«من اومدم خونه!»
«برگشتی عزیزم؟ من این جام. توی آشپزخونه.»
«بذار بیام پیشت، باید برات بگم چی شده.»
«این دیگه چیه؟ گل خریدی؟»
«نه، هدیهست.»
«از طرف؟»
«آقای کین. برای کل اهالی ساختمون یه گلدون کوچیک با یه گل مخصوص هدیه آورده. از باغ خانوادگیش توی چین.»
«دفعهی قبل برامون مربا آورده بود. چه مرد خوب و مهربونیه سیون، نه؟ چند روز قبلم که اومد همراهمون موکبانگ بگیره، کل فالوئرا رو در مورد خودش کنجکاو کرده. همین الآن داشتم نظراتو چک میکردم. خیلیا در موردش سوال پرسیدن.»
«واقعا. یه هاله از حال خوب و نشاط دورِ خودش داره. به هر کسی که میرسه، از این هاله به اونم میده.»
«این گلدونو بذار وسط میز. خیلی قشنگه.»
«همه رو با این هدیه خوشحال کرد. اگه بدونی! هر چند یکی تَه جعبهش موند.»
«نگو که برای اون چوب کبریت بوده!»
«دقیقا برای همون یارو بود. همه تعجب کرده بودیم. آخه آقای کین خبر داشت توی این مدت طرف چقدر روی اعصاب همه راه رفته و اذیتشون کرده.»
«پس همه رو یه دور عذاب داده؟»
«یه آدم مزخرف، همیشه مزخرفه دیگه. ما همه توی آسانسور ایستاده بودیم و داشتیم در مورد رفتارای زشت این پسره حرف میزدیم و به آقای کین میگفتیم واقعا لیاقت هدیهی باارزششو نداره. اون اما با لبخند نگاهمون میکرد و چیزی نمیگفت. عجیب نیست؟»
«همون طور که یه آدم مزخرف همیشه مزخرفه، یه آدم خوشرو هم با همه خوشروئه. حتی با چوبکبریت!»
«آخه چه فایدهای داره که با یکی خوب رفتار کنی و اون هدیهتو پرت کنه توی صورتت؟»
«شت، چی؟!»
«آره دقیقا. چشمای همهی ما مثل الآنِ تو داشت از جا درمیومد. آدمی به این اندازه وقیح ندیده بودیم تا حالا!»
«واقعا این کارو کرد؟!»
«وقتی در آسانسور باز شد، خودت که میدونی چقدر جون میکَّنه تا باز و بسته بشه، ما همچنان داشتیم در موردش حرف میزدیم. اصلا حواسمون نبود یارو اون جا منتظر آسانسور ایستاده. غلط نکنم حرفامونو در مورد خودش شنید.»
«به جهنم! بذار با همون چوبی که مردمو زده، بخوره.»
«خودش که چنین اعتقادی نداره. میدونی چی گفت؟ یه پاشو گذاشت داخل که در بسته نشه. بعد با اون چشمای قرمز و ورمکردهش نگاهمون کرد و گفت: چه آدمای رقتانگیزی هستید! ترجیح میدم تمام پلهها رو برم ولی کنار شما عوضیا توی این حلبی نایستم.»
«چوب کبریتِ پُررو!»
«آقای کین ولی دوید دنبالش. تا جای پلهها رفت و بهش گفت صبر کنه. پیت در آسانسورو نگهداشته بود که ببینیم آقای کین چی میخواد بهش بگه. درست نشنیدیم چی میگن، ولی به نظر پسره داشت بازم بیادبانه حرف میزد. حتی با آقای کین! صداشو برد بالا و گفت: «از همهتون متنفرم!» و بعد صدای شکستن شنیدیم.»
«شت! هدیهی آقای کین؟!»
«پسرهی نادون خرد و خاکشیرش کرد.»
«آقای کین چیزی نگفت بهش؟»
«نه تنها چیزی نگفت، حتی وقتی ما با توپ پر سر رسیدیم و خواستیم حق یارو رو بذاریم کف دستش، نذاشت بریم دنبالش. گفت لازم نیست. بعد خم شد که خردههای گلدونو برداره. میخواست گلشو نجات بده.»
«آه! چه مرد خوشقلبیه خدایا...»
«خوشقلبی با یه نمکنشناس به چه دردی میخوره سارا؟ خواست بهش یه هدیه از زادگاهش بده ولی هم بهش گفت رقتانگیز، هم هدیهشو خرد کرد، هم سرش داد زد و تازه آخرِ سرم انگشتش خاطر تیکههای تیزِ گلدون بُرید. مرد بیچاره!»
YOU ARE READING
Elevator (BKPP)
Non-Fictionمکالمههایی که هر صبح بین دو تا همسایه توی آسانسور رد و بدل میشه.