خونه که رسیدن به تهیونگ کمک کرد تا لباس هاش و عوض بکنه...تا حالا اون رو انقدر ضعیف و شکننده ندیده بود...میخواست از بین قرص های خودش براش یه آرام بخش بیاره که تهیونگ رو در حال رفتن به سمت بارِ خونه دید.
به طرفش رفت و گفت.
سوکجین:تهیونگ لطفا اون ها رو نخور...بیا میخوام بهت یه آرام بخش بدم تا راحت بخوابی.
اما تهیونگ بی توجه بطری رو برداشت و همونطور که داشت درش رو باز میکرد گفت.
تهیونگ:نمیتونم سوکجین...الان واقعا برای آروم شدن احتیاج به همچین چیزی دارم...اصلا نه خوابم میاد نه علاقه ای به خوابیدن دارم.
تا خواست بطری رو سر بکشه سوکجین اون رو از دستش کشید و گفت.
سوکجین:باشه...فقط اینجوری نخور معده و کبدت و داغون میکنی...وایسا کم کم با هم بخوریم.
تهیونگ خسته سری تکون داد و به سمت کاناپه ی توی سالن رفت.
سوکجین هم داخل آشپزخونه شد و بعد آوردن یسری مخلفات به سمت تهیونگ رفت و کنارش روی زمین نشست و به کاناپه تکیه داد.
موقع خوردن مشروب به زور تهیونگ رو مجبور میکرد تا کمی از مزه هایی که آورده هم بخوره...چون نمیخواست با معده خالی اون الکل های لعنتی رو بنوشه و به خودش آسیب بزنه.
ساعت از نیمه های شب گذشته بود و تهیونگ دست از خوردن کشیده بود....سوکجین نگاهی بهش کرد و اون رو توی فکر دید...برای اینکه با افکار سمی خودش رو آزار نده و حواسش رو پرت بکنه گفت.
سوکجین:راستی...موضوع دعوا که گفتی چی بود؟
تهیونگ با چشم هایی خمار از مستی گفت.
تهیونگ:اون روز وقتی تو رو پیاده کردم رفتم خونمون...میخواستم واقعا بابام و بکشم...چون دیگه نمیتونستم کارهاش و تحمل بکنم...اما مامان اومد و از هم جدامون کرد...وقتی بهش گفتم موضوع چیه بیچاره داشت از شدت شوک پس میفتاد.
تهیونگ:اونم شروع کرد به دعوا کردن با بابام...اما اون بجای معذرت خواهی و شرمنده بودن بهش گفت این اتفاقات همش تقصیره اونه چون باعث شده بهش شک بکنه و برای همیشه از چشمش بیفته.
سوکجین متعجب گفت.
سوکجین:یعنی چی؟...چرا باید بهش شک بکنه.
تهیونگ:چون هنوزم فکر میکنه مامانم با بابای تو بهش خیانت کردن.
سوکجین با شنیدن این جمله از جا میپره و متحیر میگه.
سوکجین:اصلا معلوم هست چی داری میگی؟...بابای من همچین آدمی نبوده.
تهیونگ از حالت دراز کش خودش رو خارج میکنه و به کاناپه تکیه میده و میگه.
تهیونگ:میدونم...همون سال بهش گفتن که هیچی بینشون نیست...حتی وقتی من به دنیا اومدم ازم تست DNA گرفتن و مشخص شد من پسر خودشم...اما انگار اینا براش کافی نیست...برای همین من و مامان و این همه سال داره زجر میده...چون اینجوری روح خودش به آرامش میرسه.
YOU ARE READING
Believe me [باورم کن]
Fanfiction[Completed] چیزی به عنوان سرنوشت از قبل تعیین شده وجود داره!؟ یا ما آدم ها با تصمیماتمون سرنوشتمون رو میسازیم!؟ اگه ما خودمون سرنوشتمون رو میسازیم پس باید پای عواقبِ تصمیم هات درست و اشتباهمون بایستیم. ژانر:romance،angst