نوزدهم اکتبر سال دوهزار و سیزده
نفسی عمیق کشید و بعد از گرفتن نگاهش از اون ابر های خاکستری رنگی که کل آسمون رو در بر گرفته بودن تا خورشید نتونه احساس دل مردگی رو ازش بگیره،گوشیش رو از روی رون پاش برداشت...آبنبات چوبی رو تو دهنش چرخوند و قفل گوشیش رو بی حوصله باز کرد تا وارد گوگل بشه و دو کلمه"تاریخ امروز"رو سرچ کنه...چون واقعا تاریخ و روز های هفته از دستش در رفته بود و فقط تا جایی که میتونست تو دانشگاه میموند تا شاید اون خدمتکار یا دوست احمقش رو ببینه.احمق به تمام معنایی که به تماس هاش اونقدر جواب نداد و جواب نداد تا کای کلا بیخیالش شد...اما همه این بیخیالی فقط ظاهر قضیه بود،چون از ته دل یه حس مزخرف نادیده گرفته شدن،در کنار نگرانی به قلبش چنگ میزد.ده روز ندیدن سهون و بی خبر موندن ازش،اونم تو آخرین وضعیتی که ازش دیده بود،خیلی سخت گذشت،تا حدی که بی حوصلگی مداوم گرفت...اما کای واقعا نمیدونست که تو این شرایط باید چیکار کنه وقتی هرچی زنگ میزد،سهون جوابی بهش نمیداد.
به خودش میگفت:"حداقل یه پیام خشک و خالی بهم نمیده بگه چه مرگته کای؟یا اینکه زندس یا مرده"و این بزرگترین دلیلی شد که جلوی خودش رو گرفت تا اینبار نره در خونشون و با چند تا فحش یا تو گوشی جواب تمام سوالات تو مغزش رو ازش بگیره...ولی خب...همین حالا که کنار یه پسر حراف،روی یه صندلی سنگی سرد درست کنار دانشگاه نشسته بود و به رفیق مزخرفش فکر میکرد،یه فکر به سرش زد.
درست زمانی که پسر کناریش در حال تعریف آخرین سکسش با دختری بود که با چند متر فاصله به چهره جذابش نگاه میکرد،تصمیم گرفت که امروز بره در خونش یا حداقل از رئیس دانشگاهش که همون پدرشه،حالش رو بپرسه.البته گزینه دوم جالب تر به نظر میرسید چون در این صورت غرورش هم خورد نمیشد.
با رسیدن افکارش به یه نقطه معین و قطعی شدن تصمیمش،تکیه خودش رو به اون صندلی داد و یه پوزخند روی صورتش نشست...در حالی که اون پسر کناریش تو اوج داستان بود و برای کایی حرف میزد که تو عالم خودش سیر میکرد.
یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت...مک عمیقی به آبنبات چوبی تو دهنش زد و فرستادش به گوشه دیگه دهنش...نگاهش رو به صفحه گوشیش دوخت و تاریخی که صفحه گوگل بهش نشون میداد رو برای خودش تحلیل کرد.
یه صدای"وااااوووو"مانند از دهنش گریخت و با تعجب به این نتیجه رسید که چیزی به آخر ترم نمونده.خیلی زود یه موج جدید از افکار بهم بافته شده به در و دیوار مغزش خورد...موجی که اون خدمتکار رو با خودش یدک میکشید.
بی توجه نسبت به اینکه ده روز از شب دیدنش گذشته بود و اصلا پیداش نشد،به این فکر کرد که اگر خواست ثبت نامش کنه،حتماً باید اینو شخصا از پدر سهون بخواد...چون هیچ جوره امکانش وجود نداشت و همچنان اون پسر در حال فک زدن بود که کای دیگه این صداهای مزاحم و مزخرفش رو تحمل نکرد و از جا بلند شد تا بره خونه...قبلشم یه سر به دفتر پدر سهون بزنه.
ESTÁS LEYENDO
◈ Dirty Choice ◈
Fanfic◈ EXO VER ◈ 🚫 𝐕𝐈𝐎𝐋𝐄𝐍𝐂𝐄 𝐖𝐀𝐑𝐍𝐈𝐍𝐆 🚫 ♻️_این فیک به شدت خشنه دوستان و به خاطر ژانر روانپریشی که داره،ممکنه برای کسانی که تاثیر پذیری بالایی دارن یا افراد زیر 20 سال مناسب نباشه...لطفا رعایت کنین.این اخطار جدیه... همچنین اگر روی بایستون ح...