید واسش جشن بگیریم.»

«دوست داری برام تعریف کنی؟»

«کی بهتر از شما؟ تازه بعدش می‌تونیم سه تایی بریم جشن بگیریم. با ما میایید آقای کین؟ بزرگ‌ترین بستنی شکلاتی رو میدیم به شما. قبول؟»

«عزیزِ دلم، قبلش باید بدونم جشنمون برای چیه. خب، بگو ببینم چی شده؟»

«هاهاها! از دیروز هر بار یادش می‌افتم خنده‌م می‌گیره. ما بالاخره از همسایه‌ی جدید انتقام گرفتیم!»

«صبر کن ببینم، چی؟!»

«آره! یادتونه به دکمه‌ی عزیزم گفته بود سگِ زشت؟ خب، بالاخره بی‌حساب شدیم.»

«پیت؟ چی کار کردی؟»

«آقای کین... اون طوری بهم نگاه نکنین، کارِ خطرناکی نکردم، فقط یه کوچولو سر به سرش گذاشتم. اگه براتون تعریف کنم، از خنده روده‌بُر میشین!»

«خب؟»

«دیروز توی راه‌پله دیدیمش.‌ اول نفهمیدم اونه، چون هم ماسک زده بود، هم عینک آفتابی داشت، هم یه کلاه روی موهاش کشیده بود. نمی‌دونم چرا ولی خیلی مشکوک میزد. یه جین گشاد داشت. مثل قبل لباس نپوشیده بود‌. حتی دیگه اون حالت مغرور قبلشم نداشت. منو یاد فیلمای جاسوسی انداخت. پاورچین پاورچین توی راه‌پله راه میرفت و حواسش به همه جا بود. حتی وقتی دکمه بوشو شنید و پارس کرد، کم مونده بود از ترس از پله‌ها پرت بشه پایین! آخ! چه صحنه‌ی نابی بود آقای کین! واقعا از همه دو هیچ جلوئم که چنین چیزیو با چشمای خودم دیدم، نه؟»

«صدمه که ندید؟»

«نه، نه چیزیش‌ نشد. فقط خیلی ترسید. دستشو گذاشت روی قلبش و چرخید ما رو نگاه کرد. به دکمه گفت: باز که تویی! هیچی از صورتش‌ دیده نمیشد، همه رو پوشونده بود. همین که چرخیدیم بریم، منو صدا زد. گفت: آی بچه؟ یه لحظه صبر کن. خیلی تعجب کردم. کارم داشت به نظر. برگشتم نگاهش کردم ببینم چی می‌خواد. با اون انگشتای بلندش ماسکشو کشید پایین و پرسید: تو می‌دونی کین کیه؟»

«منظورش من بودم؟!»

«دقیقا. شما رو می‌گفت.»

«چی بهش گفتی؟»

«ازش‌ پرسیدم: واسه چی؟ جواب داد: دارم دنبال یکی به اسم کین می‌گردم که توی این ساختمون زندگی می‌کنه. همون لحظه یه فکر خوب به ذهنم رسید و لبمو گاز گرفتم. وقت انتقام بود!»

«خدای بزرگ! پیت، دارم می‌ترسم! از این خنده‌ی شرورت معلومه دسته گل به آب دادی!»

«بقیه‌شو گوش کنید! یکم نقش بازی کردم. مامانم میگه توی این کار خیلی خوبم و تابستون منو میبره برای آدیشن یه فیلمی به اسم جنگجویان. من از اون فیلمه خوشم نمیاد ولی بازیگری رو دوست دارم. پس وانمود کردم سوالش ذهنمو درگیر کرده. زیر لبی، طوری که بشنوه، گفتم: مگه میشه همچین چیزی؟ قصدم این بود کنجکاوش کنم. به هدفمم رسیدم؛ چون پرسید: چرا؟ چی گیجت کرده؟ من چونه‌مو این جوری گرفتم و گفتم: آقای کین قبلا از اهالی این ساختمون بود. همه می‌شناختنش. دوپهلو گفتم که پسره باز سوال کنه. پرسید: منظورت اینه خونه‌شو عوض کرده؟»

«تو چی گفتی بهش؟»

«آخ! حالشو گرفتم آقای کین! بهش گفتم: نه. اون دیگه به خونه احتیاج نداره. عمدا این جوری بهش جواب میدادم که دیوونه‌ش کنم. آخر سر اعصابش به هم ریخت و کلافه گفت: میشه واضح بگی این کینِ لعنتی کدوم گوریه؟ منم راست زل زدم تو شیشه‌ی سیاه عینکش و گفتم: آقای کین چند ماهه مُرده. واحدش‌ خالیه. گاهی ازش صداهایی میاد ولی کسی جرئت نداره نزدیکش بشه. حتی خریدارای بعدی هم بعد از چند هفته پا به فرار گذاشتن. می‌گفتن این خونه تسخیر شده! وای! آقای کین! قیافه‌ش دیدنی بود! رنگش مثل گچ سفید شد. پاهاش داشت می‌لرزید. از زیر اون عینکم معلوم بود داره سکته می‌کنه!»

«پیت! ترسوندن آدما کار خوبی نیست عزیزم.»

«ولی اون سزاوارش بود. کسی که به دکمه بگه زشت باید این بلا سرش بیاد. به هر حال حسابی گرخید. دیدم که نرده‌ی راه پله رو سفت و محکم گرفته. پرسید: تو مطمئنی؟ منم با همون استعداد بازیگریم سر تکون دادم و گفتم: شنیدم گاهی خودشو به اهالی نشون میده و بهشون سلام می‌کنه. اگه جواب سلامشو بدی، دیگه ولت نمی‌کنه!»

«پیت!»

«آقای کین! خیلی خودمو کنترل کردم جلوش نخندم. هر قدر می‌گذشت قیافه‌ش عالی‌تر میشد. پرسیدم: حالا چرا داری دنبال یه مرده می‌گردی؟ نکنه روحش اومده سراغت، ها؟ فکر کنم صدای قورت دادن بزاقش توی راه پله پیچید. سرشو تکون داد و گفت: چرت و پرت نگو، من فقط یه یادداشت به این اسم جلوی خونه‌م پیدا کردم.»

«تو بهش چی گفتی؟»

«تیرِ خلاصو زدم! گفتم: بیچاره شدی! این یعنی روحِ آقای کین انتخابت کرده. تا اینو شنید نفسش بند اومد. دوید بالا سمت واحدش. شنیدم که درو کوبید به هم. وای! فکر نکنم توی کل زندگیم دیگه چنین صحنه‌ی نابی ببینم آقای کین!»

«پیت، می‌دونی که کار درستی نکردی؟»

«اون به دکمه توهین کرد.»

«اونم کار درستی نکرد. ولی باید در مقابل بی‌ادبی بقیه، بی‌ادبی نشون بدیم؟»

«آقای کین... این یعنی جشن بی جشن؟»

«جشن آره، اما بستنی نه. میریم بستنی می‌خوریم و در موردش حرف می‌زنیم. بعد از اون من باید برگردم و برای همسایه‌ی وحشت‌زده‌مون توضیح بدم یه روحِ سرگردانِ مردم‌آزار نیستم.»

Elevator (BKPP)Where stories live. Discover now