یه جایی توی گذشته هالیام کسایی رو توی ملاقات تازه ش دید که اصلا به مادرو پدری که تصور میکرد ذره ای شباهت نداشتن
موهای هردو کاملا سفید بود،جوری که اول فکر کرد شاید
پدر بزرگ و مادربزرگ دارشده،اونا پای چشمهای گودشون نم نشسته بود شاید از ندامت،اونا بزرگ شدن بچه شون رو ندیده بودن و پونزده سال ازعمرشون توی حبس گذرونده بودند.اینکه شرایط چقدر برای اونا سخت گذشته کاملا از شکستگیشون مشهود بود.
ولی حالا میخواستند توی نیویورک عین یه خانواده زیر یه سقف بادو فرزندشون جمع شن و
شروع دوباره ای رو داشته باشن
ولی لیام داشتن خواهر و خانواده رو نه میخواست و نه درک میکرد
مثل این بود که توی شوره زار زندگیش یهویی سه تا درخت سبز شده بود.وقتی مادرش خواست اونو بغل بگیره،خجالت زده خودشو عقب کشیده بود و امتناع کرد چون اصلا نمیخواست با اون دو ترکیب بشه...دوستداشت خانواده ش از اول کنارش میبودن و مثلا زین و هری ام بهترین دوستای هم مدرسه ای و هم کوچه ایش بودن که هر روز یه مسیر طولانی رو باهم دوچرخه سواری میکردن و از دعواهای خونه شون گلایه میکردن ولی این شکلی شو نه...نمیتونست بخاطر اونا از خانواده ی واقعیش(بچه های هیلز) جدابشه.
مشت هاشو زیر گونه های نمدارش کشید و گفت
_بهمین راحتی که نمیتونم قبول کنم،پدرومادرم باشید.
من دیگه بچه نیستم که گول بخورم.خانوم هیلز سکوت کرده بود ولی دستشو پشت کمر اون کشید
قدش چند اینچ از لیام بلندتربود و پاشنه های صافش رو روی زمین جابجا کرد،و از لیام خواست به اونا فرصت آشناشدن دوباره بده.ولی لیام با فرار از کنار اونها جواب داد
هیلز سعی در آروم کردن جف پین و همسرش داشت و از اونها میخواست چند روز رو بهش مهلت بدند تا
با لیام حرف بزنه
چون اون پسر بچه ی بالغی بود و
وابستگیش به دوستاش بزرگترین مانعش برای پذیرش خانواده ی واقعیش بود.دقیقا۲روز بعد
سه جفت تخت که سه پسر نوجوون رو روی خودش جای داده
بود و فقط یه نفر بود که توی اون عصر در حاله جمع کردن آب بینیش و خیس کردن دستمال کاغذی ها بود
هری با اعلام وقت عصرونه س ابروهای درهم لیامو دید و ازتخت پایین اومد،کنار تخت لیام که زین روش خودشو زیر پتو مچاله کرده بود نشست و با التماس پرسید:
_میخوای خانوم هیلز بدونه؟لیام هم از تخت زین پایین اومد و فورا گفت:
_با وجودِ تو اینجا، چیزی از کسی مخفی نمیمونه.هری با دستش گوشه ایی ازپتو رو کنار زد و دوباره گفت:
_ماباید براش خوشحال باشیم که،خانوادش برگشتن
ما که نمیتونیم تا آخرعمرمون اینجا باشیم.
تو خودت همیشه میگفتی خانواده چیزخوبیه.لیام برای اصلاح حرف هری پیشدستی کرد تا زین بیشتر از فکر رنجش،به فکر موش و گربه بودن اون دو بیوفته.
_ولی میتونیم کنارهم باشیم،وقتی مدرسه مون تموم شد.هری باز گفت:
_قول میدم بزودی برمیگردیم پیش هم،ما خانواده ایم
فکرمیکنیم لیام سه سال رفته سربازی مثلا...بعدش دوباره باهمیم.مگه نه لیام؟ما برادرهمیم.لیام با کلافگی سرشو کنار تخت گذاشت تا بغضش راهی برای شکستن پیدانکنه،دورشدن از زین براش اونقدر سخت بود که لحظه ایی نمیتونست به دور بودن ازش فکرکنه
کسی که پونزده سال کنارش بود و نمیتونست انکارکنه که بدون اون نمیتونه،هری فقط ۱۰سال پیش اونا بود و ماجرای اون دوتا باهمه فرقداشت.
لبهاشو توی دهنش خیس کرد و با صدایی که از ته چاه میومد
چیزی گفت
_من جایی نمیرم چون نمیخوام،کسی ام نمیتونه مجبورم کنه
من توهمین جزیره میمونم و همیشه همو میبینیم
فقط بعد مدرسه ها میتونم بیام ببینمتون،
چون گفتن مدرسمو عوض میکنن.باحرص نیمرخ هری رو نگاه کرد،کسی که حرفای اون و خانوم هیلز رو کف دست زین گذاشته بود و این ماجرا پیش اومده بود.میدونست بالاخره مجبوره به زین بگه
حتی گوشه ی قلبش از هری ممنون بود که کارو براش راحت تر کرده.
زین از زیر پتو دراومد و با چشای قرمز خواست چیزی بگه که به درب اتاق ضربه ایی خورد...
آخرین اخطار خانوم هیلز برای اومدنشون سرمیز عصرونه بود
و بالاخره هرسه اون پایین بودن و فقط سه تایی با خانوم هیلز
چون بقیه به اتاقهاشون برگشته بودن.لیام بعداز تموم کردن کیکش سرشو بالا آورد و یه تقاضاکرد
_میشه تا قبل از غروب با قایقتون تویِ آب بریم؟خانوم هیلز که یه پاورقی رو بادقت میخوند از بالای عینکش به اونا نکاه انداخت
_قایقم؟آره میتونید ولی قبل از غروب برگردید...
از حمومِ پایین استفاده کنید،مثل دفعه های قبل پله هارو پراز ماسه نکنید.هیلز همیشه به لیام و حس مسئولیتش ایمان داشت،
بخاطر علاقه ای که توی اونا دیده بود تصمیم گرفت و قایق موتوریه قدیمیشو روبه راه کنه و برای تفریح هرچندوقت یکبار لیام بچه هارو به تفریحات آبی ببره
چون هم شناگرخوبی بود و هم استفاده ی اون قایقو کاملا یادگرفته بود،بااینکه از چشمای زین میفهمید که عمیقا ناراحته
اما گذاشت تا ماجرا بین خود بچه ها حل بشه و بتونن با
سرنوشت جدیدشون کنار بیانهردو خیلی فوری لباسهاشونو عوض کردن که هری تصمیم گرفت بخاطر ناراحت نشدن خانوم هیلز کلاس پیانوی عصرونه ش رو از دست نده.
لیام خوشحال شد،چون حدااقل برای اولین بار اون کنارشون نبود و تواین فرصت میتونست بیشتر با زین حرف بزنه و قلب ناراحتشو آروم کنه.لطفا نخواید چپترها بلندتر باشن
چون از اولش قرار بود
این یه داستان کوتاه باشه
و منم خورد خورد میزارمش
شما با عشق بپذیریدش
DU LIEST GERADE
ENDLESS STORY
Fanfiction❌️Ongoing❌️ A story of ZIAM It's just a never ending pain اين درد هيچ وقت تمومي نداره