«خیلی مونده؟»
«نه زیاد. تقریبا مراحل آخریم.»
«چرا نذاشتی غذا سفارش بدم؟»
«چرا لذت آشپزی رو بدیم به بقیه؟»
«منظورت اینه الآن که با این پیشبند گلگلی و ملاقهی توی دستت پشت به من ایستادی، داری از بوی پیاز و روغن لذت میبری؟»
«خیلی زیاد. لبخندمو نمیبینی؟»
«چرا. از اون دو تا چالگونهی خوشحالت معلومه عاشق این کاری. تو که کِیف میکنی، منم کم مونده از گشنگی غش کنم روی این میز.»
«چرا نمیای کمکم؟ بیا بهم ملحق شو.»
«آشپزیم خوب نیست.»
«میتونی فعلا در جایگاه دستیارآشپز بهم کمک کنی. هممم؟»
«منظورت اینه نمک و فلفل بدم دستت؟»
«چرا که نه. اینم خیلی خوبه.»
«واقعا نمیفهمم چی توی سرت میگذره.»
«دستیار! بدو من دارچین لازم دارم.»
«صبر کن، اومدم.»
«و ظرفِ سسی رو که اون جا نزدیک سینک گذاشتم برسون به دستم.»
«داری از یه گشنهی رو به موت کار میکشی. واقعا بیرحمی!.. بیا.»
«میشنوی؟ عاشق این صدای جلز و ولزِ روغنم. بهترین تراپیه.»
«حالا اسم این غذا چی هست؟ رسپیش آشنا نیست.»
«معلومه که آشنا نیست. من با منوی مخصوص خودم کار میکنم.»
«یعنی چی؟ غذاهای من در آوردی؟»
«من در آوردی چیه؟ غذاهایی که خودم اختراع کردم... خندهی بیادبانهتو قطع کن دستیار پی!»
«فرقی نکرد، من همچنان میگم من در آوردی.»
«وقتی از مزهش به وجد اومدی، حرفتو پس میگیری.»
«قبلا دستپختتو چشیدم.»
«آره؟»
«یادت نمیاد؟»
«آه! اون پیراشکیا... خوشمزه بود؟ دوسشون داشتی؟»
«برای یکی که داره از گشنگی تلف میشه، مزه آخرین چیزیه که بهش اهمیت میده.»
«این یعنی بدمزه بود؟»
«اون جوری نگاهم نکن، اون پیراشکی خیلی به موقع به دستم رسید. خیلی به مزهش دقت نکردم. یعنی وقت نداشتم. تقریبا همه رو یهجا بلعیدم!»
«...»
«به چی میخندی؟»
«دارم قیافهتو با لُپای ورمکرده از پیراشکی تصور میکنم. البته نیازی به تصور نیست، غذا که حاضر بشه، پخشِ زندهشو داریم.»
«من وقتی گشنمه باید دولپی غذا بخورم. دستِ خودم نیست. نخند عوضی! چی خنده داره آخه؟!»
«همه چیز در موردت خیلی کیوته. نمیتونم نخندم واقعا.»
«میدونم؛ کلمهی کیوت یه سرپوش برای اینه که بهم برنخوره.»
«نه واقعا، خودت که نمیتونی خودتو از این بیرون ببینی، این کیوتی فقط نصیب چشمای من و بقیه میشه... یه لیوان آبِ گرم بهم بده دستیار. بدو!»
«دستیار تو بودن چه کار سختیه، هی باید از این طرف دوید اون طرف.»
«قانون غذا اینه؛ هر قدر بیشتر براش زحمت بکشی، خوشمزهتر میشه. یه جورایی ازت تشکر میکنه.»
«...»
«چیه؟ قیافهت طوریه که انگار میخوای چیزی بگی اما جلوی خودتو میگیری.»
«تقریبا.»
«در موردِ چی هست؟»
«پیراشکیا.»
«خب؟»
«چرا برای من فرستادیشون؟»
«منظورت چیه؟»
«این همه همسایه داری؛ چرا من؟ من اون موقع هنوز یه غریبه بودم.»
«چون کیوتی.»
«جدی باش!»
«جدیام. آخ! شونهم درد گرفت...»
«گفتم جدی باش، تقصیر خودته.»
«باشه، باشه. واقعا میخوای بدونی چرا؟»
«هممم.»
«اول اون زردچوبه رو بده بهم.»
«هوف!»
«بدو!»
«بگیر، اینم زردچوبه. حالا تعریف کن.»
«حقیقتش اینه نمیخواستم ساختمونمون توی آتیش جزغاله بشه.»
«نمیفهمم چی میگی. جزغاله چیه؟»
«جزغاله چیزیه که توی آتیش میسوزه. مثل غذاهایی که داشتی سعی میکردی برای خودت بپزی. اگه اون پیراشکیا رو بهت نرسونده بودم خدا میدونست چه آتیشسوزیِ بزرگی راه بیفت- چرا داری در کابیناتو رو باز و بسته میکنی؟ دنبال چی میگردی؟»
«دنبال یه چیزی که بتونم توی سر تو خردش کنم بچهپررو!»
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Elevator (BKPP)
Kurgu Olmayanمکالمههایی که هر صبح بین دو تا همسایه توی آسانسور رد و بدل میشه.