ساختمونی سفید که
روبروی پنجره ی بزرگش میشد
یه زاویه از بهشت رو دید،
درختهای بلند و سبزی که
سر به آسمون کشیده بودند و
در یه ظهر تابستونی در بهترین رنگ میدرخشیدند.غیرممکن بود که ساعت ها پشت اون پنجره خیره نایستی و گذر زمان از دستت نره،
از لای پنجره باد به میون میومد و صدای موزیک کلاسیک پیانو شنیده میشد.سفیدی و تمیزی سالن باعث شده بود عکس پسرنوجوون پونزده ساله روی سنگ سفید قاب بشه
با پشت دستش از جاری شدن بارون از ابرتابستونی چشمهاش خودداری میکرد،پسر غدی که خیلی کم پیش میومد اونجوری کنار پیانو زانو بزنه و اشک بریزه
اون موزیک غم انگیز
هراس هولناکی رو به قلبش آورده بود.موهای بلنده خانومِ هیلز عین سابق دم اسبی نبود و روی شونه هاش ریخته بود،تارهای سفیدش به وضوح دیگه میشد.
که از لای رشته های مشکی ترکیب زیبایی پیدا کرده بودانگشتهاش روی صفحه میرقصید و با قطع شدن صدای موزیک تازه حس کرد کسی کنارش نشسته،
چینی به ابروهاش افتاد که توحالت طبیعی وجود نداشت.اون همیشه یه لبخند قشنگ داشت و چروکهای ریز زیر چشمهاش نشون میداد در اواخر دهه چهل زندگیش باشه
با دست زیر بازوی پسرک زد و اونو بلند کرد
_چند دقیقه است اینجایی؟
_من...
_چیزی نگو،تو باید الان توی کلاسِ بعدازظهرت باشی.
_من نمیخوام جایی برم.
_کمی از بقیه یادبگیر و منظم باش.
پسرک به نوک کفشهاش نگاه میکرد تا اشکهاش پیدا نشه.دیری نپایید که خانم هیلز چشمهاش از خوشحالی درخشید و برای بچه هایی که روی چمن های روبروش میدویدند دست تکون داد و از کمر به بیرون پنجره آویزون شد و با فریاد گفت:
_عصرونه آماده ست،خسته نباشید قهرمانایِ من.و دوباره رو به پسرک گفت:
_لیام توام،برو دستها و صورتت رو بشور و سر میز عصرونه میبینمت.
هیچوقت به هیچکدوم از بچه ها بی توجهی نمیکرد،اما لیام همیشه میدونست کم محلی ها به اون تنها یک دلیل داره
چون خانواده داره،ولی رها شده ۹ پسر بچه ی دیگه ایی که توی این پرورشگاه زندگی میکردن معلوم نبود هویتشون چیه
و یا خانوادشون کیه
اونا از نوزادیشون تنها بودند...این عامل موجهی برای تبعیض قائل شدن بود.با سرعت از کنار اون دور شد و از پله های منتهی به طبقه ی فوقانی بالا رفت و خودشو توی اتاق آبی رنگ حبس کرد
روی تختش و زیر پتوی نازکش رفت
درست بیست ثانیه بعد بود که دره اتاق باز شد
اون اتاق کوچیک محل خواب سه تا از پسرهای اونجا بود وحالا ممکن بود طبق زمان بندیش سروکله ی هم اتاقی هاش پیداشده باشهحس کرد فرد ریز نقشی کنارش روی تخت نشسته که مطمئنا خانوم هیلز برای معذرت و شنیدن حرفهای لیام نیومده بود
یه جسم کوچیک هم اندازه ی خودش کنارش روی تخت دراز کشید و بعد پتو رو از روش کنار زد
ولی لیام خیلی مصمم پلکهاشو روی هم فشار میداد و ابروهاشو جمع نگهداشته بود
_چشمهات تکون میخورن و بیداری.این صدارو خوب میشناخت،ولی میترسید آبِ پشت پلکهاش به بیرون بریزه و اون از حقیقت خبردارشه.
