《پارت هشتم 》

369 38 44
                                    

غرق کار بود که کسی به در اتاقش زد و قبل از اینکه اجازه ی ورود بده خودش داخلِ اتاق شد...سرش رو که بلند کرد با نامجون که کمی انگار مضطرب بود رو به رو شد...با تعجب گفت.

تهیونگ:چی شده؟

نامجون نیم نگاهی به بیرون انداخت و گفت.

نامجون:عمو اومده.

با شوک از جاش بلند شد که پدرش وارد اتاق شد و نامجون با گفتنِ"من میرم اتاقم" اون ها رو تنها گذاشت.

آقای کیم با اخم جلو اومد و روی کاناپه ی داخل اتاق نشست و گفت‌.

یونگ:قبلا ها مودب تر بودی و سلام میکردی...حالا چرا ماتت برده بشین.

تهیونگ روی صندلیش نشست و اخم کرده گفت.

تهیونگ:برای چی اومدین اینجا.

آقای کیم با بی خیالی گفت.

یونگ:اومدم جای که توش سرمایه گذاری کردم بهش یه سری بزنم...ایرادی داره؟

تهیونگ با حرص خودکاری که هنوز توی دستش بود رو محکم فشرد و گفت.

تهیونگ:مطمئنی برای اینکار اومدی؟

یونگ:معلومه که نه...یه خبرهایی به گوشم رسیده که اومدم روشنت بکنم تا بازم با سر نیفتی تو چاه...

تهیونگ با اضطراب پرید وسط حرف پدرش و گفت.

تهیونگ:چی میگین چه خبری؟

آقای کیم با پوزخندی تمسخر آمیز از توی جیب کتش پاکتی رو در آورد...از جاش بلند شد و پاکت رو جلوی تهیونگ انداخت و گفت.

یونگ:اینا رو ببینی خودت متوجه میشی چی میگم.

بعد از این حرف به سمت پنجره ی قدی اتاق رفت و به منظره ی رو به روش خیره شد.

تهیونگ با تعلل پاکت رو برداشت و باز کرد...کاغذی که انگار کهنه و قدیمی بود رو برداشت و شروع به خوندن کرد...از محتوای نامه فهمید که یک اعتراف عاشقانه است اما ربطش رو به خودش نفهمید...رو به پدرش کرد و گفت.

تهیونگ:من نمی‌فهمم این نامه چه ربطی به من داره.

آقای کیم به طرف پسرش برگشت و گفت.

یونگ:یعنی میخوای بگی دست خطِ سوکجین رو نشناختی؟

تهیونگ با حیرت دوباره به نامه نگاه کرد...اون واقعا هیچی از سوکجین نمیدونست و اصلا دست خطش رو هم تاحالا ندیده بود...دوباره با حالتی گنگ به پدرش نگاه کرد که آقای کیم گفت‌.

یونگ:عکس های داخلِ پاکت و دربیار و نگاه کن تا بهت بگم قضیه از چه قراره.

با دست هایی که کمی میلرزید کاری که پدرش گفته بود رو انجام داد...چند عکس از مردی خوش‌چهره و
عکس هایی قدیمی از دوران دبیرستان سوکجین بود که توی اون ها با دوست هاش در حالت ها و جاهای مختلف عکس گرفته بود.

Believe me [باورم کن]Where stories live. Discover now