حالا شاید جونگکوک مسئولیتپذیرترین و با برنامهترین مدیرعامل نباشه، اما انصافاً آشپز خوبی بود و اون شب از این قضیه به نفع خودش استفاده میکرد. زود از محل کارش خارج شد تا بتونه به خونه بره و برای خودش و جیمین غذا درست کنه و مطمئن بود تموم شدن کارش رو فردا از سوکجین میشنوه. به هر حال، گاهی اوقات باید برای کسایی که دوستشون داری فداکاری کنی.
جونگکوک کیسه کاغذی سفید رو از روی صندلی مسافر که حاوی چهار ظرف پر از بیمباپ و کیمچی بود، برداشت و به سمت فروشگاه رفت.
بارها اونجا رفته بود، اساساً می تونست این مسیر رو با چشمای بسته طی کنه.زمانی که وارد فروشگاه شد ، جیمین بلافاصله سرش رو برگردوند تا یکی از لبخندهای زیبای چشمیاش رو بهش تقدیم کنه، اما بعد به سرعت توسط مشتری حواسش پرت شد.
امشب به شدت شلوغ بود، که باعث نارضایتی جونگکوک شد، و اون باید توی صف مینشست و پشت چهار نفر منتظر میموند تا بتونه با جیمین صحبت کنه.
در حالی که ایستاده و منتظر بود تا به صندوقدار برسه، ذهنش با هزاران فکر مختلف می چرخید.' این غذا رو دوست داره؟ امیدوارم که داشته باشه. اما اگه به نحوی دستور غذا رو خراب کرده باشم چی؟ نه، آروم باش، جونگکوک، تو قبلاً بارها کیمچی درست کردی، هیچ راهی وجود نداره که اونو خراب کنی. چجوری میتونم ازش بخوام که با من غذا بخوره بدون اینکه صدام بلرزه؟ اگه از بیمباپ متنفر باشه چی؟ یا کیمچی ججگه؟ یا اگه آلرژی ای داشته باشه که من از ازش بی اطلاع باشم چی؟ خدایا قبل از اینکه این همه غذا درست کنم باید با احتیاط ازش می پرسیدم! من نمی خوام عشق زندگیم رو مسموم کنم، این یه حرکت وحشتناکه! '
جونگکوک اونقدر فکر کرد که حتی وقتی بقیه مشتریها ناپدید شدن، هیجی نگفت و حالا جلوی جیمینی ایستاده بود که جوری بهش نگاه میکرد که انگار میخواد از خنده منفجر بشه.
"این همه اخم برای چیه دیگه؟"
پسر بزرگتر تیکه انداخت و جونگکوک رو از مجموعه افکارش بیرون کشید.
مرد قد بلندتر لبخند زد، پشتش رو لمس کرد و دستش رو محکم به کیسه سفید چسبوند."هیچی، من..."
جونگکوک سعی کرد چیزی بگه اما بعد به جیمین نگاه کرد و هوا رو از ریههاش بیرون داد. پسر کناری خیلی زیبا و حیرت انگیز و پرستیدنی بود - اما بازم، کِی نبود؟ ، اگه از جونگکوک بپرسید میگفت هرگز.
مدیرعامل گلوش رو صاف کرد و سعی کرد بر تمام شهامتی که برای ادامه صحبت داره تسلط پیدا کنه.
' این یه سوال ساده ست، جوجه نباش، جونگکوک! '
لب هاش رو لیس زد و به کیسه ای که توی دستش داشت نگاه کرد. اونو بالا گرفت تا جیمین بتونه ببینه.
"ممکنه بخوای با من شام بخوری؟ میدونم که کمی دیر شده، ولی مقدار زیادی درست کردم و خب، خوب میشه اگ بخوای... آره."
خدایا خیلی بی دست و پا بود. اگه جیمین ردش میکرد، کسی که اینطور رفتار میکنه، سرزنشش نمیکرد.
YOU ARE READING
𝘖𝘱𝘦𝘳𝘢𝘵𝘪𝘰𝘯: 𝘗𝘢𝘳𝘬 𝘑𝘪𝘮𝘪𝘯 (ترجمه )
Fanfiction•𝘔𝘶𝘭𝘵𝘪𝘴𝘩𝘰𝘵• [ جونگکوک کراش بزرگ و شدیدی روی فروشنده سوپرمارکت، پارک جیمین داره. برای همین یه برنامه پنج مرحله ای برای زدنِ مخش طراحی میکنه. با وجود اینکه جیمین فقط شیفت شبه و برای رئیسی مثل جونگکوک این وضعیت ناجوره اما اون اهمیتی نمیده! ]...