پسر یه مشت به بازوی اون زد و با شیطنت ادامه داد.
_بعداز رفتنت،مربی راجب قطب جنوب
یه مقاله برامون خوند.
تو اینو میدونستی که توی قطب برف نمیاد
همونجوری که توی بیابون بارون نمیاد؟
این شگفت آوره که اون همه یخ چجوری بوجود اومدن...تو میدونی چرا؟اون پشت سرهم از کلاس مفید
امروزش اطلاعات میداد و
دستهاشو تکون میداد که لیام بهتر دید اونو ببینه.شاید برای اینکه میدونست این روزهای آخریه که دوستهاشو کنارش داره
باخوشحالی روی شکمش چرخید و دیگه بحث کلاس امروز رو ادامه نداد و به دو جفت چشمی که اونو نگاه میکرد زل زدکه دره اتاق باز شد و اون از تخت به پایین افتاد و آخ بلندی گفت،نفهمید که دست لیام اونو از بازو نگهداشته .
توچهارچوب،کسی جلوی صورتش رو گرفته بود میخواست فرارکنه ولی با گونه های قرمز اون دو مواجه شدیه نفس عمیق کشید و گفت:
_خانم هیلز،از پایین صدامون میزنهپسر سوم کیفش رو یه گوشه ای از اتاق پرت کرد و درو محکم بست.
حالا اون کنار تخت زانو زده بود و دوباره سعی داشت از چشمهای لیام چیزایی بدونه._واقعا مریض شدی؟
لیام پتو رو از روی پاهاش کنار زد
و روپوشش رو از تنش دراورد
گاهی برای اینکه به چیزهایی جواب نده اینجوری خودشو با هرچیزی مشغول میکرد،حتی به این فکرمیکرد با بازکردن پنجره ی اتاق حواس اونو به صدای پرنده ها پرت کنه ولی
با لبخند پرسید
_بالاخره فهمیدی چرا اونجا برف نمیاد؟_باید به خانوم هیلز اطلاع بدم، مریض شدی؟
لیام بازوی اونو برای دومین بار محکم گرفت
تاجایی نره،میخواست واقعیت رو بگه،اینکه دل پیچه ایی که داشت یه نمایش بود تا با خانوم هیلز خیلی خصوصی و وقتی دورش شلوغ نیست حرف بزنه،درصورتیکه فقط اونو یکساعت تو زاویه ی موهاش دیده و صدای پیانو زدنشو شنیده بود،همین.
_زین،من خوبم...نگرانم نباش و درسهاتو خوب بخون
من مطمئنم تو در آینده یه دریانورده خوب میشی.زین با نگرانی لب زد
_ولی تو شنات ازمن بهتره،کِی بهم یاد میدی؟لیام دستهای اونک محکم فشارداد
_قول میدم،تو از من حرفه ای تری.چون دوستش داری.همین چند جمله اونو قانع کرده بود تا دیگه چیزی نگه
و نپرسه،نوجوونها به همین راحتی قانع میشدن یا زین هنوز روحیاتش به نوجوونی نرسیده بود!وقتی به میز عصرونه رسیدند،هیلز از پشت عینک های بزرگ تراز صورت استخونیش به اونها نگاه کرد و جوری که خوب بشنون گفت:
_هری،۷ دقیقه ی پیش صداتون نزد؟هردو پشت صندلی هایی که کنارهم جفت شده بود نشستند و توی سکوت از کیک کاراملی
و چای و میوه شون خوردنازبین بچه های اونجا همه میدونستن که لیام و زین
هیچوقت دور نشستن ازکنارهمو ترجیح نمیدنهمونجور که هری،
همیشه کناره
خانوم هیلز
مینشست.
YOU ARE READING
ENDLESS STORY
Fanfiction❌️Ongoing❌️ A story of ZIAM It's just a never ending pain اين درد هيچ وقت تمومي نداره