اون شب زمان بسیار کند میگذشت. جونگکوک تصور میکرد هرچقدر بین مهمانها بمونه، وقت بگذرونه و خودش رو سرگرم کنه زمان سریعتر میگذره ولی بعد از اینکه نگاهی به ساعت مچیش انداخت متوجه شد در اشتباه بود. این یک قانون نانوشته محسوب میشد و در حقیقت انسانها هرچقدر منتظر گذر زمان باشن، دیرتر میگذشت و برعکس. به همین خاطر جونگکوک برای گذشت زمان منتظر میموند و بازهم دقایق به کندی سپری میشدن فرقی نمیکرد چطور با بقیه گرم صحبت میشد. حتی وقتی با مهمانها حرف میزد، ذهنش اونجا حضور نداشت و بخاطر اتفاقات پیش اومده تمرکزی براش باقی نمونده بود.
از همون لحظهای که جسد نگهبان رو داخل دستشویی دید ذهنش به شدت بههم ریخته بود و تلاش زیادی برای جمع کردن حواسش به خرج داد اما نتیجهای نمیگرفت. بههرحال اون شب احتمالا یکی از مهمترین شبهای زندگیش بود و اگه همراه تهیونگ اونجا رو ترک نمیکرد، به سرنوشت تلخ و نامعلومی دچار میشد. همین قضیه باعث شده بود استرس و اضطرابش لحظه لحظه اوج بگیره، دلش بخواد بیشتر بنوشه تا افکار وحشتناکی که در ذهنش میچرخیدن رهاش کنن. مشخصا مست کردن در چنین موقعیتی کار به شدت احمقانهای بود و با وجود اینکه برای نوشیدن تمایل زیادی داشت نباید حتی یک قطره الکل مینوشید.
جونگکوک در اواخر شب، زمانیکه مهمانها داشتن اونجا رو ترک میکردن خودش رو درحالی دید که از شدت اضطراب میلرزید و بخاطر نگهبانی که هر ثانیه کنارش بود نمیتونست از جاش تکون بخوره. یاد حرفای تهیونگ میافتاد و طی ساعات گذشته با چشم دنبال یونگی و جیمین گشت اما هیچ ردی ازشون پیدا نکرد. هالند بهش دستور داده بود لبخندش حتی یک لحظه هم از روی لبهاش پاک نشه و بدون استثنا با همه گرم بگیره خصوصا مقامات رده بالاتری که شاید تلاش میکردن توجهش رو جلب کنن. جونگکوک نمیتونست این اشخاص رو از بقیه متمایز کنه و حدس میزد بزودی باهاشون ملاقات میکرد و همین موضوع بهش حالت تهوع میداد.
وقتی فقط اشخاص نزدیک به هالند در پذیرایی باقی مونده بودن، نگاهش به یونگی افتاد که با یکی از نگهبانها صحبت میکرد. گیج و سردرگم پلک زد و متوجه شد صحنهی مقابلش زیادی عجیب به نظر میاومد چون یونگی داشت با یکی از افراد هالند حرف میزد. نگهبان هیچ واکنشی به صحبتهای یونگی نشون نمیداد و مثل یک مجسمه ایستاده بود انگار اونجا هیچ شخصی باهاش حرف نمیزد. جونگکوک باید همون لحظه جلوتر میرفت تا بتونه با یونگی صحبت کنه ولی احتمالا نگهبانش این اجازه رو بهش نمیداد. به سمتش برگشت و پرسید "میتونم برم با اون شخص صحبت کنم؟ یکی از مهمونای درجه یکه."
محافظش یا یونگی رو نمیشناخت یا اهمیتی به حضورش نمیداد چون دستش رو پشت کمرش گذاشت و جواب داد "راهنماییت میکنم."
جونگکوک با لحن پایینی گفت "لازم نیست بیای اون خطری نداره."
محافظ به سردی گفت "نباید شما رو تنها بذارم این یک دستوره"
قدم زنان به یونگی نزدیکتر شدن و زمانیکه بهش رسیدن، به نظر میرسید نزدیک شدنشون رو احساس کرد چون لحظهی آخر به سمتشون برگشت. با دیدن جونگکوک نگاهش گرد شد، صحبت کردن با نگهبان رو متوقف کرد و نگاهی به سرتاپای پسرک انداخت. "جونگکوک؟ از این طرفا. مشتاق دیدار"
جونگکوک امیدوار بود یونگی منظورش رو بفهمه. "منم همینطور. مشتاق دیدار دوباره بودم. وقت بخیر."
یونگی به چهرهی جدیدش خیره شده بود و مرموزانه گفت "اینجا چیکار میکنی؟ فکر نمیکردم ببینمت."
"منم از دیدنت تعجب کردم." جونگکوک از محافظش پرسید "میتونیم تنها صحبت کنیم؟ جایی نمیریم همینجا میمونیم."
محافظ مردد بود و نمیخواست قبول کنه اما نگهبانی که باهاش صحبت میکرد برای اولینبار به حرف اومد. "هردومون حواسمون بهتون هست. حق نداری از اینجا دور بشی فقط چند قدم فاصله میگیریم."
جونگکوک این احساس رو در خودش پیدا کرد که نگهبان اول کمی دوستانهتر و صمیمیتر بهش نگاه میکرد و حرف میزد. گرچه طرز صحبت کردنش با بقیهی نگهبانا فرقی نداشت ولی هیچ خصومتی از چشمهاش نمیدید. صبر کرد تا چند قدم ازشون فاصله بگیرن و بعد به یونگی گفت "هنوز نمیتونیم به راحتی صحبت کنیم. من به هیچی اعتماد ندارم."
یونگی بهش نزدیکتر و زمزمه کرد "لباساتو چک نکردی؟"
"چرا اتفاقا تمام مدت بهشون دست میزدم ولی چیزی گیرم نیومد. البته فکر نکنم تو این بلبشو بخوان حرفای منو گوش بدن."
"این طرز تفکر اشتباهه. اتفاقا تو چنین موقعیتی باید کاملا مواظب باشی." یونگی نگاه کوچکی به اطراف انداخت و جدی به نظر میرسید "هرچند حتی اگه گوش بدن دیگه اهمیت چندانی نداره. همهچیز قراره تموم بشه جناب تهیونگ دوتا انتخاب برای خودش گذاشته یا مرگ یا درست کردن اوضاع."
"چند ساعت پیش افراد هالند بردنش و هیچ خبری ازش ندارم." جونگکوک از شدت نگرانی میلرزید و حرفای یونگی حالش رو بدتر کرد "چیکار میخواد بکنه؟ بهم نگو میخواد خودشو تو یک موقعیت خطرناک قرار بده."
"همینکه اومدیم اینجا یعنی خودمون رو در یک موقعیت خطرناک قرار دادیم بههرحال هالند قرار نبود ازمون استقبال کنه." یونگی ادامه داد " ولی تا الان درگیری خاصی نداشتیم و تونستیم بدون دردسر وارد بشیم. هیچ جزئیاتی رو نمیتونم بهت بگم و نیازی هم نیست فعلا چیزی بدونی."
"ولی من واقعا نگرانم و خبری از تهیونگ ندارم. حداقل بهم بگو حالش خوبه درسته؟ چون امکان نداره بتونم بیشتر از این طاقت بیارم." جونگکوک رنگش پریده بود.
یونگی نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت "نمیدونم چرا فکر کردی ازش خبر دارم درحالیکه منم تمام این مدت نتونستم هیچ ارتباطی باهاش بگیرم."
"منم نتونستم و این داره دیوونهام میکنه." جونگکوک مضطربانه موهای طلایی رنگش رو لمس کرد و نگاهی به اطراف انداخت. هردو محافظ بهشون زل زده بودن و نگاهشون بیاحساس به نظر میرسید. "میخوام ببینمش به هر قیمتی که شده. اگه قراره اتفاقی بیافته باید همراهش باشم وگرنه عقلمو از دست میدم."
"ولی وضعیت خیلی خطرناکه ممکنه تو هم صدمه ببینی..."
"جوری به نظر میاد که برام مهم باشه؟" چند لحظه به چهرهی اخم آلود یونگی زل زد و بعد ادامه داد "برام مهم نیست. شده تا ته جهنم میرم ولی یک لحظهی دیگه نمیخوام ازش جدا باشم."
یونگی متفکر گفت "منم نمیدونم کجاست و چیکار میکنه. چند ساعت پیش ارتباطمون با همدیگه قطع شد."
"پس جیمین کجاست؟ اینجاست؟"
قبل از اینکه یونگی جواب بده، یکی از محافظها به سمتشون اومد و گفت"باید همینجا تمومش کنیم. وقتتون به اتمام رسید"
جونگکوک پرخاش کرد "هنوز دو دقیقه نیست که باهم تنها شدیم شماها چه مرگتونه؟"
محافظ با چهرهی بیاحساس گفت "باید بریم. رئیس ازم خواست تا اتاق کارش همراهیت کنم"
لرزی روی بدن جونگکوک نشست و نفسش حبس شد. زمزمه کرد. "منو میخواد چیکار؟ قراره جایی بریم؟"
"من چیزی نمیدونم."
جونگکوک به سمت یونگی برگشت و نگرانی رو نسبت به خودش برای اولینبار در چشمهاش دید. "چیکار کنیم؟"
"کاری نمیشه کرد باید بری. نگران نباش حواسمون بهت هست در ضمن..." یکم به جونگکوک نزدیک شد و صورتش رو در چند سانتی متریش نگه داشت. وقتی حرف میزد نفسش تا حدی بوی دارچین میداد. "فکرکنم جیمین داره یه کارایی میکنه. پس نگران نباش حس میکنم هردوشون جاشون امنه. البته فعلا"
"فکر میکنی پیش تهیونگه؟ باهاش در ارتباطی؟"
یونگی سر تکون داد "نه ارتباطم با جیمین یک ساعت پیش قطع شد و لحظهی آخر بهم گفت داره میره پیش نگهبانا. ولی اینکه کجا هستن و چیکار میکنن رو نمیدونم"
"اصلا احساس خوبی به این قضیه ندارم"
محافظ بازوش رو گرفت "همراهم بیا."
جونگکوک بدون حرف دنبالش راه افتاد و برای آخرینبار نگاهی به یونگی انداخت. پسر بزرگتر نگران و عصبی به نظر میرسید و همونجا سرجاش ایستاده بود. خیلی دوست داشت کمی بیشتر با همدیگه صحبت کنن اما بهشون اجازه نمیدادن و موقعیت مناسبی براشون نبود. هیچکدوم از حرکات و رفت و آمداش در کنترل خودشون نبود و باید از دستورات بقیه اطاعت میکردن.
همراه نگهبان، پلههای منتهی به طبقاتِ بالا رو طی کردن و جونگکوک هر لحظه اطرافش رو چک میکرد مبادا از ناکجا آباد یکی یا گروهی پیداش میشد و بهش صدمه میزدن. جونگکوک به هیچ عنوان احساس امنیت نداشت و عرق سردی روی تیرهی پشتش نشسته بود. همیشه یاد گرفته بود به غریزهاش اعتماد کنه و تا اون موقع از زندگیش هرگز تا این اندازه بهش استرس وارد نشده بود. انگار مستقیم به سمت قتلگاه خودش میرفت و نمیدونست چرا، مطمئن بود این آخر کاره. یا کشته میشد یا از اونجا میرفت.
جونگکوک هیچ تصوری از نقشههای هالند نداشت. فقط متوجه شده بود که باید توجه بعضی از اشخاص مهمی که اون شب در مهمانی شرکت کرده بودن رو جلب کنه. این یک بازی آشنا براش محسوب میشد. درست هفت ماه پیش زمانیکه به تازگی با تهیونگ آشنا شده بود دقیقا چنین درخواستی ازش کرد با این تفاوت که فقط و فقط باید توجه هالند رو جلب میکرد. وقتی داشت از راهروها رد میشد، متوجه شد تهیونگ موفق شده بود به هدفش برسه ولی هیچ عصبانیتی نسبت به معشوقهاش حس نمیکرد.
دقایقی بعد، بالاخره به اتاق مورد نظر رسیدن و پشت در ایستادن. محافظ چند تقه به در زد و زمانیکه صدای آشنایی بهشون اجازهی ورود داد داخل شدن. قبل از وارد شدن، مرد چاقی از اتاق بیرون رفت که یک کلاه لبهدار سرش بود. به محض دیدن جونگکوک لبخند زد و چشمهاش درخشید "وقت بخیر پسر زیبا" لهجهی غلیظ فرانسویش باعث شد جونگکوک با زحمت متوجه حرفاش بشه و اخمی کرد. جوابی بهش نداد و مرد چاق همراه زیر دستاش ازش فاصله گرفت.
هنگامیکه وارد شدن، جونگکوک انتظار هرچیزی رو داشت. محافظ در رو باز کرد، به داخل هولش داد و حقیقتا انتظار هر صحنهای رو میکشید به جز چیزی که همون لحظه جلوی چشمهاش نمایان شد. جونگکوک منتظر بود هالند رو با زیردستها یا حتی همکارهای شکم گندهاش ببینه که روی مبلها نشسته بودن و برای سرنوشت بقیه تصمیم میگرفتن. ولی کاملا در اشتباه بود.
"تهیونگ" تقریبا نزدیک بود همون لحظه به سمتش پرواز کنه. پسر بزرگتر روی صندلی نشسته بود، دستاش رو از پشت بسته بودن و نگاهش بی عاطفه به نظر میرسید. کبودیهای زیادی روی صورتش دیده میشد و کاملا خون آلود بود.
پسر کوچکتر از دیدن این صحنه به سختی جا خورد و سرمای سخت و سوزناکی توی قفسهی سینهاش پیچید. با دیدنش در اون حالت، قدمی به جلو گذاشت و تلاش کرد خودش رو بهش برسونه ولی محافظ انتظار چنین واکنشی رو ازش داشت چون سریعا بازوش رو گرفت و متوقفش کرد.
عصبانیتش در کنار نگرانیش فوران کرد و بازوش رو کشید که خودش رو رها کنه. به سمت نگهبان برگشت و سرش فریاد زد "ولم کن... دستمو ول کن فقط میخوام ببینمش."
"آروم باش وگرنه مجبور میشم رو دهن قشنگت چسپ بذارم. از سر و صدا خوشم نمیاد." صدای هالند رو از اون سمت اتاق شنید و به سمتش برگشت. اون مرد خودپسندانه پوزخند میزد و اسلحهای به دست داشت. "خوش اومدی. دلت برای دوست پسرت تنگ شده بود؟"
با غیض ازش پرسید"چرا منو آوردی اینجا؟ ازم چی میخوای؟"
"مردی که همین الان بیرون رفت رو دیدی؟"
جونگکو شدیدا نگران تهیونگ بود و نمیتونست حواسش رو به حرفای هالند بده. توجهش بلافاصله به سمتش جلب میشد و برای دومین بار تلاش کرد خودش رو از دست محافظ نجات بده تا بتونه بهش نزدیک بشه. از اینکه با اون شدت بازوش رو فشار میداد عصبی شده بود و درحالیکه نزدیک بود کنترلش رو کامل از دست بده برگشت و بهش فحش رکیکی داد "ولم کن دستم کنده شد بی همهچیز. قرار نیست فرار کنم و برم سر قبر مادرت که انقد محکم گرفتی..."
چهرهی نگهبان با شنیدن فحشهاش از شدت عصبانیت قرمز شد و دستش رو بلند کرد بدون هیچ رحمی سیلی محکمی به صورتش زد. شدت ضربهاش به حدی زیاد بود که جونگکوک برای چند لحظه هوش و حواسش رو از دست داد و اگه محافظ بازوش رو نگرفته بود بیشک روی زمین پرت میشد. درد و سوزش سیلی در اون لحظه به قدری زیاد بود که سرش سوت کشید و چشمهاش گرد شد. احتمالا تا اون موقع از زندگیش چنین سیلی محکمی نخورده بود.
به محض اینکه سیلی خورد، صدای جا به جا شدن صندلی شنیده شد و تهیونگ از بین دندونهاش غرید "دستتو میشکنم حروم زاده خودتو مرده فرض کن... "
"بشین سرجات برادرزاده. اون سیلی حقش بود قبول کن از حد خودش فراتر رفت." هالند کاملا آروم به نظر میرسید و از شرایط پیش اومده لذت میبرد. رو به جونگکوک گفت "نمیدونستم انقد زود کنترلت رو از دست میدی. دفعهی پیش که تهیونگ اومد اینجا اهمیتی به هیچکس نمیدادی. بالاخره چهرهی واقعیت رو بهمون نشون دادی. برای دیدنش بیصبر بودم."
جونگکوک به سختی تونست سرپا بشه. یک طرف صورتش به شدت گزگز میکرد و اشک توی چشمهاش حلقه زد ولی اشکهاش بخاطر استیصال و خشم بود نه ترس و غم. وقتی سرش رو بلند کرد، لبهاش رو به همدیگه فشرد تا بغضش نترکه و ضعیف به نظر نرسه. متوجه شد تهیونگ به وسیلهی دو محافظ قوی هیکل به صندلی میخ شده بود تا نتونه تکون بخوره و صورتش نشون میداد به حد مرگ عصبانی بود. به معنای واقعی کلمه از چشمهاش آتش میبارید و اگه رهاش میکردن در لحظه از جا میپرید و یورش میبرد.
هالند لولهی اسلحه رو با خونسردی به سمت تهیونگ گرفت و به جونگکوک چشم دوخت. برای لحظاتی سکوت در اتاق حکمفرما شد و بالاخره ترس و وحشت به وجود جونگکوک چنگ انداخت. آب دهانش رو پایین فرستاد و زمزمه کرد "اینکارو نکن..."
"برای همین صدات زدم. وقتی بکشمش، دیگه هیچ موضوعی نمیتونه ذهنت رو مشغول کنه و برای همیشه خیال هممون راحت میشه. اینطور فکر نمیکنی؟"
جونگکوک با صدای پایینی ازش التماس کرد "هرکاری بگی میکنم. قسم میخورم هر درخواستی داشته باشی انجام میدم فقط کاری باهاش نداشته باش."
تهیونگ عصبانی و خشمگین بود "ازش التماس نکن قرار نیست اتفاقی برای من یا تو بیافته..."
هالند خندید و حرف تهیونگ رو قطع کرد "میدونی یاد چی افتادم؟ اولین روز وقتی اومدی اینجا باهام شرط و شروط گذاشتی نجاتش بدم و اجازه ندم بمیره." پوزخند زد و ادامه داد "همون موقع بود که فهمیدم مثل یک احمق خودتو بخاطرش به آب و آتیش میزنی حتی اگه زندگی خودت درحال نابود شدن باشه. اگه این حماقت نیست پس چیه؟"
جونگکوک میخواست بهش فحش بده ولی موقعیت خطرناکی بود "هیچکس رو توی زندگیت نداری که دوستت داشته باشه. مثل یک کفتاری که فقط برای منافع خودت تلاش میکنی و زندگیت از هرچیزی توی این دنیا بیارزش تره. نباید درک کنی که چرا بخاطرش هرکاری میکنم."
"جونگکوک."
صدای تهیونگ باعث شد به سمتش برگرده و احساسی که توی چشمهاش دیده میشد باعث شد میخ نگاهش بشه. پسر بزرگتر ماهرانه احساساتش رو کنترل کرده بود و چهرهاش ذرهای از افکارش رو نشون نمیداد ولی نگاهش تمام تلاشهاش رو بینتیجه گذاشته بود. چشمهاش میدرخشید، ناباوری و حتی عصبانیت غلیظی رو به خوبی انعکاس میداد و پرسید "چه شرط و شروطی باهاش گذاشتی؟"
جونگکوک کاملا حق رو به خودش میداد ولی به سختی پاسخ داد"بخاطر نجات دادنت مجبور شدم وگرنه میمردی... "
تهیونگ به سردی حرفش رو قطع کرد "من نمیمردم هرطور شده بود خودمو از اون قبرستون نجات میدادم. چرا باید با آدم لاشخوری مثل این عوضی شرط و شروط بذاری؟"
جونگکووک دستاش رو مشت کرد "ازش پشیمون نیستم چون نگرانت بودم و اگه برگردم عقب بازم همونکارو میکنم."
"این دعوای احمقانه رو تموم کنید با هردوتونم." هالند بحثشون رو تموم کرد و با اینحال هنوز اسلحه رو به سمت تهیونگ گرفته بود. "ما برای این حرفای بچگانه اینجا جمع نشدیم و دارید حوصلهام رو سر میبرید."
"فقط بهم بگو چرا منو آوردی اینجا؟ میخوای بازم از تهیونگ به عنوان اهرم فشار استفاده کنی؟ اگه قراره اینطور باشه من هیچ مخالفتی با هیچکدوم از درخواستات ندارم فقط هرچه زودتر تمومش کن."
تهیونگ بالافاصله از جا پرید و با عصبانیت بهش تشر زد "تو هیچ درخواستی رو قبول نمیکنی هیچی اونطور که به نظر میاد پیش نمیره پس دست از چرت و پرت گفتن بردار و دهنتو ببند"
"اوه. البته که اینطور نیست." هالند به طرز متظاهرانهای ناراحت بود. "همهچیز اونطور پیش میره که من میخوام. اول آدمی که این وسط اضافه هست رو میکشم و بعد میریم سر کارای خودمون. شاید یکم برات سخت باشه ولی قول میدم خیلی زود فراموشش میکنی"
"اینکارو نکن..." جونگکوک تلاش کرد خودش رو از دست محافظ رها کنه و با وحشت گفت "اگه بلایی سرش بیاری منم زنده نمیمونم حتی اجازه نمیدم به صبح برسه قسم میخورم خودمو خلاص میکنم"
هالند خندید و از تهیونگ پرسید "میبینی؟ اون واقعا دیوونهات شده هیچی به اسم عقل و منطق تو کلهاش نمونده. داره ناامیدم میکنه"
تهیونگ شدیدا برای آروم موندن تلاش میکرد و این موضوع به خوبی دیده میشد. نگاهش رو به هالند دوخته بود، رنگ پریده به نظر میاومد و فقط چشمهاش بودن که آتش خشمش رو به وضوح نشون میداد. اسلحهای که به سمتش نشونه رفته بود اهمیتی براش نداشت و انگار برای اتفاق جدیدی انتظار میکشید.
هالند لبخند زد و لبخندش برای اولینبار واقعی به نظر میرسید "هیچ حرفی ندارید به همدیگه بزنید؟ به هرحال همهچیز به پایان میرسه. "
"هرچیزی که باشه. انجامش میدم مهم نیست چی ازم بخوای..." جونگکوک تقریبا به گریه افتاده بود و بدنش میلرزید "لطفا اینکارو نکن فقط بذار بره و من تا آخرین روز عمرم بدون هیچ شکایتی برات کار میکنم اگه بلایی سرش بیاد زنده نمیمونم."
"جونگکوک. بس کن" تهیونگ با لحن هشدارآمیزی زمزمه کرد.
هالند آه کشید "داره اشکم در میاد. قرار نبود فضا انقد احساسی بشه. به نظر میاد هیچ حرفی با همدیگه ندارید پس نباید وقتمو تلف کنم."
" دیر یا زود میفرستمت پیش اون برادر حروم زادهتر از خودت." اگه محافظها بدنش رو به صندلی میخ نکرده بودن بیشک از جاش بلند میشد و بدون لحظهای مکث، به قصد کشت به هالند حمله میکرد. مثل گرگی به نظر میرسید که در وحشیانهترین حالت ممکنش قرار داشت و کنترلش رو از دست داده بود. "با دستای خودم سلاخیت میکنم. همونطور که برادرتو مثل حیوون کشتم و فرستادمش جهنم..."
هالند بیشتر از اون منتظر نموند. نگاهش رو به جونگکوک دوخته بود وقتی انگشتش رو روی ماشه فشار داد و شروع به تیراندازی کرد درست به قفسهی سینه و شکم تهیونگ. نگاهش خونسرد بود، پشت سرهم شلیک کرد، بارها انگشتش رو به ماشه فشرد و صدای گلوله به ناقوس مرگ شباهت داشت. همونطور بلند و نحس و وحشت آور. اتاق انباشته از صدای شلیک گلوله شد و پسرک، لرزان و وحشتزده سرجاش یخ زد درحالیکه قدرت تحلیلش ناگهان از بین رفته بود.
تنها کاری که در اون موقعیت تونست انجام بده ایستادن و نگاه کردن بود وقتی هالند پشت سرهم به بدن تهیونگ شلیک میکرد و پوزخند تاریکی روی لبهاش نقش بست. با هر گلولهای که هالند شلیک میکرد، انگار خودش هم تیر میخورد، روح از تنش میرفت و سرمای سختی ذرهذره وجودش رو در بر میگرفت.
گوشهاش بخاطر صدای بلند گلولهها زنگ میزد و در دنیایی بین کابوس و واقعیت قرار داشت اما این وضعیت تا مدتی ادامه پیدا کرد طوری که در انتها هیچ گلولهای در خشاب اسلحه باقی نموند. هالند برای اطمینان از این موضوع بازهم چندینبار ماشه رو فشار داد. بدون عجله و باصبر. زمانیکه سکوت در اتاق حکم فرما شد، اسلحه رو بررسی کرد و زیرلب گفت "فکر کنم همین قدر کافی باشه." بعد سرش رو بلند کرد، به بدن بیجان و سوراخ سوراخ شدهی تهیونگ نگاهی انداخت و به جونگکوک لبخند زد "تموم شد. همهچیز به انتها رسید. این یک شروع دوبارهست موافق نیستی؟"
تهیونگ سرش پایین افتاده بود. طوری بیحرکت به نظر میرسید که انگار هرگز زندگی نکرده بود، هیچوقت نفس نکشید و روزها رو پشت سر نگذاشت. مطلقا همه جای پیراهنِ سیاهش سوراخ شده بود و نقطهی سالمی روی بدنش دیده نمیشد که ذرهای بشه بهش امید بست. زمانیکه بدن بیجانش از روی صندلی به جلو خم شد، نگهبانها رهاش کردن و ازش فاصله گرفتن چون دیگه نیازی به نگه داشتنش نبود. بیحرکت، ساکت و مُرده، صدایی ازش شنیده نشد و به همین سادگی زندگیِ پر فراز و نشیب کیم تهیونگ رئیسِ رده بالای مافیای نیویورک با پایان رسیده بود.
اما جونگکوک قادر نبود این حادثه رو باور کنه. جلوی چشمهاش رخ داد، خودش شاهد تک تک لحظات کشته شدنش بود و ذهنش به شدت برای باور کردنش مقاومت میکرد. در حقیقت اتاق و تمام آدمهای داخلش از همون لحظه به بعد از جلوی دیدش ناپدید شدن و نمیتونست نگاه ماتم زدهاش رو از روی جسد تهیونگ برداره. متوجه نبود که تمام اون مدت نفسش رو در سینه حبس کرده بود و سرش داشت بخاطر این موضوع گیج میرفت. چون ذهنش همچنان روی این قضیه میچرخید که صحنهی مقابلش حقیقت داشت یا فقط کابوسی برخواسته از قعر جهنم بود؟
"تهیونگ. بهم نگاه کن." صداش مثل یک خس خسِ رقتانگیز از گلوش شنیده شد و دوباره صداش زد "میخوام صورتتو ببینم. لطفا سرتو بلند کن."
بدنش سرد شده بود و تمام بدنش از سر وحشت و ماتم میلرزید. میخواست به سمتش قدم برداره، صورتش رو بگیره و سرش رو بلند کنه تا چهرهی بینقص و چشمای زیباش رو ببینه اما نگهبان اجازه نمیداد حتی یک قدم جلو بره.
"اون مرده. انقد مطمئنم که از هیچ چیز دیگهای تا این اندازه مطمئن نیستم." هالند حتی ذرهای متاسف نبود و با تفریح و سرگرمی گفت "قرار نیست زیاد طول بکشه قول میدم تا یک هفتهی دیگه به زندگی عادی خودت بر میگردی."
سپس اسلحهاش رو روی میز گذاشت و با خونسردی مشمئزکنندهای ادامه داد "قبل از اینکه بیای تو اتاق داشتم با آقای کلنل صحبت میکردم همون مردی که باهاش مواجه شدی. اون تو رو دیده بود و میخواست دار و ندارش رو برای داشتنت بهم بده. باعث شدی روی نقشههام تردید کنم و بخوام بیشتر پیش خودم نگهت دارم. هرچقد توی کارت ماهرتر بشی خواهانت افزایش پیدا میکنه."
سرما و ترس آزارش میداد. حرفای هالند رو مثل زمزمهی مبهم و نامفهومی میشنید که حتی یک کلمهاش رو درک نمیکرد. برای چندمینبار قدمی به جلو برداشت تا به سمتش بره و محافظ متوقفش کرد اما اینبار پاهاش نتونستن وزنش رو تحمل کنن و زانوهاش خم شدن. دردی که از زمین خوردش در زانوهاش پیچید با درد و رنجی که از لحاظ روحی و روانی میکشید هیچ بود و دوباره زمزمه کرد"تهیونگ... تو چیزیت نشده... بهم نگاه کن که بتونم نفس بکشم... خواهش میکنم..."
گلوش خشک بود و نفس کشیدن از هر زمانی براش سختتر شده بود. در ناخودآگاهش میدونست احتمالا ممکن بود برای اولینبار یک حملهی عصبی بهش دست بده و بدنش به سرعت از سرمای زمستان هم سردتر شده بود. روی زمین خزید و خودش رو به سمتش کشید درحالیکه اشکهاش مثل سیلابی بزرگ داشتن پشت پلکهاش جمع میشدن. "تهیونگ.. بهم نگاه کن...."
