هیچ به خاطر نداشت که چه زمانی به مقصد رسیدند از اونجایی که خشم و غضب بیشتر از هر وقتی ذهنشو درگیر کرده بود. تمام مدت نه علاقهای به حرف زدن نشان داد و نه توجهی به صدای یکنواخت و آرومش.
مردای قوی هیکلی که بادیگارد و محافظ به نظر میرسیدند، از کنارش جم نخوردند و کاملا محتاط بودند. با ضرب دست جونگکوک آشنایی داشتند و میدونستند نباید دست کم بگیرنش بنابراین با اخمای درهم در مسیری که توی ماشین بودند، بهش خیره نگاه میکردند.چهرهی رنگ پریده و چشمای بیروح سیسلیا حتی یک لحظه هم از جلوی چشماش محو نمیشد و هر زمان یادش می اومد چطور در اثر سه گلوله سنگدلانه کشته شد، اشک توی چشمهاش حلقه میزد و قلبش تیر میکشید. با اینحال هنوزم کنترل احساساتش به قدری سخت بود که چشماش لحظهای خشک نمیشدن.
از زمانیکه سیسلیا رو میشناخت فقط 1 سال میگذشت. اما به قدری باهاش خوش رفتاری کرده بود و توی تمام حرکاتش نسبت به جونگکوک محبت دیده میشد که درست مثل یک خواهر بزرگتر و عضوی ازخانوادهاش بهش نگاه میکرد.
وقتی به اون شکل مظلومانه جلوی چشماش کشته شد و از اون بدتر نتونست هیچکاری بکنه، هم خونش به جوش می اومد و هم ناراحتی تمام قلبشو در بر میگرفت. درواقع بیشتر از اینکه از خودش عصبانی باشه از هیولای مقابلش عصبانی بود که کاملا آروم و حتی خوشحال به نظر میرسید.دقایقی که توی ماشین بودند، لبخند یک لحظه هم از روی لبهاش پاک نمیشد و جونگکوک هیچ نمیدونست چرا انقدر عجیب و غریب رفتار میکرد.
از ماشین که پیاده شدند، از هردو طرف با خشونت بازوهاشو گرفتند و به سمت ورودی عمارت رفتند. جونگکوک فقط فرصت کرد به ساختمان عظیم مقابلش نگاهی بندازه و نفس هاش بیشتر از قبل توی گلوش گیر کردند. عمارت مقابلش به قدری بزرگ بود که احتمالا اگه همونجا می ایستاد و بهش خیره میشد، گردن درد میگرفت.داخل که رفتن، مستقیم وارد سالن پذیرایی شدند و تلاش کرد از وسعتش متعجب نشه. با زحمت میتونست اون طرف پذیرایی رو ببینه و از چندتا پله بالا رفتند تا روی زمینِ اصلی سالن قرار بگیرند. مبلهای خاکستری رنگی در یک گوشه از پذیرایی به چشم میخورد و لوستر عظیمی که از سقف آویزان بود، خیره کننده به نظر میرسید.
موضوعی که باعث شد از دکوراسیون خونه بیشتر متنفر بشه، خالی بودن دیوارها بود. درواقع هیچ تابلو، آینه یا چیز دیگهای روی دیوارها به چشم نمیخورد و اون سالن بزرگ، خالی و سرد به نظر می اومد."دست از پا خطا نمیکنی." روی پارکت گرم سالن پرتش کردند و جونگکوک تلاش کرد سریعا از جا بلند بشه. اما لگدی که به پشتش وارد شد دوباره روی زمین انداختش و اینبار از شدت درد حتی قادر نبود تکون بخوره.
"چی... از جونم میخواید؟" نفس نفس زنان پرسید و دستشو مشت کرد تا دردشو تحمل کنه. موضوع این بود حس میکرد همه جای بدنش خورد و خاکشیر شده درحالیکه عملا فقط چندتا لگد خورده بود.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee