به سختی پلکهاش رو از هم فاصله داد و بدنش رو روی تخت تکون داد. بهخاطر درد سرش اخمی روی ابروهاش جا داد و وقتی کنار تختش مادرش رو دید، چشمهاش از قبل بیشتر متعجب شدن."بیدار شدی عزیزدلم؟! داشتم از نگرانی میمردم!"
زن با نگرانی و ذوق همزمانی که توی لحنش داشت، گفت و با دلگرمی دستش رو روی بازوی ظریف پسرش گذاشت.
جیسونگ نگاهی به دور و بر کرد و طولی نکشید تا به یاد بیاره دقیقاً چه کابوسی باعث شده به این حال دربیاد. وقتی تمام خاطرات قبل از حال رفتنش به ذهنش اومدن، احساس میکرد سردردش حتی بیشتر از قبل شده.
"اوه... هی."
آروم زمزمه کرد و بهخاطر نگرانیای که توی چهرهٔ زن مشخص بود و خودش باعثش شده بود، احساس بدی گرفته بود. لبخندی زد تا مادرش رو از این نگرانتر نکنه.
به یاد میآورد که حالش خیلی بد شده بود. آخرینباری که به هوش بود اون اتفاق افتضاح براش افتاده بود و بعد از اون از شدت سرفه و تنگی نفسهاش دیگه چیزی از اطرافش رو متوجه نمیشد.
"من... چطوری برگشتم؟"
با سردرگمی پرسید و مادرش که با نگرانی موهاش رو کنار میداد و طوری گونههاش رو به نوازش گرفته بود که انگار مدتهاست پسر بیهوشه، لیوان آب و قرص آرامبخش رو جلوی پسر گرفت و شروع به توضیح دادن کرد:
"حملهات خیلی سنگین بود؛ اونقدر که از حال رفتی و فلیکس آوردت اینجا."
فراموش نمیکرد که زمانی که فلیکس با نگرانی جسم بیحال پسر رو رسونده بود، تا چه حد ترسیده. حملات عصبی پسر همیشه زمانهایی که اضطرابش بیشتر میشد شدت میگرفتن و تا به همین حالا، هیچوقت جز زمان مرگ پدرش به بیهوشی نرسیده بودن. این حتی بیشتر مادرش رو نگران میکرد.
"واقعاً؟"
با تعجب پرسید. انتظارش رو داشت که با حال افتضاحی که داره کارش به اینجا برسه، فقط ناراحت بود که این اتفاق توی مدرسه و جلوی همه افتاده. حالا بیشتر از قبل دلش میخواست توی خونه بمونه و تا مدتها پاش رو اونجا نذاره.
با دیدن چهرهٔ ترسیده و از رنگ پریدهٔ مادرش، به زن نزدیکتر شد و با جمع کردن خودش توی آغوش آرامبخشش، سعی کرد دلگرمی بده.
"من... متأسفم که نگرانت کردم."
با مظلومیت گفت و زن لبخندی زد. بدون اینکه جیسونگ متوجهش بشه، اشکی از گوشهٔ چشمش پایین ریخت و سریع اون رو پاک کرد. دیدن جیسونگ توی این وضعیت واقعاً اذیتش میکرد و اینکه هیچ کمکی از دستش برنمیاومد باعث عذاب بیشترش میشد.
"چی شده پسرم؟"
پسر کوچیکش رو فاصله داد و با نگرانی پرسید. مطمئن بود اتفاق بدی افتاده که جیسونگ تا این حد اضطراب گرفته، اما چهرهٔ جیسونگ لو میداد که حتی اگر چیزی شده باشه قرار نیست راجع بهش حرف بزنه.
YOU ARE READING
Little Star || Minsung, Chanlix, Hyunin
Fanfiction(Completed) هان جیسونگ پسر گوشهگیر و ساکت مدرسهست که شاید همهی همکلاسیهاش، به جز دوستهای نزدیکش به چیزی جز تحقیر عادتش ندادن. جیسونگ شک نداره که دانشآموز جدید مدرسهشون 'لی مینهو' که با همون افراد دوسته، قراره درست به همون اندازه خردش کنه، اما...