Part 50

789 86 12
                                    

چنل تلگرام

@HYUNLIX-ZONE
روی مبل نشسته بود و در حال تماشای تلویزیون بود که کلید توی در چرخید و چان وارد خونه شد. 
کنترل رو روی میز قرار داد و از روی مبل بلند شد و به طرف مردش رفت و با لحنی کمی سرد لب زد : خوش اومدی. 
سپس کیف همسرش رو گرفت و به طرف اتاق رفت .
چان اخمی کرد و هوفی کشید. 
چند ماهی از اون دعوا گذشته بود ولی مینهو هنوزم دلش باهاش صاف نشده بود. 
با قدم هایی اروم وارد اتاق شد و گفت : باید حرف بزنیم عزیزم. 
سری تکون داد و گفت : توی سالن منتظرتم. 
و بدون اجازه دادن به چان برای گفتن حرفی از اتاق خارج شد. 
با عجله لباس هاش رو عوض کرد و از اتاق خارج شد و به سمت مینهو رفت. 
رو به روی مینهو نشست و گفت : نمیخوای این ناراحتی رو تموم کنی ؟
پوزخند صدا داری زد و گفت : روت میشه این حرف رو بزنی ؟ اول که اومدی و توی صورتم نگاه کردی و هر حرفی توی دهنت در میومد زدی .. بعدشم که اومدی خونه فلیکس و شروع به داد و بی داد کردن و فحش دادن کردی .. بعدشم که رفتی زدیش .. انتظار داری این رفتار ها رو ببخشم ؟  سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.. 
خودشم از این رفتار ها بی نهایت شرمنده و ناراحت بود و روش نمیشد چیزی بگه. 
مینهو با اخم به مردش زل زد و گفت : تو چان من نیستی .. مردی که بدون ذره ای فکر کردن عمل میکنه مال من نیست تو مرد من نیستی .. تو کی هستی ؟
لبش رو گزید و از روی مبل بلند شد. 
به طرف مینهو رفت و جلو پاهاش زانو زد و گفت :
معذرت میخوام مین .. من واقعا شرمنده م ..
حاضرم برم و جلوی پاهای فلیکسم زانو بزنم .. من زود قضاوتش کردم ولی پشیمونم .. یه فرصت دوباره میخوام برای جبران .. 
با ناراحتی به مردش نگاه کرد و گفت : الان ؟ الان که برادر و مامانت فراری شدن ؟ تازه فهمیدی کیا خانوادت بودن ؟
سرش رو پایین انداخت و گفت : معذرت میخوام ..
لطفا منو ببخشید مینهو .. معذرت میخوام. 
با اتمام حرفش اشکی روی گونش چکید که قلب مینهو رو اتیش زد و حالش رو دگرگون کرد.  اخم محوی کرد و دستش رو به گونه های مردش رسوند و سرش رو بالا اورد. 
توی چشم های خیسش نگاه کرد و گفت : از فلیکس طلب ببخش کن .. بگو ببخشت .. بهش بگو که چقدر شرمنده ای .. بهش ثابت کن تو بد نیستی .. ثابت کن تو مثل می چان نیستی. 
اشکی ریخت و همانطور که لباش میلرزید به مینهو زل زد. 
مینهو لبخند محوی زد و سر خم کرد و خیلی اروم لب روی لبای مردش قرار داد و بهش فهموند که کدورت ها رو کنار گذاشته و میخواد از نو شروع کنه. 
.
.
خیلی اروم اون کوچولو رو روی تخت عروسکی قرار داد و خطاب به پزشک لب زد : چند ساعت توی بارون بوده و روی کمرش یه کبودیه بزرگه ..
تب کرده و بدنش بخاطر عوض نشدن پوشک سوخته. 
پزشک اخمی کرد و نگاهی به فلیکس و هیونجین انداخت و گفت : شرمنده ولی من باید این مورد رو به پلیس گزارش بدم. 
فلیکس سری تکون داد و با چشم های خیسش لب زد : ایرادی نداره .. زنگ بزنین ولی لطفا درمانش رو شروع کنین. 
پزشک سری تکون داد و خطاب به پرستار لب زد که با پلیس تماس بگیره و خودش هم مشغول معاینه ی اون کوچولو شد. 
نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : میشه لطفا جینا رو بگیری ؟ 
با لبخند جینا رو از فلیکس گرفت و پتو رو بیشتر روی بدن دخترکش کشید تا سردش نشه. 
فلیکس به سمت تخت رفت و دستش رو روی میله های محافظ گذاشت و خطاب به پزشک لب زد :
مشکلش چیه دکتر ؟
پزشک اروم اون کوچولو رو برگردوند و با این کارش باعث شد جیغ پسرک بلند بشه و شروع به گریه کردن بکنه. 
بدون اهمیت به گریه های اون کوچولو ، کبودیش رو معاینه کرد و گفت : کمرش ضربه ی شدیدی خورده ولی جای نگرانی نیست و به مرور زمان خوب میشه.. 
+تبش یکم بالاست و سرما خورده .. براش دارو مینویسم .. سر موقع باید بهش بدید .. برای سوختگیش هم یه پماد بهتون میدم پس جای نگرانی نیست .. فقط اگر میشه باهامون همکاری کنین و به پلیس بگید. 
هیونجین سری تکون داد و گفت : حتما .. نگران نباشید. 
و همون موقع نیرو های پلیس وارد بیمارستان شدن
.
هیونجین و فلیکس احترامی گذاشتن و مامور لب زد : گزارش یه کودک ازاری به ما رسیده .. شما نجاتش دادید درسته ؟
هر دو سری تکون دادن و هیونجین لب زد : من و همسرم داشتیم برمیگشتیم خونه که صدای این بچه رو از توی سطل زباله شنیدیم .. همسرم رفت و این بچه رو اورد .. ما هم تصمیم گرفتیم بیاریمش بیمارستان. 
مامور با لبخند سری تکون داد و گفت : خبری از خانوادش ندارین ؟ یعنی میدونین که ممکنه کار کی باشه ؟

فلیکس لب زد : این بچه پسر یکی از اقوام نزدیک همسرم هست .. امروز صبح اومده بودن و مارو تهدید میکردن که بچه رو نمیخوان .. ولی بعدش به همراه بچه از خونه رفتن و خب بعدشم که همسرم براتون توضیح داد. 
مامور اهانی گفت و همانظور که گزارش مینویشت ادامه داد : ادرسی چیزی ازش دارید ؟
هیونجین نوچی کرد و گفت : ما اون مرد رو اصلا نمیشناختیم .. اگر میشه پیداش کنین و اگر شواهد بیشتری میخوایید ما میتونیم فیلم دوربین های مدار بسته رو بهتون نشون بدیم. 
مامور نفس عمیقی کشید و گفت : ممنون میشم اگر اینکار رو بکنین تا ما راحت تر بتونیم گیرش بیاریم اون شخص رو. 
هیونجین لبخندی زد و دخترکش رو روی دستش جا به جا کرد و گفت : حتما. 
با اتمام حرف هیونجین ، پسر کوچولو که تموم این مدت توی بغل فلیکس بود ، هینی کشید و دوباره شروع به گریه کردن کرد. 
فلیکس نوچی گفت و با اخمی از روی ناراحتی ، سر اون بچه رو به گردن خودش فشرد و گفت :
چیشده عزیزم ؟
و سپس خطاب به پزشک لب زد : اقای دکتر مشکلی هست ؟
پزشک نفس عمیقی کشید و به طرف اون کوچولو رفت. 
دهنش رو باز کرد و با دیدن خشکی بیش از حد دهنش لب زد : شیر بهش دادین ؟
سری تکون داد و گفت : اره قبل از اینکه بیاییم بیمارستان 60 میلی بهش دادم. 
پزشک : انگار علاوه بر اینکه پوشکش عوض نمیشده ، شیر هم بهش نمیدادن.. 
اگر میتونی توی فاصله ها کوتاه و به مقدار همون 60 یا 90 میلی بهش شیر بده تا زمانی که بزاقش مثل یه بچه ی عادی روان بشه. 
دستی به کمر اون کوچولو کشید و گفت : حتما ...
ممنونم از لطفتون. 
پزشک لبخندی زد و به طرف بقیه ی بیمار ها رفت .
هیونجین اروم لب زد : عزیزم بریم منتظرن. 
نگاهی به مامور که دم در ورودی ایستاده بود انداخت و گفت : اره بریم .. باید براش شیر درست کنم وگرنه بچه هلاک میشه .. فقط کاش براش اب بخری هیونجین. 
دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و گفت : چشم عزیزم چشم .. فقط استرس نداشته باش خب. 
به زور لبخندی زد و همراه با اون کوچولوی توی بغلش به طرف خروجی رفت. 
به محض رسیدن به ماشین ، در ها رو باز کرد و جینا رو روی صندلی کودک خوابوند و کمربندش رو زد. 
فلیکس هم با اون کوچولو جلو نشستن. 
هیونجین در رو اروم بست و به طرف مغازه ی کنار بیمارستان رفت تا یک بطری اب بگیره چرا که این کوچولو بی نهایت تشنه بود. 
اروم پسرک رو روی پاهاش خوابوند و پتو رو از دور بدنش باز کرد. 
حس میکرد این گریه فقط بخاطر گرسنگی نیست بخاطر همین شلوار توی تنش رو در اورد و پوشکش رو باز کرد تا اذیت نشه. 
به محض باز شدن پوشک ، پسر کوچولو هینی کشید و کمی اروم شد .. انگار که تمام مشکلا سر همین سوختن بود. 
اهی کشید و از توی کیف جلوی پاش پمادی بیرون کشید و درش رو باز کرد. 
تا خواست به دستش بزنه ، هیونجین توی ماشین نشست و گفت : براش پمادی که دکتر گفت رو خریدم .. اینو بزن بهش. 
سری تکون داد و کیسه ی دارویی رو از مردش گرفت و پماد رو از توش خارج کرد. 
کاتالوگش رو خوند و با اطمینان از سالم بودن و فهمیدن طریقه ی مصرفش ، درش رو باز کرد و کمی روی دستش زد تا به پایین تنه ی اون کوچولو بزنه. 
هیونجین هم اب رو توی شیشه ای که تازه از داروخانه خریده بود ریخت و کمی تکونش داد تا گرم بشه. 
بخاری رو هم زد و شیشه رو جلوش گرفت. 
به محض ولرم شدن اب ، شیشه رو به فلیکس داد و ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه راه افتاد ..
همین الانشم بیش از حد دیر کرده بودن. 
پتو رو دور پسر کوچولوی توی بغلش پیچید و سرش رو روی دستش گذاشت و شیشه رو توی دهنش فرو کرد. 
اون بچه اینقدر سریع و با ولع اب رو میخورد و شیشه رو میمکید که اخم به صورت فلیکس و هیونجین نشوند. 
هیچ وقت فکرشم نمیکردن از این ولعی که باعث خوشحالیشون میشد ، متنفر بشن.. 
وقتی به این فکر میکردن که چقدر این بچه عذاب کشیده ، دلاشون از سنگ میشد و دوست داشتن هر چه سریع تر اون مرد عوضی و اشغال رو به سزای عملش برسونن. 
با رسیدن به خونه ، ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شد. 
فلیکس هم پوشک پسر کوچولو رو بست و از ماشین پیاده شد و به طرف هیونجین رفت تا جینا رو ببینه ..
دلش برای دخترش تنگ شده بود و دلش میخواست صورت غرق خوابش رو ببینه. 
هیونجین خیلی اروم دخترکش رو بغل کرد و در رو بست. 
