Part 49

718 83 9
                                    

چنل تلگرام

@HYUNLIX-ZONE

از روی مبل بلند شد و به طرف هیونجین رفت و گفت : تو هوانگ هیونجینی درسته ؟ تعریفت رو از اون می چان هرزه شنیده بودم... 
اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت : شما ؟
پوزخندی زد و با دست به قنداق ابی اشاره کرد و گفت : یه جورایی میشه گفت این بچه از خونه منه ... می چان کجاست ؟ چرا این بچه رو گذاشته دم در خونه ی من و رفته ؟ من که بهش گفتم اگر باردار شد هیچ وقت بچه رو نمیخوام .. الان برای من نامه نوشته و میگه بچه رو بزرگ کنم ؟ مگه من احمقم که یه بچه ی حروم رو بزرگ کنم ؟
هیونجین لباش رو بهم فشرد و نگاهش رو به بچه ای که داشت گریه میکرد داد و خواست چیزی بگه که فلیکس به همراه جینا وارد سالن شد و گفت : زمانی که داشتی کیف میکردی باید به اینم فکر میکردی اقای محترم .. اول از همه باید بهتون یاداوری کنم اینجا بزرگتر هست و باید ادب و رعایت کنین .. در ضمن این طرز رفتار با بچتون درست نیست .. بهتر نیست به جای پرت کردنش روی مبل به فکر پرورشگاه باشین براش ؟
نگاه هیزی به سر تا پای فلیکس انداخت و سوتی زد
.
هیونجین با اخم یقه اش رو گرفت و به محض نشستن نگاه اون پسر روی خودش ، با چشم های به خون نشسته لب زد : تا فکتو نیاوردم پایین از این خونه گمشو و بچتم ببر. 
چشمی از هیونجین برگردوند و نامه رو از توی کتش در اورد و توی صورت مرد پرت کرد و گفت
: این حرومی رو نمیخوام .. برای خودتون ..
میتونین بکشینش یا بندازینش توی زباله ها تا یکی بیاد برش داره. 
و با اتمام حرفش خواست از خونه خارج بشه که هیونجین از پشت کشیدش و به طرف مبل بردش. 
بچه رو توی بغلش پرت کرد و گفت : با بچت از اینجا گم شو. 
مرد لبش رو با حرص چین داد و به همراه اون بچه ی بی گناه از خونه خارج شد. 
به محض خروج اون مرد نامه رو باز کرد و روی مبل نشست. 

فلیکس جینا رو به بورا داد و به طرف هیونجین رفت و کنارش نشست و متقابلا شروع به خوندن کرد. 
)من این بچه رو نمیخوام .. چون حتی با وجود اینم نتونستم هیونجین رو نگه دارم .. هر کاری دوس داری باهاش بکن .. من دارم از کره میرم و دیگه هیچ وقت برنمیگردم .. هیچ وقت .. در ضمن من میخوام به زودی ازدواج کنم ... و این بچه مانع از زندگی مجدد من میشه .. میتونی بزاریش پرورشگاه یا بزرگش کنی .. در هر حال من هیچ وقت بچه ای نداشتم .. این بچه هنوز شناسنامه هم نداره چون اسمش رو همینطوری انتخاب کردم و فقط برای اینکه بی نام نباشه هیوک صداش میزدم .. میتونی هر کاری باهاش بکنی .. فقط دیگه هیچ وقت نباید توی زندگی من پیداش بشه .. نه این بچه و نه تو(. 
با دهنی باز به هیونجین نگاه کرد و حرفی نزد. 
هیونجین اخمی کرد و نامه رو توی دستش فشرد. 
هیونبین که از قبلا نامه رو خونده بود ، نفس عمیقی کشید و گفت : اصلا نمیتونم باور کنم کسی اینطوری با بچش رفتار کنه. 
فلیکس لبش رو با بغض گزید و خطاب به هیونجین لب زد : اگر بکشنش چی ؟
اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت : این موضوع به ما ربطی نداره فلیکس. 
متقابلا اخم کرد و گفت : باشه. 
