&من واست میخرم خب؟ حالا بیا بریم
+بعدا بهتون پس میدم جیمین قراره کار کنه بعدا پس میده چون قهرمانهخانم یون با لبخند دستشو روی موهام کشید که یاد اوما افتادم و چشمام رو با لذت بستم
&آفرین پسر خوب حالا دنبالم بیا تا واست یه چیزی بخرم خب؟
سرمو تند تند تکون دادم و با ذوق دست آقای خرس رو فشردم و با صدای آرومیگفتم
+خانم یون میخواد واستون غذا بخره آقای خرس جیمینی پولشو پس میده مطمئنه(روز بعد)
با صدای ساعتِ باب اسفنجی که کوک کرده بودم از خواب بیدار شدم و با چشمای نیمه باز به کیکو نونی که خانم یون واسم خریده بود نگاه کردم و چشمام رو مالیدم
دلم میخواست منتظر هیونگ باشم تا باهم بخوریمشون امه صدای شکم خانم نارنگی و آقای خرس که داشتن دعوام میکردن باعث شد با تردید بستهی نون رو بردارم(اینجوری تصور کنید که یه نون همبرگر کوچولو داخل یه بستست مثل کیک)و بازش کنم
نون رو سه قسمت کردم و واسه هممون گذاشتم و با لبخند بزرگی سرمو تکون دادم
+بخورید چون جیمینی دیگه بزرگشده و هرروز واستون از اینا میاره جیمینی خیلی قوی شده
و با ذوق خندهی بلندی کردم
وقتی غذاخوردن تموم شد کمی آب خوردم و درحالی که با آستینم دهنم رو تمیز میکردم به سمت سبد کنار خونه که لباسامون داخلش بود رفتم و لباس راه راهم رو برداشتم و بهش زل زدم
+ر..رنگش س..یاه و..و؟
سرموکجکردم و چشمام رو بهم فشار دادم تا یادم بیاد
+سفید..آره سفیده
با ذوق پاهام رو به زمین کوبیدم و لباس رو پوشیدم و شلوار سفید قشنگم رو هم به سختی درحالی که روی زمین نشسته بودم پوشیدماوما همیشه میگفت باید بشینم و بپوشم چون ممکنه وقتی وایسادم بیفتم و سرم بخوره به زمین و بمیرم البته همیشه هیونگ شلوارشو وایستادنی میپوشید و من سعی میکردم مراقب باشم تا نیفته
با یادآوری هیونگ لبخند گشادی زدم و کولم رو روی شونم انداختم و بعد از بوسهای که روی گونهی خانم نارنگی و آقای خرس گذاشتم به سمت مغازهی آقای خوشمزه رفتمآقای خوشمزه که بقیه یه چیز دیگه صداش میزدن بهم نگاهی انداخت و گفت
^باید ظرفارو بشوری و زمین رو تمیز کنی، بلدی؟
با چشمای گرد نگاهش کردم و سرمو کج کردم
+شما آب دارید؟ آره؟ ما آب نداریم
دستی به پیشونی چروکیدش کشید وگفت
^یکی بیاد اینو ببره تو مغزش فرو کنه
و با غرغر ازم دور شد
لبمو آویزون کردم که یکی از پشت سرم گفت
*هی؟
با ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم
+خیلی کار زشتیه ترسوندن آدما اگر قلبم از دهنم بپره بیرون چی؟
پسری که انگار اندازهی هیونگ بود گفت
*متاسفم بچه بیا بهت بگم چیکار کنی
سرم رو با لبخند تکون دادم و دستم رو روی سرش کشیدم
+ناراحت نباش من میبخشمت اوما میگه جیمین مهربونه
ابروشو بالا انداخت و درحالیکه دستم رو میگرفت و دنبال خودش میکشید گفت
*اسمت جیمینه پس
لبمو با خجالت گاز گرفتم
+آره اوما انتخاب کرده قشنگه مگه نه؟
*همینطوره
YOU ARE READING
smile(ویمین)
Fanfictionفیکشن(لبخند) راجب یه پسری هست که اختلال ذهنی تقریبا خفیف داره و خیلی مهربونه و همیشه لبخند روی لبشه و میخنده و اوماش با یه آقا ازدواج میکنه که اون آقا یه پسر داره که به شدت از جیمین و اوماش متنفره اما وقتی اوما و آپاشون میمیرن قراره هیونگش چطوری با...