صدای شلیک گلوله،جیغ و فریاد و... طبل و شیپور؟
_آاااه چرا ساکت نمیشیییین؟
تهیونگ بدون اینکه لای چشم هاش رو باز کنه فریاد زد و بالش رو روی سرش گذاشت تا مانع از رسیدن صدا به گوش هاش بشه اما اون ابر های نرم داخل بالش به اندازه ی کافی در برابر سر و صدا ها مقاوم نبودن.
با حرص از جاش بلند شد.آب دهنش که موقع خواب کمی گوشه دهنش رو خیس کرده بود رو با پشت دست پاک کرد و از اتاق خارج شد.
_اینجا چه خبره؟
یکی از خدمتکار ها مقابلش تعظیم کرد و با هیجان تعریف کرد:
_اوه ارباب بیدار شدید؟ زود لباس هاتون رو بپوشید و بیاید پایین. جناب سالوادور و آقای موریس دوباره دارن مسابقه میدن.تهیونگ دستش رو سمت شقیقه اش برد و مالشی بهش داد.
_محض رضای خدا دیوونه شدین؟ تازه ساعت... وایستا ببینم ساعت چنده؟
_نزدیک دوازده ارباب.
_شت!تهیونگ بدون حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفت.با فاکتور گرفتن دوش صبحگاهی موفق شد طی بیست دقیقه حاضر و آماده خودش رو به سالن پایین برسونه و بین راه لقمه ای غذا از بین پذیرایی های توی دست خدمه کش بره.
_به به چه عجب پسرم بیدار شد!
مطمئن بود نگاه سالوادور کاملا روی هدفش زوم بود اما اون مرد چطور فهمیده بود تهیونگ الان اونجاست؟
_باز هم شما دوتا پیرمرد دارین باهم کَل میندازین؟
موریس عینک مربعیش رو بالا داد و دستش رو روی شونه ی تهیونگ قرار داد.
_چطور جرعت میکنی به پدرزنت بگی پیر؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و با چشم های بیرون زدهاش به موریس نگاه خیره ای انداخت.
_پدرزن؟ اوه شرمنده شاید اگر استریت بودم به احتمال یک در هزار میتونستم دخترت مورتیشیا رو به عنوان همسر قبول کنم اما خب از شانس بدتون گی هستم!
موریس قهقهه ی مزخرفی زد و عقب نکشید:
_خب پس نظرت چیه برای خودم بیام خواستگاریت؟و خب قطعا فکرش رو نمیکرد تهیونگ کاملا توی صورتش برگرده و رک و پوست کنده جوابش رو بده اما خب... اون تهیونگ بود و جواب ندادن و کنار کشیدن توی کتش نمیرفت!
_مگه اون پالسیده ی توی شلوارت هنوز هم قابلیت روشن شدن داره؟
موریس لبخندش کم کم جمع شد و صداش رو صاف کرد.
_اوه خدای من. پدرت همیشه به من احترام میزاره ولی تو چرا بویی از ادب و احترام به بزرگترت نبردی؟
تهیونگ خندید.دست مرد که هنوز هم زوی شونه اش بود رو کنار زد و گفت:
_شاید چون من بیشتر شبیه مامانم هستم تا بابام؟
VOUS LISEZ
PRINCE // KOOKV ✔️
Roman d'amour[پرنس || prince]🍻 |COMPLETE| کیم تهیونگ، انترن جوانی که به طرز عجیبی برادرش چند وقتیه ناپدید شده و اون طبق گذشتهای که از برادرش میدونه هر روز به کازینوها و کلابهای سئول سر میزنه تا بتونه ردی ازش پیدا کنه اما یه روز توسط افراد مافیایی دزدیده میشه...