تهیونگ صبح قبل از اینکه به شرکت بره داخلِ اتاق سوکجین شد...وقتی در رو باز کرد با سوکجینی که تویِ خوابِ عمیقی بود رو به روشد.
آهسته داخل اتاق شد و سوئیچ ماشین رو روی عسلی کنار تختِ سوکجین گذاشت...نگاهی به چهره ی معصوم و غرق خوابِ سوکجین کرد...با احتیاط کمی خم شد و آروم روی موهاش رو بوسید...همین که صاف ایستاد سوکجین توی جاش کمی تکون خورد و باعث شد تهیونگ از ترس اینکه بیدار شده مثلِ مجسمه ی خشک شده سرجاش بايسته.
وقتی دید دیگه سوکجین حرکتی نکرد سریع و آروم از اتاق بیرون زد...تاحالا برای همچین بوسه ی ساده ای این همه استرس و هیجان رو یکجا تحمل نکرده بود...دستش رو روی قلبش که از فرط هیجان و استرس تندتر از همیشه میزد گذاشت و نفسش رو محکم بیرون فرستاد.
شرکت تعطیل شده بود اما تهیونگ هنوز از توی اتاقش تکون نخورده بود...توی تاریکی اتاق در حالی که روی کاناپه تک نفره رو به پنجره ی قدی اتاق نشسته بود و آسمون خراش ها رو نگاه میکرد سیگار میکشید و مشروب میخورد....زمانی که به آمریکا تبعید شد فکر میکرد بدترین اتفاق ممکن براش افتاده اما دیشب فهمید بدتر از اونم میتونه وجود داشته باشه.
کیم تهیونگ کسی که هیچوقت کم نمیآورد و هرجور شده خودش رو از منجلاب بیرون میکشید الان نمیدونست چطوری باید این قسمت از زندگیش رو هندل بکنه و پیش ببره.
توی فکر و خیال بود که در اتاق باز شد و متعاقب اون لامپ ها روشن شدن و صدای نامجون پسر عموش توی اتاق پیچید.
نامجون:اَه..اَه... چه خبرته تهیونگ میخوای خودکشی بکنی؟...کل اتاق و دود برداشته...
تهیونگ دستش رو جلوی چشم هاش گرفت و با لحنی شل که مستی ازش میبارید گفت.
تهیونگ:خاموش کن این لامپ ها ی لامصب و کور شدم.
نامجون به سمت تهیونگ قدم برداشت و بعد از اینکه سیگار رو از بین انگشت هاش بیرون کشید با حرص گفت.
نامجون:نگران کور شدنت هستی ولی نگرانِ کبد و
ریه های بدبختت نیستی؟...چته باز اینجوری افتادی به مشروب خوری؟تهیونگ چشم هاش و بست و با بدخلقی گفت.
تهیونگ:برو بیرون حوصله ات و ندارم.
نامجون پوزخندی زد و گفت.
نامجون:آخی...بهت پا نمیده؟...برای همین خودت و داری با این ها خفه میکنی؟
تهیونگ که بخاطر مستی چیزی از حرف های نامجون نمیفهمید با گنگی گفت.
تهیونگ:چی میگی؟....برو پی کارت بابا.
نامجون:جونگکوک بهم گفت چه قصدی داری...میدونستم بلاخره یه روزی به حرف من میرسی...اما میدونی چیه؟...من اگه جای سوکجین باشم هیچوقت قبولت نمیکنم.
YOU ARE READING
Believe me [باورم کن]
Fanfiction[Completed] چیزی به عنوان سرنوشت از قبل تعیین شده وجود داره!؟ یا ما آدم ها با تصمیماتمون سرنوشتمون رو میسازیم!؟ اگه ما خودمون سرنوشتمون رو میسازیم پس باید پای عواقبِ تصمیم هات درست و اشتباهمون بایستیم. ژانر:romance،angst