1. وقتشه ازدواج کنی؛

6.4K 823 159
                                    

ابتدای اکثر داستان‌ها با جملهٔ:« همه‌چیز از جایی شروع شد که...» مواجه می‌شیم؛ اما تهیونگ نمی‌دونست که باید اسم اون روز و اتفاق رو «شروع» بذاره، یا «پایان».
شروع یه زندگی جدید، یا پایان زندگی قبلیش.

نگاهش رو از زوجی که مراسم ازدواجشون داشت توسط پاپ کلیسا تکمیل می‌شد، گرفت و به مادرش که شیک‌ترین لباسش -که همسر آینده‌اش براش خریده بود- رو به تن داشت، داد.

چشم‌های مادرش با خط چشم باریکی تزئین شده بودن و توجه‌ای به تهیونگ و اکراه پنهون توی چشم‌هاش نمی‌کرد.

به‌جز مادرش کس دیگه‌ای برای مراسم ازدواجش نیومده بود. درواقع... کس دیگه‌ای رو نداشت که بیاد؛ فقط خواهرش رو داشت که اون هم توی کره زندگی می‌کرد و صرفاً به‌صورت تلفنی بهش تبریک گفته بود.

دو مرد و یه زن جوان هم اونجا حضور داشتن و حدس می‌زد از همکار یا دوست‌های همسر آینده‌اش باشن.

همسر آینده...
وقت‌هایی که اون پسر رو ناخواسته ملاقات می‌کرد، هرگز تصورش رو هم نداشت که روزی برای ازدواج باهاش روی صندلی‌های کلیسا بشینه و منتظر حضورش باشه.

مراسم ازدواج زوج قبلی هنوز تموم نشده بود؛ اما اینکه پسر هنوز داخل کلیسا حضور نداشت، بهش احساس حماقت می‌داد.

کت و شلوار طوسی توی تنش که حتی اون رو هم پسر براش خریداری کرده بود، بهش احساس سنگینی می‌داد.

جعبهٔ حلقه‌هاشون داخل سبد کنار دست مادرش بود و تهیونگ حتی هیچ ایده‌ای راجع به ظاهرشون نداشت؛ اما مطمئن بود که پول اون‌ها رو هم پسرِ دیگه داده.

دستش رو روی یقهٔ صاف پیرهن مشکیش که از زیر کت و شلوار به تن داشت، کشید. احساس خفگی می‌کرد؛ اما به‌خاطر کراوات نمی‌تونست حتی یکی از دکمه‌هاش رو باز کنه.

تلفن مادرش زنگ خورد و زن میانسال با متانتی که با شخصیت اصلیش همخوانی نداشت و حتی بعد از ورشکستی و از عرش به فرش رسیدن هم حفظش کرده بود، تماس رو وصل کرد و بعد از چند جملهٔ کوتاه، دوباره اون رو بدون حرکت خاصی توی دستش گرفت.

بدون اینکه به پسرش نگاه کنه، به‌آرومی مخاطب قرارش داد:

_نزدیک کلیساست؛ انگار داشته یه چیزی رو تحویل می‌گرفته، برای همین کارش طول کشیده.

اوه! پس «همسر آینده‌اش» بالأخره داشت می‌اومد!

مطمئن بود که از ده روز پیش حتی برای لحظه‌ای ندیده بودش، درواقع حتی بهش فکر هم نمی‌کرد؛ اما وقتی یک هفته قبل که از تمرین به خونه برگشته بود، مادرش صداش زد تا باهاش صحبت کنه، همه‌چیز تغییر کرد.

[فلش‌بک، یک هفته قبل]

کفش‌هاش رو با تعلل خاصی داخل جاکفشیِ چوبی جا داد و وارد خونه شد.

Sweet Marriage (Kookv)Where stories live. Discover now