بورا اهی کشید و روی مبل نشست و جینا رو روی پاهای خودش نشوند و گفت : خاک توی سرش ..
مثلا اون بچه رو به دنیا اورده. 
فلیکس نگاهش رو به بورا داد و گفت : شما خبری ازش ندارید مامان ؟
سری تکون داد و لب زد : نه هیچی .. بعد از رفتنشون هیچ خبری ازشون ندارم .. فقط میدونم رفتن امریکا و ازدواج می چان حقیقت داره. 
با اتمام حرفش ، فلیکس لب باز کرد تا چیزی بگه که جینا نگاهی بهش انداخت و شروع به گریه کردن کرد. 
با عجله از روی مبل بلند شد و به طرف بورا رفت
.
دخترکش رو از بورا گرفت و محکم به سینه چسبوند و همانطور که موهاش رو میبوسید یاد رفتار بد اون پسر با بچه اش افتاد. 
هنوزم باورش نمیشد که روی مبل پرتش کرده و موقع رفتن جلوی قنداق رو گرفت و بچه رو مثل یه گونه بی ارزش با خودش میبرد و اهمیتی به گریه هاش نمیداد. 
اونقدر فکرش مشغول بود که متوجه صدای هیونجین نشد. 
هیونجین متعجب به چشم های خیس فلیکس نگاه کرد و اینبار با صدای بلند تری لب زد : فلیکس ؟
سرش رو بالا اورد و به مردش نگاه کرد و گفت :
ب .. بله ؟
اخمی کرد و گفت : کجایی عزیزم ؟ باید بریم خونه
.
اب دهنش رو قورت داد و اشکای جزییش رو پاک کرد و گفت : باشه بریم .. فقط بزار با هانا خدافظی کنم. 
سری تکون داد و جینا رو از فلیکس گرفت و به محض بالا رفتن فلیکس از پله ها ، خطاب به مامانش لب زد : لطفا زنگ بزن به می چان و بهش بگو این مسخره بازیا رو بزاره کنار. 
کمی مکث کرد و با تن صدای اروم تری لب زد :
تازه زندگیم با فلیکس داره درست میشه .. نمیخوام نابودش کنم.. 
و نگاهش رو به دختر کوچولوش که با چشم های درشت داشت بهش نگاه میکرد و مشت کوچولوش توی دهنش بود ، داد. 
لبخند محوی زد و اروم مشتش رو در اورد و به پله ها نگاه کرد. 

فلیکس با قدم های اروم از پله ها پایین اومد و به طرف سالن رفت. 
لبخند محوی زد و خطاب به بورا لب زد : لطفا مراقب هانا باشین. 
بورا سری تکون داد و فلیکس رو در اغوش گرفت و گفت : توهم مراقب خودت و کوچولومون باش عزیزم. 
چشماش رو بهم فشرد و خطاب به هیونبین لب زد :
خدانگهدار بابا. 
هیونبین لبخند مردونه ای زد و گفت : خداحافظ پسرم. 
هیونجین هم از خانوادش خداحافظی کرد و به همراه فلیکس و کوچولوش از خونه خارج شدن تا به سمت خونه ی خودشون برن و زندگی سه نفرشون رو شروع کنن. 
دکمه ی اسانسور رو فشرد و منتظر باز شدن در ها موند. 
نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : هیونجین ؟ نگاه از دخترکش گرفت و گفت : جونم ؟
اخم محوی کرد و گفت : یعنی با اون بچه چیکار کرده ؟
متقابلا اخمی کرد و گفت : نمیدونم عزیزم .. این زندگی اوناست . به ما ربطی نداره .. 
سری تکون داد و به محض باز شدن در های اسانسور وارد شد و اهی کشید. 
دلش به حال اون بچه خیلی میسوخت. 
هنوزم وقتی یادش میومد که چطور روی مبل پرت شده ، قلبش درد میگرفت. 
با رسیدن به پارکینگ و باز شدن در های اسانسور ، نفسی گرفت و خواست پیاده بشه که نگاهش به کوچه خورد. 