لرزش بدنش به قدری زیاد شده بود که به وضوح برای بقیه قابل تشخیص بود و رنگش با مردهها تفاوتی نداشت. جونگکوک در اون لحظات هیچ خواستهای به جز رسیدن به بدن تهیونگ حس نمیکرد و نگهبان این اجازه رو بهش نمیداد. دستش رو کشید، درحالیکه از شدت ترس و ناراحتی رو به جنون میرفت و با صدایی کنترل نشده سرش فریاد زد "دستمو ول کن میخوام برم پیشش.... دست لعنتیمو ول کن همین الان."
نگهبان مکث کرد و نگاهی به هالند انداخت. جونگکوک ناگهان مانند یک دیوانهی زنجیری رفتار میکرد و اگه به خواستهاش اهمیت نمیدادن اون اتاق و همچنین راهروی بیرونی از فریادهاش انباشته میشد. هالند این موضوع رو میدونست بنابراین سرش رو تکون داد و گفت"ولش کن. بههرحال باید باهاش کنار بیاد"
به محض اینکه بازوش رو رها کرد، جونگکوک سکندری خوران خودش رو به تهیونگ رسوند و تا لحظهی بغل کردنش حتی نفس نکشید. اهمیتی نداد چندبار تا مرز سقوط کردن سکندری خورد و بلافاصله دستاش رو دور گردنش حلقه کرد. سرش رو توی گردنش فرو برد محکم بهش چسپید و روی پاهاش نشست که بتونه تا جای ممکن بهش نزدیک باشه و عطرش رو نفس بکشه. هیچ فاصلهای بینشون باقی نمونه، بدن بیجانش رو در آغوش بگیره و حسش کنه. جونگکوک گم شده بود.
توجهی نمیکرد کجا بود، چه آدمایی اطرافش بودن و چطور بهش نگاه میکردن و درحقیقت به نظر میاومد در دنیای کوچکش فقط خودش و معشوقهاش وجود داشتن. غم و ترسی که روحش رو تسخیر کرده بود وصف ناپذیر به چشم میاومد و گریههاش هر لحظه بلندتر میشد. یقهی لباس سیاه رنگ تهیونگ رو توی دستهاش فشرد و نفسهای لرزانش از ویرانههای درونش خبر میداد. "تهیونگ؟... تو چیزیت نشده... چیزیت نشده مگه نه؟... چشماتو باز کن خواهش میکنم اینکارو باهام نکن... " نمیتونست گریه کردن رو متوقف کنه و تمام بدنش از شوک عمیقی که بهش وارد شده بود واکنش نشان میداد. هنوزم در انکار و ناباوری به سر میبرد. ولی هرچقدر بدن بیجان تهیونگ رو لمس میکرد، به باور کردنش نزدیکتر میشد و صدای گریهاش بلندتر. "امکان نداره دووم بیارم... قسم میخورم نمیتونم تهیونگ...چشماتو باز کن خواهش میکنم... چیزیت نشده باشه...."
اما هیچکاری از دستش بر نمیاومد. فرقی نمیکرد چقدر اسمش رو صدا میزد و با التماس ازش میخواست دوباره چشمهاش رو باز کنه، تهیونگ مطلقا واکنشی نشون نمیداد و این موضوع جونگکوک رو از درون بیشتر و بیشتر به نابودی میکشاند. گرمای بدن تهیونگ سنخیتی با اتفاقی که براش افتاده بود نداشت و پسر کوچکتر نمیتونست به هیچ موضوع دیگهای فکر کنه. تصور اینکه همهچیز به پایان رسیده بود و دیگه هرگز قادر نبود لمس بازوهای قدرتمندش رو دور بدن خودش احساس کنه روحش رو تکه تکه میکرد و فقط گریههای سوزناکش از حالش خبر میداد.
دردناک، غمانگیز و افسرده کننده به نظر میرسید. بعضی از روابط به مرور زمان به مرحلهای میرسن که دو نفر مثل یک روح در دو بدن میشدن. احساسات و عواطفی که نسبت به دیگری پیدا میکنن، سخت و عمیق در وجودشون ریشه میزنه و حتی تصوری از جدایی در ذهنشون نمیگنجه. جونگکوک دقیقا در همین حالت قرار داشت و تازه اون موقع که تن بیجان تهیونگ رو گریه کنان در آغوشش میفشرد به این موضوع پی برد. زندگی رو برای خودش پایان یافته میدید و تصوری از دقایق یا ساعات بعد نداشت چون در واکنش به این اتفاق، ضربهی مهلکی بهش وارد شده بود و از لحاظ روحی در بدترین حالت ممکن درد میکشید.
"بیارش عقب. سرم درد گرفت." هالند به محافظ دستور داد. اجازه نداد شیون و زاری جونگکوک دوام بیاره و صدای گریهاش مثل سوهانی برای مغزش بود.
نگهبان به سمت جونگکوک رفت تا از تهیونگ جداش کنه ولی به قدری محکم بهش چسپیده بود که حتی زور و بازوی زیادش باعث نشد موفق بشه و جداش کنه. متعجب از این قضیه اخمی بین ابروهاش نشست و دو دستی شونههای لرزانش رو گرفت تا عقبش بکشه ولی جونگکوک سفت و سخت بهش چسپیده بود. نه تنها ازش جدا نمیشد بلکه هقهقهاش بلندتر و سوزناکتر میشد. زیر لب کلمات نامفهومی رو زمزمه میکرد که لابهلاشون چیزهایی مثل "ولش نمیکنم" و "ازش جدا نمیشم" به گوش میرسید.
"تو احمقی چیزی هستی؟ از پس یه بچه که نصف توعه بر نمیای؟" هالند غر زد و برای خودش داخل لیوان الکل ریخت.
محافظ به غرورش برخورد و اینبار با قدرت بیشتری جونگکوک رو عقب کشید طوری که تونست تا حدودی پسرک رو ازش فاصله بده با اینحال هنوزم روی پاهاش نشسته بود و به لباسش چنگ زده بود تا خودش رو نگه داره و ازش جدا نشه. جونگکوک شونههاش رو تکون داد که دستای محافظ رو کنار بزنه و دوباره به تهیونگ برگرده درحالیکه فریاد میزد "ولم کن... نمیخوام ازش جدا بشم... دست از سرم بردار..."
"نکنه دلت میخوای دوتا گلوله تو مغز تو هم خالی کنم؟" هالند پوزخند زد و از دیدن صحنهی مقابلش لذت میبرد وقتی الکل مینوشید "بعد از کشتن اون بیمصرف واقعا احساس سبکی میکنم و نمیخوام لحظات خوبمو خراب کنم. پس به نفعته ازش فاصله بگیری و بذاری جنازهاشو بندازیم بیرون."
محافظ شونههای جونگکوک رو رها نکرد اما اینبار، با اون یکی دستش چنگی به موهای بلوند جونگکوک زد و به عقب کشیدش. بدون هیچ رحمی چنگش رو دور موهاش محکم کرد و جوری به سمت خودش کشید که جونگکوک برای لحظهی کوتاهی غمش رو فراموش کرد و از ته دل جیغ کشید. فریادی که مخلوطی از درد، غم، ناامیدی و نابودی بود و در تمام گوشههای اتاق پیچید.
اخمی بین ابروهای محافظ نشست. به وضوح از موفق نشدنش عصبانی شده بود و با بیشترین خشونتی که در اختیار داشت جونگکوک رو عقب میکشید ولی حتی با وجود درد جانفرسایی که متحمل میشد بازهم تهیونگ رو رها نمیکرد. نفس نفس میزد، اشک میریخت و از روی درد هق هق میکرد اما حاضر نمیشد ذرهای از پسر بزرگتر فاصله بگیره.
"موهاشو ول کن نمیخوام کچل بشه." هالند دوباره غرغر کرد. روی زیبا موندن جونگکوک حساس بود و از اینکه نگهبان داشت موهاش رو با تمام وجود میکشید خوشش نمیاومد.
جونگکوک درد زیادی رو در ریشهی موهاش حس میکرد و طوری بود که انگار پوست سرش هر لحظه امکان داشت از جمجمهاش جدا بشه. با این وجود، دستای لرزانش همچنان به لباس تهیونگ چنگ زده بودن و صورتش خیس از اشکهایی بود که لحظه لحظه از چشمهاش به پایین میریختن. همهچیز در اون لحظاتِ عذاب آور، بیشتر و بیشتر به قعر تاریکی فرو میبردش و مطلقا اهمیتی به هیچی جز بغل کردن تهیونگ نمیداد حتی اگه شکنجه میشد.
ولی زیاد در اون حالت نموند. کشیده شدن موهاش به طرز وصف ناپذیری باعث شده بود جسم و روحش همزمان درد بکشن و نفسهاش بخاطر گریههای شدید تند و سریع بودن. هیچ زمان تا این اندازه به آخر خط نزدیک نشده بود بخاطر همین وقتی ناگهان تهیونگ دستی که موهاش رو چنگ زده بود رو گرفت و از روی صندلی بلند شد، نفس کشیدن رو فراموش کرد.
سکندری خوران از روی پاش پایین افتاد و تهیونگ کمرش رو گرفت تا سقوط نکنه ولی به محض اینکه روی پاهاش ایستاد، پسرک رو به کناری هول داد تا ازش فاصله بگیره. جونگکوک مشخصا هیچ کاری از دستش بر نمیاومد به دو دلیل. دلیل اول اینکه از شدت شوک زدگی فقط پلک زد و اگه تهیونگ به کناری هولش نمیداد همونجا مات و مبهوت میایستاد و گریه کردن رو از سر میگرفت. دلیل دوم این بود که پسر بزرگتر از پیش تعیین شده عمل میکرد و تک تک حرکاتش برنامه ریزی شده به نظر میاومد. خشن، هدفدار و بدون مکث همهچیز رو انجام میداد و در عرض پنج ثانیه، چندین کار مختلف ازش سر زد. دست نگهبان رو گرفت، بلند شد، جونگکوک رو به کنار دیوار هول داد و محافظ رو به سمت خودش کشید که مقابلش قرار بگیره.
