پارت ۱

1.3K 114 22
                                    

دمر دراز کشیده بودم و تقاشی میکشیدم این کار مورد علاقه‌ی من بود
با ذوق دستامو بهم زدم و به خورشید نسبتا کج و کوله ای که کشیده بودم زل زدم
ته مداد رو توی دهنم گذاشتم و بعد لبخند گنده‌ای زدم و با چهارتا خطی که با دستای لرزونم کشیدم خونمون رو مشخص کردم
+خونه، خ...ونه
با کشیدن آدمک‌قد بلندی تکرار کردم
+آپا، این آپاست
و بعد خانمی رو کشیدم
+ا..وما
خودم رو کنار اوما کشیدم با ذوق و خنده سرمو تند تند تکون دادم
+جیمین کنارِ اوما و آپا و..
تند تند هیونگ رو کنار خودم کشیدم و از ذوق شروع کردم به تکون دادن دست و پاهام
+و هیونگ
با صدای در ذوق‌زده به برگم چنگ زدم و وایسادم به هیونگ که تازه وارد خونه شده بود نگاه کردم
+جیمین نقاشی کشیده، جیمین یه نقاشی قشنگ کشیده از آپا، اوما، جیمین و هیونگ و حالا جاهون از هیونگ میخواد نقاشی رو به دیوار بزنه چون نقاشیه مورد علاقشه
هیونگ با عصبانیت نگاهی بهم انداخت و به سمت یخچال کوچیکی که عکس خانوادگیمون و یاداشتی مامان واسه جاهون گذاشته بود، روی درش چسبیده بود رفت و بطری آب رو برداشت و شروع کرد به آب خوردن
سرمو کج کردم و انگشت اشارمو آوردم بالا
+ولی...ولی هیونگ نباید از بطری آب بخوره این کار بدیه، اشتباهه هیونگ باید از لیوان استفاده کنه اینو اوما میگه
هیونگ بطری آب رو محکم به زمین کوبید و داد زد
×دهنتو ببند فاک به تو و اومات
اخمی کردم و سرمو چرخوندم و قدمی به عقب برداشتم
+هیونگ عصبانیه؟ جیمین میترسه
هیونگ دستی به پیشونیش کشید و گفت
×آپا و اون‌مادر هرزت کجان؟
متعجب سرمو تند تند تکون دادم
+ه..ر..ز..ه؟ هرزه؟ یعنی چی هیونگ؟
هیونگ چیزی زیر لب زمزمه کرد و اومد جلوم وایساد و درحالی ک داد میزد گفت
×یعنی عوضی یعنی خراب یعنی بد میفهمی؟
ترسیده دستای لرزونم رو به نقاشیم قفل کردم
+و..لی اوما بد نیست
هیونگ دستشو توی سرش گذاشت و داد زد
×داری حالمو بهم میزدی دهن فاکیتو ببند
لب‌هام شروع کردن به لرزیدن و نقاشی رو روی زمین انداختم و دستمو توی هوا تکون دادم
+جیمین ترسیده، جیمین از هیونگ ترسیده بغلش کن که نترسه
هیونگ  با اخمی که صورتش رو ترسناک میکرد خواست چیزی بگه اما قبل از اون صدای عجیبی توی اتاق پیچید که باعث شد سرمو به سمت راست خم کنم و بعد دوباره به سمت چپ بچرخونم
×الو بفرمائيد
وقتی هیونگ موبایلشو درآورد لبخند دندون نمایی زدم و به سمت مدادرنگیام رفتم و با حوصله جمعشون کردم و توی کارتنی که روش گل آفتابگردان و جیمین رو کشیده بودم گذاشتم و بعد نقاشیمو گذاشتم داخل کارتن تا وقتی هیونگ هم مثل من خندید بهش بدم تا به دیوار بزنه
با این فکر خوبم دستام رو بهم کوبیدم و شروع کردم به خندیدن و تکون دادن خودم از ذوق اما صدای داد هیونگ باعث شد لبخندم خشک بشه
×چی؟ آپا مُرده یعنی چی؟
نگاه خیرم مداد زرد رنگم‌گره خورد مرده، مر...ده؟ با کمی فکر‌کردن معنیشو یادم اومد ناخداگاه لبخند دندون نمایی زدم و اروم دستمو بهم کوبیدم
اوما میگفت وقتی میگن یکی مرده یعنی اون شخص خوابیده، نه یه خواب معمولی بلکه یه خواب طولانی و اگر خدا دوستش داشته باشه میبرتش به یه مسافرت که اونجا پر از خونه هایی هست که از موچی درست شده
لبخندم رو خوردم و به هیونگ که کلافه داشت با موبایلش حرف میزد زل زدم
یعنی آپا رفته؟ پس چرا خداحافظی نکرد، ناخداگاه لبام آویزون شدن و از جام بلند شدم و آستین هیونگ که میخواست بره بیرون رو گرفتم
+آپا مرده؟ تو میخوای جیمین رو تنها بذاری؟ جیمین تنها باشه؟ اوما کو؟
هیونگ با بداخلاقی دستم رو از آستینش جدا کرد و هولم داد و بعد با قدم های سریع از خونه رفت بیرون
+چرا من رو تنها گذاشت؟ جیمین پسر خوبی بود
دستمو به گوشم زدم و ابروهام رو بالا انداختم
+جیمین ناراحت شد، جیمین ناراحت شد هیونگِ بد