فلیکس با لبخند بوسه ای روی دست دخترکش زد و
گفت : به این اقاعه بگو بیاد بالا تا فیلم هارو ببینه. 
سری تکون داد و به طرف مامور رفت و گفت :
بفرمایید بالا تا فیلم ها رو ببینیم. 
مامور بدون هیچ حرفی پشت سرشون راه افتاد و هر سه وارد اسانسور شدن و طولی نکشید که به واحد رسیدن. 
فلیکس رمز رو زد و وارد خونه شد.
هیونجین هم وارد خونه شد و خطاب به مامور لب زد : بفرمایید .. فقط چند لحظه منتظر باشید. 
مامور احترامی گذاشت و همونجا دم در خونه ایستاد
.
وارد اتاق شد و پسرک رو روی تخت قرار داد و دوباره پوشکش رو باز کرد و کلا درش اورد. 
پتو رو روی بدنش انداخت تا اگر دستشویی کرد روی پتو انجامش داده باشه و سپس به طرف مستر رفت و پوشک رو داخل سطل انداخت. 
هیونجین هم جینا رو روی تخت خودش قرار داد و بعد از بالا کشیدن پتو از اتاق خارج شد و به سمت مامور رفت تا فیلم رو بهش نشون بده. 
دستاش رو شست و از مستر خارج شد. 
پالتوش رو در اورد و به چوب لباسی اویزون کرد.  سپس پیراهن و شلوارش رو باهم در اورد و دوباره وارد مستر شد و هر دو رو توی سبد رخت چرک ها پرت کرد و بعد از شستن دوباره دست هاش از مستر خارج شد. 
یک رکابی سیاه و یک شلوارک سفید پوشید و به طرف تخت رفت. 
خونه برخلاف فضای بیرون گرم بود و باعث میشد فلیکس دلش بخواد ازاد لباس بپوشه. 
اول به سمت دخترکش رفت و دستی به صورتش کشید تا ببینه تب داره یا نه ... میترسید از این کوچولو سرما بخوره ولی خداروشکر مشکلی نداشت. 
لبخندی زد و خم شد و پیشونی و گونه و سپس دست های دخترکش رو بوسید و گفت : قلب منی عزیزدلم .. دخترم .. زندگیم. 
همونطور که دخترکش رو میبوسید ، دستی روی پاش قرار گرفت. 
متعجب نگاه از دخترکش گرفت و با دیدن پسر می چان که به شکم خوابیده و داشت با پاهاش بازی میکرد ، لبخند محوی زد و گفت : جونم کیوتی ؟ تو هم محبت میخوای درسته ؟ 
پسرک صدایی از ته گلو در اورد و دستش رو از روی پاهای فلیکس برداشت و با مشت های کوچولوش چشماش رو مالید و سرش رو روی تخت قرار داد. 
به طرز عجیبی مهر این بچه به دلش نشسته بود. 
این کار ها و حرکات باعث میشد فلیکس قلبش بلرزه
.
خیلی اروم اون کوچولو رو بغل کرد و گفت : اول باید شیر بخوری عزیزدلم .. اینطور خوب بزرگ نمیشی. 
به همراه اون کوچولو از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت. 
اروم در رو باز کرد تا ببینه پلیس هست یا نه که هیونجین به همراه شیشه شیر رو به روش قرار گرفت. 
لبخندی زد و گفت : دستت درد نکنه میخواستم بیام شیر درست کنم براش. 
نگاهی به سر تا پای فلیکس انداخت و گفت :
اینطوری ؟
پوکر به هیونجین نگاه کرد و گفت : دیونه ای ؟ فکر کردی چرا در رو کم باز کردم ؟
سری تکون داد و گفت : اینبار میگذرم .. بیا این شیر رو بهش بده.. 
شیشه رو از دست مردش گرفت و گفت : برای جینا هم درست میکنی لطفا الان بیدار میشه .
نگاهش رو به جینا داد و خطاب به عشقش گفت : بیا توی سالن باید حرف بزنیم عزیزم. 