تمام این اتفاقات به قدری سریع رخ دادن که هیچکدوم افراد حاضر در اتاق نتونستن تا لحظهی آخر واکنشی نشون بدن و زمانیکه هالند شوکزده تلاش کرد اسلحه رو از روی میزش برداره، تهیونگ لگد محکمی به زیر میز زد و به راحتی واژگونش کرد. اما همزمان، اسلحهی نگهبان رو از پشت کمرش در آورد و رو به هالند گرفت. در همون زمان که اسلحه رو به سمت هالند گرفت، سکوت مطلق در اتاق حکمفرما شد و انگار همه بدتر از جونگکوک شوکه شده بودن. حرکتی نکردن و دو محافظی که کنار در ایستاده بودن احتمالا تا چند دقیقهی دیگه هم از شوک خارج نمیشدن.
تهیونگ ساعدش رو به گردن محافظ فشار داد و زیرلب گفت " هیچکدوم از شما حروم زادهها زنده از این اتاق بیرون نمیرید. "
سکوت بلندی فضای اتاق رو دربر گرفت و فقط صدای فین فین کردن جونگکوک شنیده میشد. همچنین محافظی که وحشت زده زیر دست تهیونگ دست و پا میزد. تهیونگ اسلحه رو مستقیم به سمت هالند گرفته بود و با نفرت عمیقی زمزمه کرد "همهچیز تموم شد. این کابوس قراره به آخر برسه."
هالند برای اولینبار عصبی و مضطرب به نظر میاومد. "چرا به فکرم نرسید نبض لعنتیت رو چک کنم. تو مثل گربه 9 تا جون داری"
"دیگه زیادی دیر شده. زمان به عقب بر نمیگرده و فرصتی که داشتی رو از دست دادی." تهیونگ انگشتش رو روی ماشه گذاشت "نمیدونی چقد دلم میخواد همین الان یه گلوله تو مغزت خالی کنم. به زحمت جلوی خودمو گرفتم بدنتو سوراخ سوراخ نکنم."
یکی از محافظها حرکت کوتاهی کرد ولی قبل از اینکه بتونه کاری بکنه تهیونگ به سمتش برگشت. "یه حرکت دیگه انجام بده تا رئیس عوضیتو بفرستم جهنم. اسلحههاتو بیارید بیرون. بذارید روی زمین."
هردوشون با استیصال به هالند نگاه کردن. به نظر میاومد باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب میکردن و منفعت خودشون رو در نظر میگرفتن. هالند کاملا عصبی و خشمگین بود ولی شرایط اجازه نمیداد حرکتی برخلاف خواستهی تهیونگ انجام بده. برادر زادهاش همین الانشم میتونست بدنش رو به رگبار ببنده ولی به دلایلی اینکار رو نمیکرد. به همین خاطر تصمیم گرفت موقتا باهاش راه بیاد و سر تکون داد "اسلحههاتونو بذارید زمین."
"قربان این ممکنه..."
"کاری که گفتم رو انجام بدید."
محافظها هردوشون مردد و ناراحت به نظر میاومدن اما باید از دستور رئیسشون پیروی میکردن. بنابراین با احتیاط اسلحههاشون رو در آوردن، روی زمین گذاشتن و با اشارهی تهیونگ به وسط اتاق هولشون دادن.
تهیونگ بلافاصله به جونگکوک دستور داد "برو اسلحهها رو بیار اینجا. سریع."
جونگکوک هنوزم از اتفاقات پیش اومده به شدت مات و شوکزده بود. زمانیکه کم کم داشت کشته شدن تهیونگ رو باور میکرد و چنین حقیقت تلخ و ویران کنندهای در ذهنش پررنگ میشد، ناگهان از جا بلند شده بود و حالا کنترل همهچیز رو به دست گرفته بود. تنها کاری که از دستش بر میاومد ایستادن و اشک ریختن بود. درحالیکه با چشمهای خیس و صورتی که بخاطر اشکهاش برق میزد به پسر بزرگتر زل زده بود و هنوز قدرت تحلیلش رو به دست نیاورده بود. تهیونگ وقتی دید حرکتی ازش سر نزد به سمتش برگشت و با صدای بلندی گفت "با توام. چرا بهم زل زدی؟ زودباش برو و اسلحهها رو بیار اینجا."
پسرک بخاطر صدای بلندش از جا پرید و جوری که انگار بدنش به وسیلهی چندتا طناب نامرئی کنترل میشد، صورتش رو پاک کرد و قدم برداشت. قبل از حرکت کردن، دماغش رو با آستینش پاک کرد و نفس لرزانی کشید تا خونسردیش رو به دست بیاره گرچه غیر ممکن بود. هنوزم اشک میریخت ولی عجیب اینکه حالت صورتش در اون موقعیت هیچ احساسی رو نشون نمیداد. وقتی مبل رو دور زد و به سمت اسلحهها رفت، قدمهاش مردد، محتاط و گیج بودن. مثل یک ربات فقط کاری رو انجام داد که تهیونگ بهش دستور داده بود و بعد از اینکه اسلحهها رو برداشت، به سمت پسر بزرگتر برگشت.
ونگ"بذارش روی صندلی."
جونگکوک اسلحهها رو گذاشت روی صندلی و اشکهاش سریعتر از قبل از چشمهاش سرازیر شدن. در آستانهی یک فروپاشی بزرگ بود و احتمالا فقط بخاطر حساسیت اوضاع بود که همونجا روی زمین نمیافتاد و زاری نمیکرد. اما دم به دقیقه مجبور میشد با آستینش دماغ و صورتش رو پاک کنه و فین فین کنان اشک میریخت و حتی به آرومی شروع به هقهق کرد.
پسر بزرگتر متوجه شد شرایط جونگکوک به هیچ عنوان برای یک همکاری مناسب نبود و نباید چیز دیگهای ازش میخواست. به همین خاطر بدون اینکه زمان رو هدر بده، لولهی اسلحه رو به سمت نگهبانها گرفت و فقط دو تیر کافی بود تا هردوشون نقش بر زمین بشن. بههرحال ایستادنشون اونجا فقط میتونست به ضرر خودش باشه و قبل از اینکه بتونن واکنشی نشون بدن، دوبار به سرشون شلیک کرد. نشونهگیریِ دقیقش زمان زیادی ازش نگرفت. درجا روحشون از تنشون خارج شد، بدنهای سنگینشون با صدای گرومپ مانندی سقوط کرد و بعد سکوت بر اتاق حکمفرما شد.
تهیونگ محافظی رو که گیر انداخته بود رو با یک حرکت پرت کرد روی زمین و اسلحه رو به سمتش گرفت. اما نگاهش روی هالند بود. نگاهی تلخ، پر از خشم، کینه و نفرت. هردوشون برای مدت کوتاهی به همدیگه خیره شدن و تهیونگ به آرومی گفت "از جات تکون بخوری یه تیر تو مغز پوکت خالی میکنم. هشدارمو جدی بگیر چون اصلا برای کشتنت تردید ندارم"
هالند پوزخندی زد و دستاش رو بالا برد "صبر میکنم وقتش برسه تا صحبت کنیم."
تهیونگ متقابلا پوزخند زد "هیچ حرفی درکار نیست. میذارمت برای آخر که شکنجهات کنم. حیف میشه اگه به راحتی با گلوله بکشمت."
پوزخند هالند محو شد و خشم تاریکی در نگاهش شعله کشید. پاش رو روی پای دیگهاش انداخته بود و جوری به نظر میرسید که انگار دلش میخواست هرلحظه از جا بپره ولی نمیتونست هشدار تهیونگ رو نادیده بگیره. فقط در سکوت سرجاش نشست و منتظر موند. با اینحال احساس عجیبی از نگاهش دیده میشد که تهیونگ رو محتاط نگه میداشت.
برگشت تا نگاهش رو به محافظ بندازه که از قبل هم ترسیدهتر به نظر میرسید و التماس کنان گفت"خواهش میکنم... کاری باهام نداشته باش من اصلا نمیخواستم اینجا باشم مجبور بودم."
"عموی حروم زادهام ازت نخواسته بود موهاش رو بکشی." عصبانیتش حتی از صدای پایینش هم قابل تشخیص بود.
نگهبان از روی ترس میلرزید و با عجله گفت"دارم جدی میگم من دستور داشتم اون کارا رو انجام بدم. هیچکاری رو بدون دستور انجام ندادم."
"به هیچ کجام نیست دستور داشتی یا نه. آسیب دیدنِ جونگکوک یکی از بزرگترین خط قرمزامه و هرگز، ازش نمیگذرم." جدیتی که از صداش شنیده میشد رعبآور بود و محافظ تمام تلاشش رو کرد ازش دور بشه اما موفق نشد. تهیونگ اجازه نداد ذرهای ازش فاصله بگیره و جلو رفت تا ضربهای به سرش بزنه که گیجش کنه و نتونه از جاش تکون بخوره.
لگدی محکمی به سرش زد و قدرتش رو برای لگد زدن عقب نفرستاد تا بیشتری آسیب رو بهش بزنه و زمانیکه گیج و منگ روی زمین افتاد، بدون یک لحظه مکث به دستش شلیک کرد. از جاش تکون میخورد ازش فاصله میگرفت و میخواست دور بشه خصوصا وقتی هیولای بالای سرش برای کشتنش کاملا مشتاق به نظر میاومد. از شدت درد فریاد بلندی سر داد، جا بهجا شد و طبق حدسیات تهیونگ تقلا کنان عقب رفت تا ازش فاصله بگیره. اما وقتی پاش رو بلند کرد و لگد دیگهای به سرش زد، گیجتر از دفعهی قبل روی زمین افتاد و کم هوشیار شد.
