توی سر سوکجین سوال های زیادی بود...دوست داشت اون ها رو از تهیونگ بپرسه...میدونست شاید فرصتی برای رفع این کنجکاوی هاش راجع به زندگی تهیونگ هیچوقت دیگه پیش نیاد...پس بی مقدمه به تهیونگی که در حال رانندگی بود گفت.
سوکجین:تا حالا عاشق شدی؟
تهیونگ جا خورده از سوال سوکجین بهش نگاهی انداخت...نمیدونست چی بگه...اما دوست هم نداشت بهش دروغی بگه...حالا که داشت این رابطه رو درست میکرد میخواست با صداقت پیش بره.
گلوش رو صاف کرد و نامطمئن شروع به صحبت کرد.
تهیونگ:راستش و بخوای آره...
چیزی توی دل سوکجین تکون خورد....فکرش رو نمیکرد تهیونگ اینقدر صریح و سریع جوابش رو بده...به سکوتش ادامه داد و منتظر ادامه ی صحبت تهیونگ شد.
تهیونگ:وقتی تازه هفده سالم شده بود عاشق یه پسری شدم که همکلاسیم بود...بخاطر وضعیت خانوادش مجبور بود کار کنه و برای همین نمیتونست خوب به درس هاش برسه و از بقیه ی کلاس یک سالی بزرگتر بود....هر چی که خودش و مادرش کار میکردن و پدرش تبدیل به مشروب میکرد و میخورد...وقتی میدیدم چقدر مثل خودم از پدرش متنفره و بخاطر مادرش داره تحملش میکنه بهش جذب شدم...اوایل ازم خوشش نمیومد... فکر میکرد یه بچه پولدارِ لوس و ننرم...اما کم کم اونم ازم خوشش اومد.
تهیونگ:سوجون مجبور بود برای هزینه ی درمان و نگه داری خواهرش که مادرزاد فلج به دنیا اومده بود علاوه بر کارهایی مثل گارسونی و فروشندگی فروشگاه ها شب ها توی مسابقه های غیرقانونی هم شرکت بکنه...اون بوکسور خوبی بود اما همیشه بهش پول میدادن ببازه تا اون آدم هایی که اومدن شرطبندی برنده بشن...دلم میسوخت وقتی میدیدم مجبوره وایسه و کتک بخوره تا پول در بیاره...گشتم و از بین دوست هام با یکی آشنا شدم و ازش خواستم مار و توی مسابقه ماشین سواری که اونم غیر قانونی بود شرکت بده...با اینکه اونم غیر قانونی بود اما پولش بیشتر بود و سوجون هم لازم نبود مدام زخمی باشه و کتک بخوره.
تهیونگ:اولش سوجون خیلی مخالفت کرد اما وقتی یه روز رفت خونه و دید حالِ خواهرش چقدر بده قبول کرد که تو این مسابقه شرکت کنه...ماشین و رانندگی با من بود و اون فقط کافی بود کنارم بشینه....البته شرکت تو این مسابقه یه ریسک بزرگ بود چون هیچ قانونی نداشت و هر کسی میتونست هر کاری بکنه تا برنده بشه حتی ممکن بود یه کاری بکنن چپ بکنیم و بمیریم چون شرط بندی سر پول کمی نبود دو میلیون وون نصیب برنده ی مسابقه میشد...به صورت معجزه آسایی اون مسابقه رو بردیم و با پولش سوجون خواهرش رو تونست یه آسایشگاه خوب ببره.
تهیونگ:من هیچی از اون پول و برنداشتم و همه رو بخشیدم به سوجون...همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه خانواده ام از ارتباط بین من و سوجون با خبر شدن...اونجا بود که بدبختی های من شروع شد....چندین هفته تو خونه حبس بودم و به هیچ چیزیم دسترسی نداشتم تا با سوجون حرف بزنم...آخر با کمک جیمین و جونگکوک تونستم از خونه فرار بکنم...اما وقتی به سوجون رسیدم دیر شده بود...اون مدتی که من تو خونه حبس بودم اون هم تحت فشار بود...پدرش تمام پولی که باقی مونده بود و پیدا کرده بود همه رو قمار کرده بود و مشروب خریده بود...از زور عصبانیت پدرش رو با چاقو جلوی مادرش زده بود و خودشم از ساختمون پرت کرده بود پایین.
![](https://img.wattpad.com/cover/358946497-288-k11129.jpg)
YOU ARE READING
Believe me [باورم کن]
Fanfiction[Completed] چیزی به عنوان سرنوشت از قبل تعیین شده وجود داره!؟ یا ما آدم ها با تصمیماتمون سرنوشتمون رو میسازیم!؟ اگه ما خودمون سرنوشتمون رو میسازیم پس باید پای عواقبِ تصمیم هات درست و اشتباهمون بایستیم. ژانر:romance،angst