متعجب به مردش که با اخم های توهم به طرف سالن رفت چشم دوخت. 
اخم محوی کرد و به سمت سالن رفت. 
روی مبل نشست و اون کوچولویی که دوباره میخواست گریه کنه رو روی پاهاش خوابوند و شیشه رو وارد دهنش کرد. 
با اتمام کارش به هیونجین نگاه کرد و گفت : چیشده ؟
زبونی به لبش زد و گفت : قراره باهاش چیکار کنیم ؟
و با چشماش به اون کوچولو اشاره داد. 
با این حرف هیونجین استرسی گرفت و متقابلا به اون بچه نگاه کرد. 
با دیدن مژه های خیس و لب هایی که دور شیشه حلقه شده بودن ، لبش رو گزید و گفت : منظورت چیه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : ما نمیتونیم نگهش داریم فلیکس .. اینو میدونی درسته ؟ ما الان جینا رو داریم و به زور از پسش برمیاییم .. نمیتونیم این یکی رو هم هندل کنیم. 
دستاش رو سفت دور بدن اون کوچولو پیچید و گفت : میگی چیکار کنیم ؟ بدیمش به می چان یا بابای عوضیش ؟ میخوای دوباره توی سطل اشغال پیداش کنیم ؟
سری به طرفین تکون داد و گفت : جای این بچه توی این خونه نیست ... فکر کنم یادت رفته چه زجرایی بخاطر همین بچه کشیدیم .. اگر این نبود خیلی اتفاقا نمی افتاد. 
متعجب به مردش نگاه کرد و گفت : هیونجین عزیزم تو نمیتونی اینطوری راجبش حرف بزنی ..
مگه این بچه گناهی کرده ؟ این بچه معصومه ..
مگه خودش میخواسته بیاد توی این دنیای بی رحم ؟ اهی کشید و گفت : میزاریمش پرورشگاه. 
با چشم های گشاد و دهنی باز به مردش نگاه کرد و گفت : بزاریمش پرورشگاه ؟
با لحنی کاملا جدی لب زد : اره .. میزاریمش پرورشگاه ... این بچه به ما ربطی نداره .. عصر میبرمش .. اینو بدون که زندگی ما سه نفره است فلیکس .. دوست ندارم عشقی که به جینا دارم رو با یکی که عامل بدبختیام بود تقسیم کنم. 
لبش رو گزید و شیشه رو از توی دهن اون کوچولو که خوابش برده بود بیرون کشید و گفت : ما نمیتونیم اینکار رو بکنیم هیونجین .. اگر اذیتش کنن چی ؟ شونه ای بالا داد و گفت : این مشکل ما نیست.  لب باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین با تن صدایی که کمی بالا رفته بود لب زد : بسه فلیکس .. در مورد این موضوع من تصمیم میگیرم .. تا الانم خیلی بهش لطف کردیم که نگهش داشتیم .. عصری میبرمش پرورشگاه. 
با اتمام حرفش از روی مبل بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت. 
شیشه شیری که از قبل برای دخترکش درست کرده بود رو از روی اپن برداشت و به طرف اتاق رفت. 
به محض بسته شدن در اتاق ، به کوچولوی توی بغلش چشم دوخت و بوسه ای روی دستای
کوچولوش گذاشت و گفت : ببخشید اگر ما ادم بزرگا اینقدر بی رحمیم کوچولو .. زندگی خیلی داره باهات بد تا میکنه .. کاش میتونستم کنار خودم نگهت دارم ... معذرت میخوام عزیزم .. ببخشید که توان مقابله با هیونجین رو ندارم .. معذرت میخوام. 
سپس اشکی ریخت و اون کوچولو رو بیشتر به خودش چسبوند و روی مبل دراز کشید و چشماش رو بست تا بخوابه و حداقل برای یکبار یه اغوش پر از مهر و محبت رو به اون کوچولو هدیه بده. 

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now