حتی با ضربهی سختی که به سرش وارد شد همچنان از شدت درد مینالید و به زحمت التماس کرد" لطفا... بهم رحم کن قسم میخورم فقط... بهم دستور دادن... "
"اون ازت نخواسته بود بهش سیلی بزنی." تهیونگ گرمای خشم رو درون رگهاش حس میکرد که هرلحظه بیشتر میشد و سریعتر به جریان میافتاد. بیتوجه به التماسهای رقت انگیزش لولهی اسلحه رو به سمت دست دیگهاش گرفت و درست به سمتش شلیک کرد. "شاید ندونی ولی من عاشق اینم حیوونایی مثل تو رو قبل از کشتن شکنجه کنم."
محافظ مرگ رو جلوی چشمهاش میدید. لگدی که به سرش خورد گیجش کرده بود ولی وقتی دست دیگهاش بخاطر شلیک گلوله شروع به سوزش کرد، دوباره هوشیار شد و صدای فریادش انباشته از درد بود. نفس نفس زنان به سمتی خم شد و برای سومینبار ازش خواهش کرد"لطفا بس کن... من تصیری ندارم... من هیچکارهام... "
"دقیقا همینطوره. هیچکارهای ولی کارای دیگهای انجام میدی که باعث میشه اینجوری مثل موش تو تله بیافتی و برای زنده موندن التماس کنی" بهش پوزخند زد و گلولهی دیگهای به بازوش زد. از اینکه شکنجهاش میداد و درد کشیدنش رو میدید لذت میبرد و هرچقدر بیشتر به فریادهای دردآلودش گوش میداد خوشحالتر میشد. مثل موجودی جهنمی، روحش از ترس و دردش تغذیه میکرد و از هرکار دیگهای براش خوشایندتر بود. "ازم التماس کن بهت رحم کنم. دوست دارم بشنوم که خودتم میدونی مرگ و زندگیت تو دستای منه."
بهش دستور داد و محافظ نایی برای جواب دادن نداشت. از شدت درد به خودش میپیچید و تلاشهاش برای فاصله گرفتن از تهیونگ بیفایده بودن. هردو دستش مثل دو تکه گوشتِ بیاستفاده اطراف بدنش افتاده بودن و خون به سرعت از زخمهاش بیرون میریخت. تهیونگ تمایل زیادی به هدر دادن وقتش نداشت. ولی وقتی میدید شخصی که به معشوقهاش آسیب زده بود جلوی پاهاش از روی درد به خودش میپیچید و گریه میکرد لذت میبرد. در اوج خشم لگدی به پهلوش زد و با عصبانیت گفت "چرا برای زنده موندن ازم التماس نمیکنی؟ چرا ازم نمیخوای بهت رحم کنم؟" لگد محکمتری بهش زد و نالهی دردمندش باعث شد از کارش راضی باشه. "نکنه دلت میخواد ادامه بدم؟ از اینکه شکنجهات میکنم خوشت میاد؟ بیشتر میخوای؟"
محافظ گریه کنان به سمتی خم شد تا توی خودش جمع بشه و لگدهای تهیونگ بیشتر از اون بهش آسیب نزنن. هیچ امیدی به زنده موندن نداشت و دردی که متحمل میشد خارج از تحملش بود و زاری کنان گفت "منو بکش... منو بکش... ازت خواهش میکنم منو بکش... "
تهیونگ سرجاش ایستاد و نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت. سپس روی صورتش تف انداخت و زمزمه کرد "چقد رقتانگیز و ناچیز به نظر میای. ارزشت کمتر از وقتم بود و دستای کثیفت کاری رو انجام دادن که نباید. اینکه زمانم رو برای شکنجه کردنت هدر بدم بچگانهست ولی اگه به راحتی میکشتمت امشب و شبهای بعد خوابم نمیبرد." لولهی اسلحه رو به سمتش گرفت و ادامه داد "ولی کارای مهمتری برای انجام دادن دارم و بعد از تو باید رئیست رو بفرستم جهنم. پس وقت خداحافظی رسیده اینطور فکر نمیکنی؟"
قبل از اینکه منتظر بمونه که جوابش رو بشنوه، حرکتی رو از سمت دیگهی اتاق شنید و بعد صدای وحشت زدهی تهیوننگ "اسلحه داره..."
به قدری سریع واکنش نشون داد که اهمیتی به نتیجهای کارش نداد. اسلحه رو سریعا به سمت جایی که هالند نشسته بود گرفت و شروع به تیراندازی کرد بدون اینکه نشونه بگیره یا حتی بهش فکر کنه. نگران نبود به کجا شلیک میکرد و میکشتش یا فقط زخمی میشد چون هدفش خلع سلاح کردنش بود. امکان نداشت اجازه بده به همین راحتی ورق برگرده و اوضاع تغییر کنه به این خاطر، بیرحمانه و بدون مکث شلیک کرد و انگشتش رو از روی ماشه برنداشت. صدای گلوله کر کننده بود و زمانیکه چیزی داخل خشاب باقی نموند، در سکوت به نتیجهی کارش نگاه کرد و هیچی به جز دود گوگرد نمیدید.
به سمت جونگکوک برگشت که پشت میز پناه گرفته بود و وحشت زده به نظر میرسید درحالیکه چشمهاش خیس از اشک بود. "همونجا بمون."
"ندیدم بلند شد... حواسم پیش تو بود واقعا نفهمیدم چطور شد..." جونگکوک با لحن لرزانی زمزمه کرد.
"تقصیر تو نیست."
قدم زنان به سمت جایی که گلولههاش رو شلیک کرد نزدیک شد و بلافاصله هیکلش رو دید. روی زمین افتاده بود، زخمی به نظر میرسید ولی آسیب زیادی ندیده بود چون به زحمت جا به جا شد و تلاش کرد بشینه. رنگ به چهره نداشت و عصبانیتش حتی از قبل هم بیشتر شده بود. "اجازه نمیدم وضعیت به جایی ختم بشه که زنده از اینجا بیرون بری."
"واقعا؟" اسلحهاش رو دور انداخت چون خالی شده بود و خم شد تا اسلحهای که روی زمین افتاده بود رو برداره. باید همهی حواسش رو به هدف اصلیش میداد بنابراین، هرچیزی ممکن بود باعث بشه حواسش پرت بشه. "به نظر میاد وقتش رسیده یکم با هم وقت بگذرونیم."
محافظ همچنان داشت به خودش میپیچید. زمانیکه تهیونگ برگشت و بهش شلیک کرد، بلافاصله از تقلا افتاد، ساکت شد و به پشت روی زمین دراز کشید. گلولهی دیگهای محض اطمینان به سرش شلیک کرد و همینکه خیالش از مردنش راحت شد، اسلحهی توی دستش رو برانداز کرد. سنگین و خوش دست بود و دلش میخواست بازم باهاش کار کنه ولی از اینکه یک روش رو برای شکنجه انتخاب کنه خوشش نمیاومد. به همین خاطر اسلحه رو با بیمیلی پرت کرد وسط اتاق و دست برد چاقوش رو از پشت کمرش خارج کرد.
وقتی هالند برق تیغهی چاقو رو دید مضطرب شد و کشان کشان کمی عقب رفت "قرار بود با همدیگه صحبت کنیم و تلاش کنیم همهچیز رو بر طرف کنیم. نباید بدون فکر خواستههات رو عملی کنی خصوصا تو چنین شرایطی."
"راستش علاقهای به فکر کردن یا حرف زدن ندارم." روی زمین زانو زد و قبل از اینکه هالند بتونه ازش فاصله بگیره یقهاش رو محکم گرفت. "کجا با این عجله؟ نمیخوای با همدیگه وقت بگذرونیم؟"
هالند دستش رو گرفت تا از یقهاش جداش کنه و خشمگین گفت"این طرز صحیحی برای مذاکره یا صحبت کردن در مورد شرایط پیش اومده نیست. تو میدونی من هیچوقت نمیخواستم رابطهامون به اینجا ختم بشه."
"خوب میدونم چه قصد و نیتی داشتی لازم نیست برام توضیح بدی." هولش که روی زمین دراز بکشه و خودشم در کمال خوشحالی روی شکمش نشست تا کنترل کاملی روی وضعیت داشته باشه. از آزار دادنش نهایت لذت رو میبرد و دستهی چاقو رو فشرد. "نمیدونی چقد براش مشتاقم و چه شبایی رو به این لحظه فکر کردم. بالاخره زمانش رسیده رویام رو به حقیقت تبدیل کنم و بفرستمت پیش برادرت. براش مشتاق نیستی؟"
رضایت عجیب و جنونواری که از چشمهای تهیونگ دیده میشد برای هالند وحشتآفرین بود و بدنش شروع به لرزیدن کرد. میتونست ببینه اگه کاری نمیکرد اون شب رو به صبح نمیرسوند و حتی فکر کردن بهش براش ترسناک بود. "نظرت چیه در مورد خواستههات حرف بزنیم؟ هرچیزی که میخوای یا آرزوش رو داری و من میتونم با کمال میل بهت بدم. پول، مقام، قدرت. فرقی نمیکنه چی باشه فقط کافیه ازم بخوای."
"میدونی درحال حاضر چی میخوام؟" مستقیم بهش خیره شد، پوزخند محوی روی لبهاش نشست و تیغهی چاقو رو بلند کرد" اینکه با دستای خودم تیکه تیکهات کنم و روح کثیفت رو از بدن نحست بکشم بیرون. زمان زیادی براش صبر کردم و حاضرم همه چیزم رو بدم تا تو همین لحظه باقی بمونم و انجامش بدم. نمیتونی با هیچی مقایسهاش کنی پس زحمت نکش چون چیزی از کشتنت برام با ارزشتر نیست"
وحشت در چشمهاش عمیقتر شد و دستش رو بلند کرد تا جلوی پایین اومدن چاقو رو بگیره اما زیاد سریع نبود. تهیونگ تا اون موقع هرگز چنین وحشتی رو از چهرهاش ندیده بود و هنگامیکه چاقو رو توی سینهاش فرو برد بیصدا پوزخندش عمیقتر شد. خون گرمی که روی صورتش پاشیده شد تشنهترش کرد و زحمت خاصی براش نداشت که چاقو رو از سینهاش بیرون بکشه و دوباره بالا ببره. 20 سال زمان کمی نبود. 20 سال برای این لحظه انتظار کشید، تلاش کرد، نقشه ریخت و هیچ هدف دیگهای رو به ذهنش راه نداد.