با دیدن خیسی زمین و قطرات بارونی که روی زمین میچکیدن ، به جینا نگاه کرد و گفت : هیونجین الان بچم سرما میخوره. 
نوچی کرد و جینا رو به فلیکس داد. 
به محض فرو رفتن جینا توی بغل فلیکس ، پالتوش رو در اورد و روی دستاش انداخت. 
به طرف فلیکس برگشت و گفت : بزارش روی این
.
سری تکون داد و جینا رو خیلی اروم بین دست های مردش گذاشت و پارچه های اویزون رو روی بدن ظریفش انداخت تا سرما نخوره. 
به محض پیچیدن کل پالتو دور کوچولوشون ، از اسانسور خارج شدن و به سمت خروجی رفتن.  فلیکس با عجله در رو باز کرد و به هیونجین اجازه داد تا اول خارج بشه و سریع به سمت اپارتمان خودشون برن. 
تا به در خونه ی خودش رسید و در رو باز کرد ، صدای گریه ی کوچولویی به گوشش خورد. 
با اخم به طرف دخترکش برگشت و با دیدن چشم های بسته و نفس های ارومش ، اخمش پر رنگ تر شد و به مردش نگاه کرد. 
هیونجین هم به فلیکس نگاه کرد و گفت : این صدای از کجا میاد ؟
شونه ای بالا انداخت و روشو گرفت تا وارد خونه بشه که نگاهش به سطل زباله ی پر افتاد. 
با دیدن کوچولویی که در حال دست و پا زدن و گریه کردن بود ، حس کرد قلبش چند تا تپش رو جا انداخته. 
هینی کشید و بدون اهمیت به بارون به سمت سطل دوید و به اون کوچولو نگاه کرد. 
با دیدن پسر می چان که کاملا خیس شده و صورتش به کبودی میزد ، چشماش پر از اشک شد. 
با عجله پالتوش رو در اورد و بدون توجه به بوی بدی که از سطل زباله و اون کوچولو بلند شده بود ، پالتو رو دورش پیچید و از توی سطل بیرون کشیدش. 
هیونجین اخمی کرد و با صدای بلندی لب زد :
فلیکس ؟
فلیکس با عجله و چشم های خیس اون کوچولو رو به سینه اش فشرد و به سمت خونش دوید. 
به محض رسیدن به سایبان ، بچه رو از خودش فاصله داد و با بغض لب زد : هیونجین .. این .. این پسر می چانه. 
با چشم های گرد شده به بچه ی توی بغل عشقش نگاه کرد و گفت : چی ؟
هقی زد و گفت : بچه رو گذاشت توی سطل اشغال هیونجین.. 
اخم غلیظی کرد و گفت : بیا فعلا بریم بالا. 
سری تکون داد و با عجله به طرف اسانسور رفتن. 
وقتی سوار شدن ، هیونجین چینی به بینیش داد و گفت : چه بویی گرفته.. 
لبش رو گزید و به بچه ی توی بغلش که برای یه لحظه هم گریه اش بند نیومده بود نگاه کرد. 
اهی کشید و گفت : خدا لعنتشون کنه اشغالای بی عرضه.. 
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : اروم باش. 
اب بینیش رو بالا کشید و دستش رو به صورت اون بچه رسوند و اشکاش رو پاک کرد. 
به محض پاک شدن اشکاش ، دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت : هیونجین داره توی تب میسوزه. 
هوفی کشید و گفت : نگران نباش .. الان میریم حمومش میدیم لباساشو عوض میکنیم و ارومش میکنیم .. نگران نباش عزیزم. 
سری تکون داد و دوباره اشک های اون کوچولو رو پاک کرد و بدون توجه به بوی بدش  و البته کاملا غیر ارادی بوسه ای روی دست کوچولو و بی نهایت گرمش گذاشت و گفت : چیزی نیست عزیزم
.. الان حالت خوب میشه کیوتی.. 
و با اتمام حرفش ، نگاه خیسش رو به هیونجین داد و با بغض گفت : بیشتر از بیست دقیقه زیر بارون بوده ... مطمئنم سرما میخوره هیونجین. 
اخمی از دیدن اشک های فلیکس کرد و با پشت دست صورتش رو خشک کرد و گفت : گریه نکن فلیکس ... 
حرفی نزد و با باز شدن در اسانسور ازش خارج شد و به سمت واحدش رفت. 
رمز رو با عجله زد و وارد خونه شد. 
هیونجین نگاهی به فلیکس که به سمت اتاق مشترکشون میرفت انداخت و اخم غلیظی روی صورتش نشست. 
این استرس و نگرانی فلیکس دیونش میکرد بخاطر همین برای هزارمین بار می چان و پدر بچش رو نفرین کرد. 
به سمت اتاق رفت و جینا رو روی تخت قرار داد و پتو رو روش بالا کشید. 
بوسه ای روی پیشونی دخترکش گذاشت و به سمت فلیکس که توی حموم بود رفت. 
اون کوچولو هنوزم در حال گریه کردن بود و این دل هیونجین رو هم اتیش میزد. 
اروم وارد حموم شد و با دیدن فلیکس که با اخم و مژه های خیس بدن اون کوچولو رو کفی میکرد ، اهی کشید و به سمتش رفت. 
پسرک رو از دستش گرفت و گفت : من میشورمش عزیزم .. تو برو براش شیر درست کن .. مطمئنم حسابی گرسنست. 
هقی زد و به هیونجین نگاه کرد و با بغض گفت :
ببین چطور سوخته .. پوشکش پره پر بود و مشخصه چند روزه که عوض نشده .. هق .. 
لبش رو گزید و به اون کوچولو نگاه کرد و با دیدن پایین تنه ی سرخ و دونه زده اش ، سری تکون داد و گفت : گریه نکن عزیزم .. برو براش شیر درست کن تا بتونیم بهش تب بر بدیم. 
برای بار دوم هقی زد و بعد از یه نگاه ترحم امیز به اون کوچولو ، از حموم خارج شد. 
به محض خروج نگاهش به دخترکش افتاد و از فکر اینکه شاید این بلا سر دخترکش میومد ، با ترس لرزید و به طرفش رفت. 
بوسه ای روی دستاش گذاشت و گفت : همیشه مراقبتم .. نمیزارم اتفاقی برات بیوفته .. هیچ وقت کاری نمیکنم که اشکت دربیاد .. اینو بهت قول میدم زندگی من. 
دوباره دست های کوچولو دخترکش رو بوسید و به طرف اشپزخونه رفت. 
کتری رو پر از اب کرد و روی دستگاه قرار داد و برقش رو به پریز زد. 
دکمه ی کتری رو زد تا شروع به جوش اومدن کنه و توی این فاصله به طرف اتاق دخترکش رفت.  یکی از شیشه های دست نخورده و حوله ی استفاده نشده و پوشک رو از توی کمد در اورد و به طرف اتاق مشترک با مردش رفت. 
حوله و پوشک رو روی تخت انداخت و همراه با شیشه از اتاق خارج شد. 
به محض ورود به اشپزخونه ابی به شیشه زد و تمیز شستش و خشکش کرد. 
سپس از قوطی شیر خشک جینا ، یک قاشق پر توی شیشه ریخت و اب جوش رو تا جایی که میدونست پر کرد و بعد از انداختن یه حبه ی قند ، در شیشه رو بست و شروع به تکون دادنش کرد. 
صدای گریه ی اون کوچولو تا توی اشپزخونه هم میومد و همین موضوع باعث میشد قلب فلیکس تیر بکشه.. 
میدونست بخاطر تب و احتمالا بدن درد و سوزشی که داشت ، گریه میکنه. 
همانطور که شیشه رو تکون میداد به سمت اتاق رفت و همون لحظه در حموم باز شد و هیونجین لب زد : عزیزم حوله رو میاری لطفا ؟
با عجله شیشه رو روی میز قرار داد و بعد از برداشتن حوله به طرف حموم دوید و اون کوچولویی که با لبای اویزون و چشم های خیس و سرخ بهش نگاه میکرد رو توی حوله پیچید و خطاب به هیونجین لب زد : شیشه و پوشکی که روی تخت گذاشتم رو بیار توی اتاق جینا لطفا. 