_________________________________________

با تعجب به جمعیت زیادی که‌جمع شده بودن و همه مشکی پوشیده بودن نگاه کردم و بعد سریع سرم رو انداختم پایین اما دوباره سرمو اوردم بالا و به اوما که روی جعبه‌ای که آپارو توش گذاشته بودن، افتاده بود نگاه کردم
آپارو گذاشتن توی جعبه؟ چرا آپا تو جعبست؟ مگه نمیره مسافرت؟
با کنجکاوی اخمی کردم و چشمامو گشاد کردم تا شخصی رو پیدا کنم که ازش بپرسم هیونگ نبود و اوما داشت گریه میکرد پس...با ذوق لبخندی زدم و به سمت هارابوجی(پدربزرگ)رفتم و با هیجان دستمو تکون دادم
+سلام هاربوجی، جیمین سلام میکنه
با اخم نگاهم کرد که ناخداگاه لبخندم خشک شد
٪چی میخوای؟
با یادآوری سوالی که میخواستم بپرسم‌چشمام گشاد شد
+هارابوجی، آپا چرا تو جعبست؟ مگه نمیره مسافرت؟ اوما میگفت میره مسافرت، هیونگم‌میگفت آپا مرده مگه نه؟ پس چرا...
هارابوجی یهو رنگ‌گوجه شد و بعد بازوم رو گرفت و تکونم داد و با صدایی که جیمین رو میترسوند داد زد
٪آره مرده، تو کشتیش تو کشتیش
ترسیده سرمو تند تند تکون دادم
+ولی...ولی جیمین نگفت آپا بره مسافرت، جیمین مطمئنه که همچین حرفی نزده
با ول شدن بازوم ترسیده به آغوش مامانم که منو از دست هاربوجیه بدجنس نجات داده بود پناه بردم و گفتم
+جیمین ترسید اوما، جیمینو تنها نذار جیمین‌میترسه.
اوما با صدای کنترل شده ای گفت
*معنی این رفتاراتون چیه آقای کیم؟ مگه پسرتون رو این بچه کشته؟
هاربوجی دوباره داد زد
٪همش تقصیر تو و پسر مریضته
قلب اوما تند تند میزد
*ولی این شما بودید که بهش پول ندادید و مجبور شد واستون کار‌کنه، همش بخاطر شما بود که تصادف کرد
٪اون‌پول رو واسه داروهای این پسره‌ی عوضی میخواست
ناخداگاه بیشتر به مامانم چسبیدم
هاربوجی راجب کی حرف میزد؟ هیونگ؟ هیونگ‌که عوضی نیست، عوضی حرف بدیه
دلم میخواست به هاربوجی بگم‌که دیگه  این حرف رو نزنه چون اوما میگه این حرف زشتیه ولی میترسیدم ازش
*یوجین خیلی جیمین رو دوست داشت، یادتون رفته؟

سلام بچه هاا
فضای فیک به شدت غمگینه راجب پایانش هم مطمئن نیستم که سد باشه یا هپی اما قطعا هرکدوم که به واقعیت نزدیک بود رو انتخاب میکنم
و بچه‌ها من هیچکدوم از فامیلامون دچار اختلال ذهنی نیستن اما خب با تحقیق و بعضی از اشخاصی که میشناختم تصمیم گرفتم که از رفتار اشخاصی که میشناختم الهام بگیرم

 smile(ویمین)Where stories live. Discover now