《پارت پنجم》

215 36 56
                                    

از وقتی اومده بود یونگی اصلا سوال پیچش نکرده بود اما انگار با نگاهش هر لحظه داشت بهش میگفت که" من میدونم یه چیزی شده پس هر وقت خواستی بهم بگو"... در واقع خوشحال بود که یونگی اون و تحت فشار نمیذاشت و گذاشتِ بود سوکجین هر جور میخواد مشکلش رو حل بکنه.

پدر بزرگِ یونگی با اینکه بهتر شده بود اما انگار یونگی قصدِ ترک کردنش و اومدن به خونه رو نداشت...مثلِ هر زمان دیگه ای که به دئگو میومد همراه یونگی به پارک جنگلی بزرگ و زیبای شهر که همیشه توش
فستیوال های هیجان انگیز برگذار میشد رفتن تا کمی تفریح بکنن.

خسته از سکوتِ طولانی مدتِ یونگی گفت.
سوکجین:تو که پدر بزرگت بهتر شده پس چرا برنمیگردی؟

یونگی همونطور که نگاهش به جلو بود گفت.
یونگی:نگاه به حالِ خوبه الانش نکن...دکتر گفته هر لحظه ممکنه باز حالش بد بشه...اون الان خیلی تنهاست دوتا پسر داره که هیچ فرقی با غریبه ندارن...نوهاشم که يکی بدتر از اون یکی...دوست ندارم در نبود ما اتفاقی براش بیفته و بعد پلیس یا همسایه ها جنازه چند روز مونده اش و پیدا کنن و بهمون خبربدن.

سوکجین ناراحت گفت.
سوکجین:وقتی تو اینجایی من خیلی سئول تنهام.

یونگی ایستاد و به سوکجین نگاه کرد و گفت.
یونگی:سوکجین این و بدون همیشه ی همیشه درِ
خونه ی من به روت بازه هر وقت که دلت میخواد میتونی بیای اینجا پیشِ من و پدربزرگم.

سوکجین:دانشگاهت و پس میخوای چیکار کنی؟

یونگی دوباره راه افتاد و گفت.
یونگی:این ترم انصراف دادم و برای یکی از دانشگاه های اینجا درخواستِ انتقالی دادم.

سوکجین غمگین از چیزی که شنیده بود گفت.
سوکجین:پس از قبل برنامه داشتی بیایی اینجا.

یونگی:نه واقعا یهویی شد.

دیگه صحبتی بینشون رد و بدل نشد و هر دو توی سکوت به راهشون ادامه دادن.

با کابوسی که دید خواب از سرش پریده بود...خواب دیده بود خانوم کیم مرده ...همه اون رو دوره کردن و با انگشت نشونش میدن و میگن قاتل...از روی تخت بلند شد و گوشیش رو از توی کوله پشتیش در آورد.

به محضِ روشن شدنِ گوشی سیل پیام ها و تماس ها بود که به چشمش خورد...دستش رو روی شماره ی خانوم کیم گذاشت...می‌ترسید زنگ بزنه و ببینه خوابش حقیقت داره...دست های لرزونش رو از روی صفحه ی گوشی برداشت و اون رو روی عسلی کنار تخت انداخت و خودش هم روی تخت نشست.

با خودش فکر کرد" اصلا شاید هیچ اتفاقی نیافتاده باشه و اون ها از خداشون باشه که من نباشم وگرنه توی این بیست روز میومدن اینجا یا حداقل باز زنگ میزدن" بعد از اون روزی که آقای کیم به یونگی زد و باهاش صحبت کرد دیگه خبری ازش نشده بود.

Believe me [باورم کن]Where stories live. Discover now