اگه تمام اینسالها میدونست که همچین لذت خالصی رو هنگام رسیدن به هدفش حس میکرد، شاید بسیار زودتر دست به کار میشد و هرچیزی که داشت رو در جهت رسیدن بهش زیرپا میگذاشت. بههرحال 20 از زندگیش در یک پلک زدن گذشته بود و حالا که میدید برنامهریزیهاش باعث شده بودن بالاخره کابوسهاش به اتمام برسه، آرامش عمیقی ذره ذره به وجودش سرازیر میشد.
زمانیکه چاقو رو پایین برد و دوباره بهش ضربه زد هالند هنوز زنده بود. ترس و وحشت غلیظی از چشمهای گرد شدهاش دیده میشد که تهیونگ رو بیشتر از قبل به وجد میاورد و ضربهی بعدی چاقوش رو محکمتر درون سینهاش فرو برد. درست به قلبش ضربه زد و خونی که روی لباسها، دست و صورتش پاشیده شد از هر اتفاقی براش خوشایندتر بود. بیصدا خندید و به سرعت چاقو رو بیرون کشید که بازهم بهش ضربه بزنه و متوجه شد اشتیاقش برای اینکار هر لحظه داشت افزایش پیدا میکرد. سومین ضربهی چاقو رو زد و هالند خوشبختانه هنوز زنده بود گرچه بارقهی ناچیزی از زندگی در نگاهش باقی مونده بود.
"عاشق اینم که دارم با دستای خودم روحت رو بیرون میکشم. هیچ لذتی از این بالاتر نیست." صداش میلرزید اما از روی خوشحالی. امکان نداشت از پاره کردن بدنش خسته بشه و دلش میخواست ساعتها بهش ادامه بده تا نقطهی سالمی ازش نمونه. وقتی رابطهای جنسیش با جونگکوک شروع شد فکر میکرد هیچ حس خوب دیگهای در دنیا نمیتونه باهاش قابل مقایسه باشه ولی حالا میفهمید که در اشتباه بود و کشتن دشمنهاش شدیدا به وجد میاوردش.
هالند برای تقلا یا نجات پیدا کردن فرصتی گیر نیاورد و موقعیتش این اجازه رو بهش نمیداد حتی تکون بخوره و فقط میتونست از دستهاش استفاده کنه. ولی قدرت بدنی تهیونگ به بالاترین حدش رسیده بود و موفق نشد جلوی هیچکدوم از ضرباتش رو بگیره. دستهاش کم کم دو طرف بدنش روی زمین افتادن و بدون دفاع همونجا دراز کشید درحالیکه خون از دهانش بیرون میزد. تهیونگ میدونست در اون یک دقیقه چاقو رو چندبار درون سینهاش فرو کرد ولی سرعتش بیاختیار بالاتر رفت. چاقو رو بالا میبرد، درون سینهاش فرو میبرد و بعد بدون لحظهای تاخیر این پروسه رو تکرار میکرد.
تمام عقدهها و نفرتهای قدیمیش که طی این سالها درون قلب و روانش تلنبار شده بودن رو با همون ضربات چاقو از وجودش بیرون میکشید و به آرامش میرسید. شبهای زیادی به این لحظه فکر کرد، خوابش رو دید و براش رویا بافی کرد چون فقط در اون صورت کابوسهای تاریکش دست از سرش بر میداشتن. تکرارش کرد، تکرارش کرد و تکرارش کرد، تعداد ضربههایی که به بدنش زد از شمارش خارج شده بود و حتی تصوری از زمان نداشت. نمیدونست چه مدت به همون شکل روی شکمش نشسته بود و بدون مکث به سینهاش چاقو میزد تا جایی که خون قرمز رنگش تمام هیکلش رو آلوده کرد خصوصا صورت خودش.
با اینحال از انجام دادنش خسته نمیشد. براش مهم نبود هالند بعد از ضربهی پنجم کشته شد و چشمهای بیروحش به سقف زل زده بود. خون مثل جویباری بیانتها از زخمهای عمیقش روی زمین میریخت و زمان زیادی طول نکشید که همهی وسیلههای اطرافشون به خون آغشته شد. روی میز، مبل، گلدان، دیوار و حتی قاب عکسهای روی دیوار قطرات خون دیده میشد و مرد جنونزدهای که سلاخی میکرد، از انجام دادنش لذت میبرد. بیفکر و بدون خستگی تا مدت مدیدی به چاقو زدن ادامه داد و ضربههای زیادی روی گردنش فرود میاومد که نتیجهاش کاملا مشخص بود. سرش داشت از تنش جدا میشد، دقایقی پیش هالند فاستر از دنیا رفته بود و هیچ حیاتی در بدنش باقی نمونده بود.
احتمالا اگه بیشتر از اون ادامه میداد هوش و حواسش به صورت کامل مختل میشد و دیوانهتر از قبل تمام اعضای بدنش رو تکه تکه میکرد. تهیونگ از اینکار خوشش میاومد و با کمال میل انجامش میداد و حتی فکر کردن بهش، باعث شد پوزخند بیمار گونهاش در حین چاقو زدن به قفسهی سینهاش عمیقتر بشه. در حقیقت چیزی از قفسهی سینهاش باقی نمونده بود و میتونست دندههاش رو ببینه که لحظه لحظه نمایانتر میشدن. با چاقوش ضربه میزد، میدرید و گوشتش رو پاره میکرد.
اشتیاقش برای جدا کردن اعضای بدنش درحال اوج گرفتن بود و این فکر در ذهنش پررنگتر میشد اما نتونست از اون جلوتر بره.
وقتی دستهای لرزانی دور گردنش حلقه شد و کلهی کچلش رو در آغوش گرفت مردد شد و دستش روی هوا ثابت موند. نفس نفس میزد، حواسش سرجاش نبود و فقط استشمام عطر آشنای جونگکوک پوزخندش رو پاک کرد. اینبار به نظر میاومد، بخاطر حضور جونگکوک بیحسی و سستی ممکن بود جای شادمانی رو در وجودش بگیره.
حالا که انجامش داده بود احساساتش درهم آمیخته شده بودن و انگار روحش از شدت سبکی میخواست از تنش خارج بشه و به پرواز در بیاد. هرگز فکرش رو نمیکرد از بین بردن منبع کابوسهاش در این حد براش خوشایند و آرامش دهنده باشه طوری که دلش بخواد تا ابد در همون لحظه بمونه. اما همهچیز به پایان رسید. دوست داشت گریه کنه. عجیب اینکه بعد از تمام سالهایی که کینه و نفرت قلبش رو سیاه و کدر کرده بود، حتی نفس کشیدن هم براش راحتتر و خوشایندتر بود.
ادامه دادن معنایی نداشت و فقط روحش با تکه پاره کردنِ بدن عموش بیشتر به یغما میرفت. چاقوش رو پایین برد، رطوبت خون رو احساس میکرد که همهجاش رو در بر گرفته بود و نیاز داشت بخاطرش ساعتها دوش بگیره.
"بیا بریم..." جونگکوک خسخس میکرد. صداش به زحمت شنیده میشد و دستاش سرد بودن. تمام این حالات باعث میشدن تهیونگ بخواد بغلش کنه، اجازه بده اشکهای خودش هم بعد از 20 سال جاری بشن و ته ماندهی غم و خستگیش رو با گریه کردن دور بریزه. اما به قدری بیحس و بیتفاوت بود که نتونست واکنشی به حالات جونگکوک بده و فقط دلش میخواست از اونجا بیرون بره.
به سستی از روی بدن تکه پاره شدهی هالند بلند شد و چاقوش رو نگه داشت. شاید اگه هرکس دیگهای رو باهاش میکشت همونجا پرتش میکرد روی زمین ولی چنین وسیلهای رو باید تا آخر عمرش مثل یک گنج ارزشمند نگه میداشت. بههرحال سلاحی بود که باهاش پردههای تاریک و چرک گرفتهی روحش رو ازهم درید و پاره کرد. وقتی روبروی پسرک ایستاد متوجه شد جونگکوک رنگ پریده، گیج و غمگین به نظر میرسید. میخواست بغلش کنه ولی تهیونگ دستش رو مقابلش گرفت و زمزمه کرد "کثیف میشی."
جونگکوک بیتوجه به دستش قدمی به جلو گذاشت و با اصرار گفت "برام مهم نیست میخوام بغلت کنم.. "
"به هیچ عنوان. کثیفه و اجازه نمیدم آلوده بشی." از اینکه عقبش زد حس بدی پیدا کرد ولی دست خودش نبود. تفنگی که روی زمین انداخته بود رو برداشت و ادامه داد "بهتره از اینجا بریم. زمان درستی برای حرف زدن نیست."
جونگکوک زمزمه کرد"اگه اون بیرون باشن چی؟"
"هرکسی که جلوی راهمون سبز شد فقط خودتو پشت من قایم کن مهم نیست چه اتفاقی میافته." با جدیت گفت و ادامه داد "حتی اگه بهم شلیک کردن در اولین فرصت ممکن باید فرار کنی"
"اینکارو نمیکنم." جونگکوک مستاصل و درمانده بود. گرچه پس زده شدنش از سمت تهیونگ به وضوح آزارش داده بود اما با تردید اسلحهای رو از پشت کمرش خارج کرد و گفت "وقتی... داشتی بهش چاقو میزدی یکی از اسلحههای نگهبانا رو برداشتم. میترسیدم بهمون حمله کنن."
تهیونگ مدت کوتاهی به چهرهی زیباش خیره شد و از اتفاقی که ممکن بود بیافته خوشش نیومد. "نباید دستت به آلوده بشه. تو هنوزم روحت معصومه و فقط شلیک یک گلوله کافیه تا از همهی خط قرمزا عبور کنی. بسپارش به من."