سری تکون داد و دوباره وارد حموم شد تا دستاش رو بشوره و پوشک بی نهایت کثیف اون کوچولو رو توی سطل بندازه. 
فلیکس هم به همراه اون کوچولو وارد اتاق جینا شد و پتوی کیوتش رو روی زمین انداخت و اون کوچولو رو روش قرار داد. 
پسر کوچولو مشتش رو توی دهنش فرو کرد و با صدای بلند گریه کرد. 
فلیکس اهی کشید و دستش رو روی پیشونیش قرار داد و با حس داغی بدنش که فقط کمی کم شده بود ، لبش رو گزید و با خوش رویی لب زد : جانم ؟ جانم عزیزم ؟ کی اذیتت کرده عزیزدلم ؟ هوم ؟ همانطور که با اون کوچولو حرف میزد تا سرگرمش کنه ، پماد استفاده نشده ای از کشوی دخترکش بیرون کشید و درش رو باز کرد تا سوختگی ها بدن اون کوچولو رو در مان کنه. 
پسر کوچولو هقی زد ولی اروم شد. 
صدای فلیکس مثل یه لالایی مادرانه بود براش چرا که خیلی سریع اروم شد. 
انگار به این صدا و این محبت نیاز داشت. 
لبخندی از اروم شدن اون کوچولو زد و در پماد رو باز کرد و روی انگشتش ریخت و خیلی اروم مشغول مالیدن به جای سوختگی کرد. 
وقتی به پایین تنه ی اون کوچولو نگاه میکرد قلبش اتیش میگرفت. 
پوست بچه ها نرم و صاف بود ولی این کوچولو اینقدر تمیز نشده بود که تمام بدنش دونه ریخته و زبر شده بود. 
هیونجین اروم وارد اتاق شد و خطاب به فلیکس لب زد : چطوره ؟ تبش بهتره ؟
سری  تکون داد و گفت : فقط یکم اومده پایین ..
توی این هوای سرد بچه رو گذاشته بیرون کثافت ...
نگاه کن پوستشو. 
هوفی از حرص و دلسوزی کشید و گفت : راستی فلیکس توی حموم متوجه پشت کمرش شدی ؟ اخمی کرد و گفت : چی ؟ منظورت چیه ؟
کنار عشقش نشست و خیلی اروم اون کوچولو رو بلند کرد و روی دستش خوابوند جوری که صورتش رو به زمین و کمر اسیب دیده و کبودش جلوی چشماش فلیکس بود. 
هینی از دیدن این کبودی بزرگ که مشخص بود جای ضربه اس کشید و به مردش نگاه کرد. 
هیونجین دستی به کبودی کشید و گفت : بهتره ببریمش پیش یه پزشک. 
با عجله سری تکون داد و گفت : اره بریم .. ولی اگر فکر کنن کار ما بوده چی ؟
اخمی کرد و اون کوچولو رو روی زمین گذاشت و گفت : حقیقت رو میگیم .. کسایی که کودک ازاری کردن ما نبودیم. 
نفس عمیقی کشید و گفت : باشه .. پس یه دست لباس تمیز از توی کمد جینا دربیار و تنش کن .. منم میرم جینا رو بیارم. 
سری تکون داد و قبل از بلند شدن فلیکس از روی زمین ، مچ دستش رو گرفت و بوسه ای روی لباش گذاشت و با صدا جدا شد و گفت : گریه نکن خب ..
ما فقط میخواییم بهش کمک کنیم .. دلیلی نداره گریه کنی. 
نگاهش رو به اون کوچولو داد و چشماش رو بهم فشرد و گفت : حق با توعه.. 
میرم جینا رو بیارم. 
و با اتمام حرفش از روی زمین بلند شد و به طرف اتاق مشترکش با هیونجین رفت. 
.

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now