"متاسفم. تا وقتی از این جهنم بیرون نریم اسلحه رو پیش خودم نگه میدارم." وحشتزده و ترسیده به نظر میاومد و چشماش بخاطر گریهی زیاد قرمز بودن "باید... امیدوار باشیم مجبور نشیم ازشون استفاده کنیم."
تهیونگ در جوابش چیزی نگفت و به سمت در اتاق رفت. لحظاتی بعد هردوشون از اتاق بیرون رفتن و متوجه شدن راهروها کاملا خالی بودن. صدایی شنیده نمیشد و سکوت ترسناکی همهجا رو پر کرده بود. تمام تلاششون رو میکردن قدمهاشون صدای خاصی ایجاد نکنه وقتی از راهرو عبور میکردن و به سمت پلهها میرفتن. مشخصا اگه سوار آسانسور میشدن سریعتر به طبقات پایین میرسیدن ولی ریسک بزرگی محسوب میشد و امکان داشت غافلگیر بشن. به همین خاطر با احتیاط از پلهها پایین رفتن و انتظار داشتن هر لحظه بهشون حمله کنن یا چندتا نگهبان از ناکجا آباد پیداشون بشه اما تا زمانیکه به طبقهی همکف نرسیدن اتفاقی رخ نداد.
پذیرایی و سالن اصلی خالی از مهمان و حتی نگهبانهای همیشگی بود. هیچ خدمتکاری آشغالها و ریخت و پاشهای ریخته شده رو پاک نمیکرد و فقط روی زمین مقدار زیادی خون دیده میشد. روی دیوارهای سفید رنگ و زیبای پذیرایی قطرات خون پاشیده شده بود و این نشون میداد در اون مکان چندتایی کشت و کشتار رخ داده بود. برخی از وسایلهای تزئینی مثل گلدان و میز و صندلیها، درب و داغان شده و روی مبلهای گران قیمتی که گوشهی سالن بودن اثرات شلیک گلوله وجود داشت. یک جهنم تمام عیار به نظر میرسید. خورده چوبهای مربوط به میزهای اطراف سالن در کف زمین پراکنده شده بودن و بدتر از همه اینکه، در کنار این آشوب همهجا خون دیده میشد.
تهیونگ زمزمه کرد "حدس میزنم بدون من تونستن اینجا رو پاکسازی کنن"
هنوز حرفش به اتمام نرسیده بود که شخصی با عجله از ورودی اصلی داخل شد و به محض دیدنشون قبل از هرکاری اسلحهاش رو بالا برد. به نظر میاومد میخواست بدون مکث بهشون شلیک کنه چون چهرهی تهیونگ بخاطر خونهای روی صورتش قابل تشخیص نبود. واکنشش به قدری سریع بود که تقریبا هردو طرف بیتوجه به همهچیز اسلحههاشون رو بالا گرفتن و میخواستن شلیک کنن.
ولی دو چیز باعث شد لحظهی آخر مکث کنن و دست نگه دارن. جیمین و جونگکوک همدیگه رو سریعتر شناختن و این جیمین بود که با تعجب صداش زد "جونگکوک؟ خدای من... ازش فاصله بگیر ممکنه شلیک کنم"
تهیونگ اسلحهاش رو پایین برد و غرولند کرد "بیارش پایین احمق. منم"
جیمین متقابلا اسلحهاش رو پایین برد و نفسش حبس شد. برای مدتی به تهیونگ خیره شد که تمام هیکلش به خون آغشته شده بود و فقط کلهی کچلش (تهیونگ) بودنش رو نشون میداد "با خودت چیکار کردی؟ مگه تو خون شنا کردی که به این وضع افتادی؟"
"الان وقت این حرفا نیست." تهیونگ تلاش کرد صورتش رو تا جای ممکن با آستینش پاک کنه چون ممکن بود یکبار دیگه شانس نیاره و بدون تردید بهش شلیک کنن. "بقیه کجان؟ یونگی هنوز اینجاست؟"
"بیرونه." جیمین هنوز متعجب به نظر میرسید. "عملیات همین الان تموم شد و میخواستم ببینم زندهاید یا نه. هیچ امیدی به زنده پیدا کردنتون نداشتم."
"از دیدنت خوشحالم" جونگکوک به سمت جیمین رفت و بغلش کرد. غمگین، وحشتزده و سردرگم بود و بدنش کمی میلرزید. "خیلی خوشحالم دوباره دارم میبینمت."
جیمین در جواب محکمتر بغلش کرد و گفت "شاید باورت نشه ولی تو رو هم نشناختم. خیلی تغییر کردی اما هنوز همونی."
جونگکوک به آرومی زمزمه کرد "این تغییرات به میل خودم نبود. هیچکدوم از اتفاقاتی که افتادن به میل و ارادهی من نبودن خصوصا تغییرات ظاهرم"
"مهم نیست بههرحال چشمگیر شدی. اینطور فکر نمیکنی؟"
پسر کوچکتر نفس لرزانی کشید و امیدوارانه گفت "هیچ آرزوی دیگهای به جز رسیدن به آرامش ندارم. باورکن جهنم رو پشت سر گذاشتم"
"درست میشه نگران نباش" پشتش رو نوازش کرد و دلسوزانه گفت "قول میدم وضعیت حتی از قبلم بهتر میشه."
"این چرت و پرتا رو بذارید برای بعد." تهیونگ به تندی از کنارشون رد شد و بیرون رفت. کاملا عصبی، بیاحساس و خشمگین به نظر میرسید انگار هنوزم اثرات اتفاقات چند دقیقه پیش روش باقی مونده بودن.
جیمین از جونگکوک پرسید "اون بالا چه اتفاقی افتاد؟ وحشتناک به نظر میاید."
جونگکوک با یادآوری اتفاقاتی که رخ دادن از روی وحشت لرزید و سر تکون داد "الان واقعا وقت مناسبی نیست. به هیچ عنوان نمیتونم تعریف کنم حتی فکر کردن بهش برام زجر آوره."
جیمین لبخندی زد و بازوش رو نوازش کرد "اجباری نیست. بعدا از تهیونگ میپرسم اون همهچیز رو بهم میگه. به نظر میاد فقط از لحاظ روحی صدمه دیدین."
رنگش پریده بود و بزرگترین نگرانیش رو با ناراحتی بیان کرد. "تهیونگ... دلم میخواست بغلش کنم ولی بهم اجازه نداد. نکنه دیگه منو نمیخواد؟"
"اینطور فکر نکن مطمئنم اونم مثل تو حالش خوب نیست. باید بهش فرصت بدی که یکم آرومتر بشه."
دستاش رو روی بازوهاش گذاشت و زمزمه کرد "اتفاقای بدی افتادن. به هیچ قیمتی نمیخوام به عقب برگردم و دوباره تجربهاشون کنم"
"فکرکنم بهتر باشه از اینجا بریم. دیگه کاری برای انجام دادن نداریم." جیمین با مهربونی گفت و به سمت درهای خروجی هدایتش کرد "من و یونگی وضعیت رو اداره کردیم و زیاد برامون زحمت نداشت از اونجایی که خیلی از افراد هالند سمت ما بودن. اونا میدونستن اگه پیروز بشیم هیچکدومشون زنده نمیمونن بخاطر همین بهمون پیوستن. حتی خیلیاشون لحظات آخر تسلیم شدن و دست از جنگیدن برداشتن."
وقتی به محوطهی بیرون رسیدن، جونگکوک ابتدا تعداد زیادی جسد دید که روی هم تلنبار شده بودن. چندین ماشین مدل بالا همچنان در محوطه دیده میشدن و چیزی که باعث شد نفسش در سینه حبس بشه و خودش رو محکمتر بغل کنه صحنهی مقابلش بود. یونگی داشت با جدیت روی اجساد مایعی میریخت که مشخصا بنزین یا نفت بود چون درست بعد از اینکه دبه رو دور انداخت، یکی دیگه از محافظها فندکی روی زمین انداخت.
قبل از اینکه آتش برپا بشه، جونگکوک چهرهی آشنایی رو بین اجساد دید که نگاهش خالی از زندگی و حیات بود. فقط چند بار با پسر هالند، هنری ملاقات کرده بود و گرچه صحبتی نکردن ولی بیدلیل ازش نفرت پیدا کرد. حالا بین بقیهی اجساد افتاده بود و تا چند لحظهی دیگه چیزی از بدنش باقی نمیموند.
وقتی فندک روی زمین افتاد، شعلههای آتش بلافاصله زبانه کشیدن، به آسمان رفتن و سر و صداکنان گُر گرفتن. جونگکوک گرمای آتش رو دوست داشت چون بدن سردش رو نوازش میکرد ولی صحنهی مقابلش از تمام کابوسهای زندگیش ترسناکتر به نظر میرسید. اجساد تلنبار شده مثل تپهی کوچکی وسط محوطه و درست مقابلشون قد علم کرده بودن و شعلههای آتش با گرسنگی به سرعت پیش میرفتن تا هرچیزی که وجود داشت رو ببلعن.
در حینی که آتش برپا شد و شعلهها بالا گرفتن، سکوت سنگینی در محوطه حکمفرما بود و هیچکس با دیگری صحبت نمیکرد. جونگکوک از اونجا بودن خوشش نمیاومد و بغضی سنگینی در گلوش جا خوش کرد طوری که نتونست جلوی ریخته شدن اشکهاش رو ببینه. میدونست اجسادی که میسوختن خیانتکار و دشمن محسوب میشدن ولی احساس کسی رو داشت که بزرگترین ظلم رو در حقشون کرده بود.
با چشم دنبالش گشت و از پشت پردهی اشک تونست تشخیصش بده. کمی دورتر ایستاده بود و نگاهش به طرز عجیبی سرد و توخالی بود. تهیونگ درست مثل بقیه به اجساد و آتش نگاه میکرد و انگار هیچ چیز رو به جز اون تپهی درحال سوختن نمیدید
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee