هوا کاملا تاریک شده بود وقتی به مقصد رسید. گرچه مسیرش چندان طولانی نبود و خوشبختانه بیمارستان فاصلهی کمی باهاش داشت طوری که در عرض ده دقیقه خودش رو در محوطه دید. همهجا شلوغ به نظر میرسید و ماشینهای زیادی اطراف محوطه پارک شده بودن و تهیونگ به این فکر کرد کدوم یک از نگهباناش جونگوک رو به اونجا آورده بود چون کمترین فاصله رو با عمارت داشت. با ورودش به سالن اصلی دنبال استیشن گشت و به خاطر نداشت که چهرهای شناخته شده بین مردم بود و درحالیکه از کنارشون رد میشد به واکنشهاشون توجهی نشان نمیداد.
"خدای من... دارم درست میبینم؟"
"کیم تهیونگ ... مطمئنم خودش بود..."
"اون اینجا چیکار میکنه چرا هیچکس باهاش نیست؟"
همهجا در لحظه ساکت شد و بعد همهمهها بالا گرفت. تهیونگ دلش میخواست همون لحظه محو بشه تا دیگهای صدایی نشنوه اما متاسفانه باید آدمای بیشتری رو میدید و مدتی رو اونجا میموند. کنار استیشن ایستاد و پرسید: "جئون جونگوک کجا بستری شده؟"
پرستار موهاشو مرتب کرد و با دستپاچگی لبخند زد: "خیلی خوش اومدید قربان باعث افتخاره که شما رو مقابلم میبینم. شما دومین نفری هستید که سراغ این شخص رو میگیره باهاش نسبتی دارید؟ "
تهیونگ دستشو روی پیشخوان مشت کرد: "کجاست؟ آدرس اتاقشو پرسیدم."
"عام... ایشون طبقهی دوم..." با عجله مانتیورش رو نگاه کرد. "اتاق بیست و سه بستری شدن...ببخشید میشه باهاتون عکس بگیرم؟"
تهیونگ بدون اینکه جوابی بده ازش دور شد و از اونجایی که فقط یک طبقه باهاش فاصله داشت از پلهها استفاده کرد. وضعیتی که پیش اومده بود، بسیار بیشتر از مردمی که بهش خیره میشدن و پچ پچ میکردن عصبیش میکرد. نمیدونست چرا نگرانیش داشت از کنترلش خارج میشد و نفسش رو بند آورده بود طوری که اگه کسی اون لحظه سر راهش سبز میشد و سوالات بیربط میپرسید قطعا میزد به سیم آخر.
به محض اینکه وارد راهروی طبقهی دوم شد، ایان رو از دور تشخیص داد و با قدمهای بلندی به سمتش رفت: "کجاست دکتر پیششه؟"
ایان از روی صندلی بلند شد و با عجله گفت: "شبتون بخیر قربان. ببخشید که مجبور شدم اونجا رو ترک کنم جونگوک العان تحت نظر پزشکه."
تهیونگ مقابلش ایستاد. "چه اتفاقی افتاد؟ مو به مو برام توضیح بده."
راهروی طبقهی دوم کمی خلوتتر بود و میتونستن در آرامش صحبت کنن اما هردوشون به دلایلی بسیار عصبی بودن. ایان کمی فکر کرد و تلاش کرد به خاطر بیاره. "من واقعا فرصت نکردم از خدمتکارا چیزی بپرسم چون به محض اینکه خبرو شنیدم اومدم اینجا."
" احمقی چیزی هستی؟ "تهیونگ با دقت ازش پرسید. " جونگوک تو بیمارستان جاش امن بود باید میرفتی دنبال اونی که این بلا رو سرش آورده. "
ایان بیشتر از قبل مضطرب شد. "ولی من به هیچکس شک ندارم خودتونم میدونید افراد خودمون جرات ندارن همچین کاری بکنن."
"اگه یکی از افراد خودمون باشه چی؟ چطور میتونی اینو تضمین کنی؟"
ایان مکث کرد و با تردید کرد: "نمیتونم تضمین کنم ولی واقعا هیچ دلیلی ندارن که اینکارو بکنن. مگه این که از بیرون بهشون پول بدن."
"هیچکدوم از افرادم تا الان بهم خیانت نکردن." تهیونگ گرچه از این بابت مطمئن بود اما اخیرا به قدری همهچیز قاطی پاتی شده بود که نمیتونست به هیچکس اعتماد کنه حتی افراد وفادار خودش. "مطمئنم الان گورشو گم کرده."
ایان تایید کرد: "حتی اگه افراد خودمون باشه تا الان خودشو گم و گور کرده. ولی بزودی میفهمیم این قضیه صحت داره یا نه."
"نه بابا؟ نابغه." تهیونگ چشم غرهای بهش رفت و روی صندلی نشست. میدونست تا زمانیکه از سلامتی پسرک مطمئن نمیشد نمیتونست از اونجا بره گرچه کارای زیادی برای انجام دادن داشت. "همین امروز باید این قضیه روشن بشه. کار هرکسی که باشه از بیرون بهش دستور دادن و منتظرم بفهمم اون شخص کی بوده."
ایان با فاصله کنارش شق و رق نشست. "خودتون فکر میکنید کار کی باشه؟"
تهیونگ نمیخواست به رایان فکر کنه ولی هیچکس دیگهای به ذهنش نمیرسید. از طرفی رایان درحال حاضر منفعتی از این جریان نمیبرد پس با اکراه این گزینه رو رد کرد. تنها کسایی که میموندن خانوادهی عموش بودن و اگه قصدی از این جریان داشته باشن براش مبهم و غیرقابل درک بود. "کار هرکسی که باشه بالاخره پیداش میکنم. برام فرقی نمیکنه چطور ولی تو جهنم هم باشه پیداش میکنم."
هردوشون در سکوت منتظر موندن تا خبری از سلامتی جونگوک به دست بیارن. غرق در افکارشون روی صندلیها نشسته بودن و هیچکدوم نمیدونستن توی ذهن دیگری چه فکری میچرخید. اما تهیونگ در تلاش بود عصبانیت عجیبش رو کنترل کنه و به انواع و اقصام بلاهایی که میتونست سر اون شخص بیاره فکر نکنه. اینکار برای اولینبار براش مشکل به نظر میاومد و تا زمانیکه دکتر از اتاق خارج شد ذهنش مشغول بود.
چهرهی دکتر کاملا بیحالت بود و با دیدن کسی که اونجا حضور داشت لبخند هیجان زدهای روی لبهاش نشست. به عجله به سمتش اومد و دستشو دراز کرد"خدای من دارم درست میبینم؟ خوش اومدید جناب کیم از دیدنتون واقعا خوشحال شدم"
تهیونگ دستش رو با اکراه فشرد و سریعا رها کرد: "خیلی ممنون لطف دارید. اگه ممکنه شرایط بیمار رو برام توضیح بدید."
دو پرستار از اتاق خارج شدن و درحالیکه پچ پچ میکردن از کنارشون رد شدن. به نظر میرسید چهرهی بداخم تهیونگ باعث میشد نخوان زیاد بهش نزدیک بشن. دکتر خودش رو ناراحت نشان داد. "متاسفانه وضعیت خوبی نداره از اونجایی که مسمومیتش بسیار شدید بود و معدهاش آسیب دیده. بدنش ضعیف شده و احتمالا تا فردا به هوش نمیاد اما درحال حاضر تونستیم سلامتیش رو به ثبات برسونیم."
"چی باعث شده مسموم بشه متوجه این قضیه شدید؟"
دکتر مردد بود. "با اطمینان میتونم بگم این مسمومیت کاملا عمدی صورت گرفته. از اونجایی که میزان دارو بسیار بیشتر از حد معمول بوده و ارگانهای داخلی بدنش آلوده شدن. حدس میزنم روزها از شکنجه شدنش میگذره و با توجه به کبودیهای بدنش ممکنه مورد تجاوز قرار گرفته شده باشه. اگه مایل باشید میتونیم معاینهی کاملی روی بدنش انجام بدیم تا از این قضیه اطمینان پیدا کنیم. "
سرش به دَوران افتاده بود و دلش میخواست دهان دکتر رو بدوزه تا بیشتر از اون دربارهی تجاوز صحبت نکنه. "تجاوزی صورت نگرفته قبل از مسمومیت باهاش صحبت کردم."
دکتر ابرو بالا انداخت " جدی میگید؟ از شنیدنش واقعا خوشحال شدم. این نشون میده صدمات جسمیش از خفه شدن و مسمویت بیشتر نیستن اما نمیتونم دربارهاش مطمئن باشم. "
ایان کنار تهیونگ ایستاد و پرسید: "ببخشید دکتر... میشه بگید دقیقا چطور مسموم شده؟ یعنی دارویی که باهاش مسموم شده رو خالی خالی خورده؟"
دکتر عینکش رو تنظیم کرد. "البته که نه. اینکار ممکن نیست اما خوشبختانه دلیلی که باعث شد ایشون با وجود تشنج زنده بمونه مقدار کم مصرف این داروئه. ما تونستیم معدهاش رو شست و شو بدیم و به نظر میاد با نوشیدنی مخلوط شده بود."
تهیونگ ۰سر تکان داد: "متوجه شدم. میتونم ببینمش؟"
"برید پیشش اما نمیتونه حرفاتون رو بشنوه چون سطح هوشیاریش بسیار پایینه. تلاش نکنید بیدارش کنید ممکنه براش خطر آفرین باشه."
ایان تشکر کرد. "ممنون که وقت گذاشتید. لطف کردید آقای دکتر."
دکتر دوباره لبخند زد: "از دیدنتون خوشحال شدم جناب کیم. شبتون بخیر."
ازشون دور شد و تهیونگ نگاهی به ایان انداخت. "تو همینجا بمون من میرم یه سر بهش بزنم."
"حتما." ایان روی صندلی نشست و تهیونگ به سمت در اتاق حرکت کرد. نمیدونست چرا داشت اینکارو میکرد درحالیکه جونگوک حتی بیدار هم نبود. قرار بود از چی مطمئن بشه؟ از نفس کشیدنش؟
وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست. پسرک روی تخت خوابیده بود، لولهی نازکی داخل دهانش قرار داشت و نحیفتر از همیشه به نظر میرسید. هرچقدر جلوتر میرفت کبودیهای گردنش بیشتر مشخص میشد و هیچ نمیدونست اون پسر چطور تا اون لحظه با وجود تمام مشکلاتش زنده مونده بود.
نمیخواست روی صندلی بشینه. اونجا بود تا نگاهی به صورت زیبا و مهتابیش بندازه و از زنده بودنش اطمینان پیدا کنه تا بتونه با خیال راحت برگرده و مسبب این اتفاق رو به جزای کارش برسونه.
"چرا انقد بدبختی پسر؟" دستش رو به سمت صورت رنگ پریدهاش برد و موهاشو مرتب کرد. موهای نرمش به راحتی حالت میگرفت و مواظب بود طوری نوازشش نکنه که بیدار بشه. "خیلی بدشانسی. ولی منم مقصرم."
انگار قصد داشت تمام ظلمی که در حقش کرده بود رو با همین حرکت ساده کمرنگ کنه اما خودشم میدونست امکان نداشت نفرتی که اون پسر ازش به دل گرفته بود پاک بشه. "شاید بهتره از این به بعد حتی شبا هم از خودم جدات نکنم."
جونگوک مطلقا هیچ واکنشی نشان نداد. به آرومی نفس میکشید، پلکهاش لحظهای تکان نمیخورد و مشخص بود در بیهوشی عمیقی به سر میبرد. تهیونگ فقط با نگاه کردن به هیکیهای گردنش تمام اتفاقات شب گذشته رو با جزئیات به خاطر میآورد و از هیچکدومشون پشیمون نبود. تمامش میارزید به دیدن چهرهی سرخ شده از خجالتش وقتی با اضطراب کبودیها رو بهش نشان میداد. درحالیکه هیچ تصوری نداشت چه کسی اینکارو باهاش کرده بود.
اونجا موندن براش منفعت دیگهای نداشت به همین خاطر از تخت فاصله گرفت تا اتاق رو ترک کنه. گرچه دلش نمیخواست ازش دور بشه و امنیتش رو خودش تامین کنه ولی به ناچار باید بر میگشت تا اوضاع رو سر و سامان میداد.
از اتاق خارج شد و به سمت ایان رفت. "من دارم بر میگردم عمارت. از اینجا تکون نمیخوری متوجه شدی؟"
ایان بلند شد و اطاعت کرد: "بله قربان هرطور شما دستور بدید."
تهیونگ به سردی تهدیدش کرد: "اگه اتفاق دیگهای براش بیافته خودتو مرده فرض کن. از این لحظه به بعد همهچیز به عهدهی توعه مواظب باش دست از پا خطا نکنی."
ایان هیچ تردیدی نداشت. "نگران نباشید آقا میتونید بهم اعتماد کنید. "
جوابی بهش نداد و قدمهای بلندش رو برداشت تا از اونجا خارج بشه. از وجود اسلحه زیر کتش اطمینان پیدا کرد و برای برگشتن مشتاق بود تا حقیقت رو بفهمه و این قضیه رو به شیوهی خودش به پایان برسونه. گرچه میدونست شخصی که تمام و کمال مقصر بود امکان نداشت توی عمارت مونده باشه و تهیونگ تا وقتی پیداش نمیکرد از پا نمینشست.
شب طولانی بود و آسمان برفی اجازه نمیداد ماه خودی نشان بده. هوا به قدری سرد بود که حتی سیستمهای گرمایشی هم با زحمت خونه رو گرم نگه میداشتن و جنگلی که اطراف عمارت وجود داشت، به این سرما اضافه میکرد. تمام درختان از برف پوشیده شده بودن و تا دوردستها هیچ خونه یا چراغی دیده نمیشد. تاریکی غلیظی همهجا رو فرا گرفته بود و اون شب جنگل از همیشه وهمانگیزتر به نظر میرسید.
"من مطمئنم یکیمون قراره اخراج بشه."
"اخراج؟ امیدوارم فقط به اخراج کردن ختم بشه نه چیز دیگهای."
همهمهی نگهبانا به قدری زیاد بود که تمام فضای اتاق رو در بر گرفته بود. نگهبانا و خدمتکارای عمارت به دستور تهیونگ کنار هم جمع شده بودن تا یکی از حیاتیترین قضایای پیش اومده برطرف بشه و هیچکدومشون نمیدونستن جریان از چه قرار بود.
خدمتکار دوباره گفت: "من حدس میزنم قضیه مربوط به پسره باشه."
"پسره؟" همکارش با تعجب پرسید. "تو به کسی که همچین جایگاه بلندی اینجا داره میگی پسره؟ آقای جئون اصلا نمیتونه یه آدم عادی باشه."
خدمتکار اولی مردد شد. "حق با توعه. ولی به هرحال من نمیشناسمش. مطمئنم یکی از اقوام جناب کیم نيست بخاطر همین درک نمیکنم چرا انقد حضورش مهمه."
"تنها چیزی که الان مهمه خودمونیم." خدمتکار ترسیده بود. "باورم نمیشه به همین راحتی به اون عوضی اعتماد کردیم."
"فکر میکنی رئیس این موضوع رو از چشم خودمون میبینه؟"
"اگه اینطور باشه باید براش آماده باشیم." خدمتکار مکث کرد و درحال فکر کردن بود. "باید از خودمون دفاع کنیم چون هیچ تقصیری نداریم."
نگهبانا هم درحال صحبت بودن و هیچکدوم رنگ به چهره نداشتن. تا اون موقع پیش نیومده بود که همشون با هم احضار بشن و این نشان میداد واقعهی مهم و بزرگی رخ داده بود. وقتی صدای قدمهاش از داخل راهرو شنیده شد، یکی از خدمتکارا با عجله ساکتشون کرد. "شششش ساکت باشید اومد... داره میاد تو اتاق."
بلافاصله سکوت عمیقی توی اتاق حکمفرما شد و تهیونگ در اتاق رو باز کرد. تازه از بیمارستان برگشته بود و بعد از اینکه وارد شد، در اتاق رو بست و با آرامش عجیبی قدم زنان به سمتشون حرکت کرد.
"داشتید صحبت میکردید؟ صداتون تا طبقهی پایین میاومد." کتش رو از تنش در آورد و پرتش کرد روی مبل. "نظرتون چیه خیلی سریع همهچیزو تموم کنیم؟ نه وقت من هدر میره نه شما مجبور میشید اینجا بمونید." چهرهاش بیحالت به نظر میاومد اما نگاهش هیچ ملایمتی نداشت.
یکی از نگهبانا با تردید پرسید: "ببخشید قربان... میشه بگید قضیه چیه؟ ما از هیچی خبر نداریم."
"شما خیلی خوب میدونید قضیه چیه." با جدیت گفت و کراواتش رو شل کرد. "یکی از شما حتی از منم بهتر میدونه جریان چیه."
سکوت کوتاهی توی اتاق حکمفرما شد و همشون نگاهی به همدیگه انداختن. امکان نداشت بیدلیل اونجا جمع شده باشن و به حتم باید دلیل محکمی وجود داشته باشه که تک تکشون از چشم تهیونگ مضنون به نظر میاومدن.
"قربان... من میدونم دلیل این اتفاقات چیه." خدمتکاری که دقایقی پیش با همکارش صحبت میکرد قدمی به جلو گذاشت و ادامه داد: "من بودم که جناب جئون رو توی حموم پیدا کردم."
"چرا؟ چه دلیلی داشت سرخود بری تو حمومش؟" تهیونگ با دقت بهش خیره شد.
" دلیلش این بود که... ایشون همیشه قبل از تاریک شدن هوا به محوطه میرفت تا هوا بخوره. حتی اکثر وقتا برای درست کردن دسر بعد از شام بهمون کمک میکرد ولی امروز خبری ازش نبود."
خدمتکار بعدی تایید کرد. "البته دلیل اصلیش مربوط به نگهبان میشد. ما یکم دیر متوجه شدیم که نباید بهش اعتماد میکردیم چون چنین شخصی رو تا اون موقع ندیده بودیم."
"تا اون موقع ندیده بودیش؟" تهیونگ نمیتونست چیزی که شنیده بود رو باور کنه. "شما رسما به یه غریبه اعتماد کردید و اجازه دادید وارد اتاق جونگوک بشه؟"
تن و بدن خدمتکار رسما میلرزید" قربان ایشون لباسای مشابه با بقیهی نگهبانا داشت ما فکر میکردیم به تازگی استخدام شده یا از نیروهای بیرون از عمارته... "
"چطور بهتون نزدیک شد؟"
"ما داشتیم با هم صحبت میکردیم..." خدمتکار بعدی تمام تلاشش رو میکرد از خودشون دفاع کنه. "اومد تو آشپزخونه و تهدیدمون کرد که... حرفامونو به گوش شما میرسونه. ناچار بودیم ازش اطاعت کنیم و غذا رو بهش دادیم."
تهیونگ چشماشو تنگ کرد. "مگه چه غلطی میکردید که مثل دوتا احمق همچین خطایی ازتون سر زد؟"
از شدت ترس میلرزیدن اما چیزی نمیگفتن چون نه میتونستن حقیقت رو بگن و نه دروغ ببافن. سکوت سنگینی توی اتاق حکمفرما بود و تهیونگ دوباره پرسید: "من اصلا دلم نمیخواد بیشتر از این منتظر بمونم. یا حرف میزنید یا به شیوهی مورد علاقهی خودم ازتون حرف میکشم. جون بکنید."
خدمتکار دستای عرق کردهاشو بهم پیچید و تته پته کرد. "ما داشتیم... در مورد خانم دلون صحبت میکردیم... بدگویی یا توهین نمیکردیم فقط از اینکه حتی بیشتر از شما بهمون امر و نهی میکنه شکایت داشتیم."
تهیونگ سردرگم به نظر میرسید. "مطمئنی توهینی درکار نبود؟ "
خدمتکار امنیتش رو در خطر میدید و نتونست بیشتر از اون صادق باشه. "بله قربان حقیقت همینه. فقط یک جمله دربارهی این موضوع حرف زدیم و بعد اون شخص وارد آشپزخونه شد. تهدیدمون کرد که حرفامونو به شما میگه و بعد غذا رو ازمون گرفت."
"که اینطور."تهیونگ زمزمه کرد.
" چارهای به جز اطاعت کردن نداشتیم"خدمتکار ترسان جواب داد: "قربان ما واقعا تقصیری نداشتیم نمیدونستیم ممکنه چنین اتفاقی بیافته."
تهیونگ کاملا در فکر فرو رفته بود و به میز کارش تکیه داد. به نظر میاومد توجهی به کسانی که توی اتاق حضور داشتن نمیکرد و افکار جدیدی سراغش اومده بودن. نیاز داشت ازشون مطمئن بشه و پرسید: "این نگهبانا رو نگاه کنید."
تهیونگ به نگهبانای رنگ پریده اشاره کرد. "خوب بهشون دقت کنید. کدوم یکیشون غذا رو ازتون گرفت؟ مواظب باشید درهرصورت پیداش میکنم و اصلا به نفعتون نیست دروغ بگید."
خدمتکار جلوتر تا بهشون نگاه کنه. همکارش چهرهی اون شخص رو زیاد به خاطر نداشت بنابراین سرجاش موند و امیدوار بود قضیه به خوبی به اتمام برسه.
"فکر نمیکنم اینجا باشه." خدمتکار میدونست نباید هرگز دروغ بگه.
"بهشون دقت کن. از چیزی نترس فقط بهم نشونش بده."
سکوت کوتاهی توی اتاق حکم فرما شد و نگهبانا مثل سنگ سرجاشون خشک شده بودن. مرگ رو جلوی چشماشون میدیدن و تمام مدتی که خدمتکار چهرههاشونو بررسی میکرد، نفسشون رو توی سینه حبس کرده بودن.
خدمتکار در آخر با اطمینان سر تکان داد: "اون اینجا نیست. همونطور که گفتم تا حالا ندیده بودمش."
تهیونگ دوباره در نهایت جدیت پرسید: "مطمئنی؟ مرگ و زندگی خودتم بهش بستگی داره."
خدمتکار از شدت ترس داشت قالب تهی میکرد و لبهاشو بهم فشرد قبل از اینکه پاسخ بده. "اون اینجا نیست. ولی مطمئنم قبلا فقط یکبار دیده بودمش. درست یک هفته پیش."
"کجا دیدیش؟"
"وقتی... وقتی شما با خانم دلون و جناب جئون به عمارت برگشتید. درست شب کریسمس بود و... ازمون خواست مرتب کردن اتاق خانم دلون رو به خودش بسپاریم."
تهیونگ سر تکان داد و به نظر میاومد تمام تکههای پازل داشتن کنار هم قرار میگرفتن. "دیگه هیچوقت اینجا نیومد؟"
"نه قربان. به جز امروز."
تهیونگ نگاه دقیقی بهشون انداخت و میتونست بوی ترس رو توی هوا استشمام کنه. "این خطا غیرقابل بخششه. همتون تک به تک مقصرید و باید تاوان پس بدید. جونگوک به شدت آسیب دیده و اینو از چشم شما میبینم چون اجازه دادید چنین شخصی به راحتی وارد حریم خصوصی افراد این عمارت بشه."
هیچکدومشون حتی جرات نداشتن از خودشون دفاع کنن و شق و رق ایستاده بودن وقتی تهیونگ به سرزنش های ترسآفرینش ادامه داد: "گمشید بیرون و تا دو ماه هیچ حقوقی درکار نیست و حق ندارید اینجا رو ترک کنید. برام فرقی نمیکنه بچتون، پدرتون یا مادرتون اون بیرون منتظرتون باشه. فقط کافیه یک قدم بیرون برید تا از زندگی ساقطتون کنم. متوجه شدید؟"
همشون با ترس بله قربان گویان سر خم کردن و از ته دلشون خوشحال بودن که قضیه فقط به قطع شدن حقوقشون ختم شده بود.
تهیونگ دستشو توی هوا تکان داد قبل از اینکه سیگاری از جیبش خارج کنه. "یکیتون بره ژانت رو اینجا بیاره."
نگهبانا و خدمتکارا با عجله یکی یکی اتاق رو ترک کردن و لحظاتی بعد سکوت همهجا رو پر کرده بود. زمانیکه تنها شد، تونست با آرامش بیشتری به همهچیز فکر کنه و اصلا نمیدونست چرا تا اون موقع به رفتارای عجیب و احمقانهی معشوقهاش دقت نکرده بود. فکر میکرد همهچیز بینشون فقط به دعواهای لفظی ختم میشد و حتی تصورشو نمیکرد اون زن تا این حد پیش رفته باشه.
با وجود اینکه ابتدای قضایا از هرطرف به ژانت میرسید، دلش نمیخواست زود قضاوت کنه و منتظر موند تا خودش برسه و سوالاتش رو بپرسه. انتظارش رو نداشت وقتی وارد اتاق میشد خونسرد باشه و این حدسیاتش رو قوت بخشید.
"میتونستی خودت بیای اتاقم نه اینکه نگهبان بفرستی." ژانت دست به سینه وارد شد و کنار در ایستاد.
"بیا جلوتر باید حرف بزنیم." تهیونگ به مبل اشاره کرد. نگاهش به زن جوان پر از بیتفاوتی و سرما بود.
"در مورد چی؟" به سمت مبل اومد و به آرومی روش نشست. اخم کمرنگی بین ابروهاش دیده میشد و کاملا سردرگم به نظر میرسید.
تهیونگ خاکستر سیگارشو روی داخل سیگاری ریخت. "در مورد نگهبانت. نگهبان شخصیت."
"نگهبان شخصیم؟ از چی داری حرف میزنی؟"
"ازت میخوام بهش زنگ بزنی بیاد اینجا."
ژانت خندهی کمی کرد: "بهش زنگ بزنم بیاد اینجا؟ من بادیگارد شخصی دارم ولی اینجا نیست فرانسهست."
"خب پس تایید میکنی که باهاش در ارتباطی."
ژانت چشماشو تنگ کرد: "چیزی شده؟ نکنه بهش حسودی میکنی؟"
تهیونگ نگاه طولانی و دقیقی به چهرهی آرایش کردهاش انداخت. "من هیچ علاقهای بهت ندارم که بخوام به مردای اطرافت حسودی کنم."
لبخند به سرعت از لبهای ژانت پاک شد و تهیونگ ادامه داد: "بعضی وقتا باهات میخوابم و رسما وسیلهای برای برطرف کردن نیاز جنسیم هستی. هیچ حسی بهت ندارم و اگه همین الان ناپدید بشی هیچوقت دنبالت نمیگردم. قضیه برات روشنه؟ "
ژانت دامن لباسشو توی دستش فشرد و دوباره صافش کرد. به نظر میاومد داشت حملهی بیرحمانهای که بهش شده بود رو هضم میکرد و گفت: "متوجه شدم. چرا ازم میخوای بهش زنگ بزنم؟ اون اصلا اینجا نیست."
"قبل از اینکه اینکارو بکنی باید به چندتا از سوالام صادقانه جواب بدی." تهیونگ دود سیگارشو از بین لبهاش بیرون فرستاد."دقت کن تا وقتی جوابی که میخوام رو نشنوم از در اتاق بیرون نمیری. "
ژانت کم کم داشت عصبی میشد و تلاش میکرد آروم باشه."خیلی خب. سوالت رو بپرس اگه بتونم بهشون جواب میدم. "
"تو مشکل خاصی با جونگوک داری؟ من بارها دیدم که جلوی چشمای خودم بدون هیچ ترسی باهاش بحث میکنی و در تلاشی که تهدیدش کنی تا ازت بترسه."
سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و ژانت مغرورانه جواب داد: "بله باهاش مشکل دارم چون زیادی پرروئه و هرطور که دلش میخواد باهام حرف میزنه. تو هم که چیزی بهش نمیگی پس خودم مجبورم باهاش برخورد کنم."
"باهاش برخورد کنی؟" تهیونگ لبخند متعجبی زد: "کی بهت اجازه داده تا وقتی خودم نگفتم با شخصی مثل جونگوک برخورد کنی؟"
"تو چرا انقد ازش دفاع میکنی؟ اون برادرت نیست یه پسر آسیایی و غریبهست که از ناکجا آباد پیداش شده. هیچ خانوادهای نداره و معلوم نیست ریشهاش کجاست. چطور میتونی بخاطر همچین آدمی منو سرزنش کنی؟ اون هیچکس نیست."
تهیونگ سیگارشو داخل جا سیگاری انداخت و سر تکان داد: "به نظر میاد جواب همهی سوالام رو گرفتم. ولی فقط یه چیزی رو میخوام از خودت بشنوم."
ژانت همچنان اخم کرده بود و خودپسندانه پرسید: "چرا در این مورد انقد کنجکاوی؟ من هیچ اهمیتی به اون پسر نمیدم"
تهیونگ دست به سینه شد: "تا الان شده به زندانی کردنش توی ماشین فکر کنی؟"
به سرعت رنگ از رخ ژانت پرید و لبهاش لرزش خفیفی پیدا کرد. با اینحال تمام تلاشش رو میکرد چیزی از چهرهاش مشخص نباشه و با تردید گفت: "زندانی کردنش تو ماشین؟ نمیدونم در مورد چی حرف میزنی."
"قبل از کریسمس. قرار بود سه تایی بیایم لسآنجلس و جونگوک ناگهان ناپدید شد."تهیونگ با دقت به واکنشهای ژانت خیره شد." تو برخلاف همه وانمود میکردی که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده و منتظر بودی نیویورک رو هرچه زودتر ترک کنیم. "
"میفهمی چی داری میگی؟ الان منو متهم به زندانی کردنش میکنی؟"
"نمیشه اسمشو متهم کردن گذاشت." تهیونگ شونه بالا انداخت. "فقط میخوام از خودت بشنوم که چطور به خودت جرات دادی همچین کاری بکنی؟"
"حتی اگه همچین کاری کرده باشم نباید منو بخاطرش سرزنش کنی." ژانت تمام تلاشش رو میکرد بیگناه به نظر برسه. "اون فقط یکم دیرتر رسید و الان همهچیزو میندازی گردن من؟"
تهیونگ با لحن پایینی بهش یادآوری کرد. "اون پسر برای من با ارزشه. مطمئنم خیلی خوب اینو میدونی و بازم تا این حد پیش رفتی حتی سعی کردی بکشیش. من از همهچیز خبر دارم انکار کردنش باعث میشه رقتانگیز به نظر بیای."
ژانت سرتکان داد و پوزخند زد"میدونی چیه؟ دیگه برام مهم نیست چه جایگاهی رو میتونم کنارت کسب کنم. همین امشب از اینجا میرم و برام فرقی نمیکنه چه غلطی میخوای بکنی. "
"یادت رفته چی بهت گفتم؟" تهیونگ از میزش فاصله گرفت و به سمتش رفت. "تا وقتی جواب سوالامو نگیرم حق نداری از در اتاق بیرون بری." کنارش ایستاد و خم شد تا به صورتش نزدیک بشه. "بهم جواب بده. فقط میخوام حقیقت رو بشنوم همین."
"از هیچکدومشون پشیمون نیستم." ژانت به سردی گفت و نگاهش رو به چشمای تهیونگ دوخت. "کسی که پایین تر از خودم باشه حق نداره مقابلم قرار بگیره و بهم توهین کنه. بهش گفته بودم هرکاری بکنه به ضرر خودش تموم میشه."
سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و تهیونگ خندهی بیصدایی کرد. چطور همهچیز به اونجا ختم شده بود؟ چطور آدمای اطرافش به حدی شجاع شده بودن که چنین تصمیماتی میگرفتن بدون اینکه به عواقبش فکر کنن؟ این موضوع تقصیر خودش بود یا فقط آدمای متفاوت با گذشته به زندگیش وارد شده بودن؟
"خیلی خب. بهش زنگ بزن بیاد دنبالت."
تهیونگ به سمت میزش برگشت تا سیگار دیگهای روشن کنه و کاری که میخواست انجام بده رو به اتمام برسونه. ژانت کاملا خونسرد به نظر میرسید وقتی تلفنش رو از برداشت و شروع به شماره گیری کرد.
با لبخند سیگارشو روشن کرد و به مکالمهاشون گوش سپرد. ژانت از دیدن لبخندش سردرگم بود و به نگهبانش گفت: "نیم ساعت دیگه بیا دنبالم... باید برگردم فرانسه. به پاپا بگو کارم اینجا تموم شده قراره برگردم پیشش."
لحظاتی بعد تلفن رو قطع کرد و به تهیونگ گفت: " از اونجایی که کارم واقعا اینجا تموم شده باید برم لباسامو جمع کنم. هیچ حرفی نداری بهم بگی؟ "
تهیونگ، سر تکان داد و پک عمیقی به سیگارش زد. "چرا اتفاقا یه کار مهم باهات دارم که باید تمومش کنیم." سیگارش همچنان توی دستش بود وقتی بهش نزدیک شد و ادامه داد. "کارمون خیلی مهمه حتی ممکنه نتونی برگردی خونه."
"منظورت چیه؟"اخم غلیظی بین ابروهای ژانت شکل گرفت
" تو واقعا فکر کردی بعد از همهی کارات اجازه میدم برگردی پیش پاپات؟ " با تعجب خندید و محض نزدیک شدن بهش، با دست موهای زن جوان رو چنگ زد و در کمال خونسردی تهدیش کرد. "خیلی خوشبینی شاید تقصیر منه که اینطور فکر کردی درسته؟"
موهاش رو کشید و مجبورش کرد از روی مبل بلند بشه درحالیکه زن جوان دو دستی سرش رو گرفته بود و جیغ میزد. "چیکار داری میکنی؟ ولم کن عوضی... موهامو ول کن..."
"شاید بهتره ساکت بشی سرم یکم درد میکنه." تهیونگ با نارضایتی گفت و ژانت رو دنبال خودش کشید وقتی به سیگارش پک میزد. با اینکه به سختی تقلا میکرد به پنجرهی بزرگ اتاقش رسید و درهاشو باز کرد. نگاهی به ارتفاع انداخت و متفکرانه گفت: "اونجوری که میخوام بلند نیست ولی میتونه کافی باشه."
ژانت وحشت زده تمام تلاششو میکرد خودشو آزاد کنه و هیچ نمیدونست چه اتفاقی داشت رخ میداد: "ولم کن... دست از سرم بردار چطور جرات میکنی چنین کاری باهام بکنی..."
تهیونگ موهاش رو در حرکت تند به سمت پنجره کشید و بالاتنهی زن جوان رو از پنجره عبور داد اما گرفتن موهاش اجازه نمیداد به پایین پرت بشه. "تو منو دست کم گرفتی نه؟" اینبار دیگه لبخند نمیزد و سیگارش رو پایین برد. پای لختش توی هوا تکان میخورد و در تلاش بود خودش رو محکم نگه داره اما موفق نمیشد و با لگد به پای تهیونگ میکوبید.
"شاید اگه همهچیزو انکار میکردی میتونستی دوباره پاپا رو ببینی."سیگار رو به پای لختش فشار داد و شاهد بود که چطور از ته دل جیغ میزد و روحش داشت از تنش خارج میشد." اگه زنده بمونی این برات یه درس عبرت بزرگ میشه. "
ژانت نمیدونست از اتفاقی که داشت رخ میداد بترسه یا درد و سوزشی که درحال کور کردنش بود. "خواهش میکنم... ولم کن... نباید همچین کاری بکنی.. نباید حتی بهش فکر کنی..."
تهیونگ از دیدن وحشتش لذت میبرد. "جدی؟ نه تنها بهش فکر میکنم بلکه انجامش هم میدم.." چاقوی جیبی و کوچکی که همیشه توی جیب شلوارش بود رو خارج کرد و ادامه داد "دوست دارم قبل از مرگ دردی که به جونگوک تحمیل کردی رو بچشی."
زن جوان با مشت به دستی به موهاشو نگه داشته بود ضربه زد و جیغ زنان تهدیدش کرد: "حروم زادهی عوضی دست از سرم بردار... تاوانشو پس میدی... اگه بلایی سرم بیاد به بدترین شکل ممکن تاوانشو پس میدی..."
"من اینطور فکر نمیکنم." چاقو رو توی دستش محکم فشرد و درحینی که به چشمای پر از وحشتش زل زده بود، به راحتی نوک تیزش رو داخل سینهاش فرو برد. تمام حرکاتی که ازش سر میزد از سر خشم و غضب بود. چشمای بستهی جونگوک از ذهنش عبور میکرد و در اون لحظه هیچ رحم یا عذاب وجدانی توی قلبش وجود نداشت تا باعث بشه تردید کنه.
نفس دختر درجا حبس شد و چشمای وق زدهاش تکان نخورد وقتی تهیونگ چاقو رو تا انتها داخل بدنش فرو برد و ادامه داد: "درد داره نه؟" تیغهی چاقو رو به طرز دردناکی چرخاند و در این لحظه بود که صدای جیغهای ژانت کرکننده شد.
گریه میکرد، جیغ میزد و زجههای قبل از مرگش رو با فریاد میگفت تا میزان دردی که میکشید رو بیان کنه. "بسه... خواهش میکنم...بس کن درد داره... " اشکهاش روی صورتش جاری شدن و میکاپش دیگه مثل قبل زیبا به نظر نمیرسید.
"واقعا درد داره؟" چاقو رو کمی بیرون کشید و دستهی خونآلودش رو به سمت پایین گرفت تا نوکش بالاتر بره و با تمام قدرتی که در اختیار داشت چاقو رو برای دومین بار داخل بدنش فرو برد."فکر نکنم زنده بمونی که این خاطرهی قشنگو برای پاپات تعریف کنی."
نزدیک گردنش، از داخل به وسیلهی چاقو داشت تکه پاره میشد و خون از دهان زن جوان بیرون زد درحینی که تقلاهاش داشت کمتر و کمتر میشد. صدای پاره شدن گوشت و رگ و پیِ گردنش به راحتی برای تهیونگ قابل شنیدن بود و از دیدن هالهی مرگی که بدنش رو احاطه کرده بود لذت میبرد. "حس خوبی داره؟ مطمئنم حتی تو جهنم هم فراموشم نمیکنی."
زن جوان با زحمت به دست مردی که داشت شکنجهاش میکرد چنگ میزد و خرخر کنان گفت: "تاوانشو پس میدی... مطمئن باش... تاوانشو پس... میدی..."چشماش از شدت ترس و درد داشتن از حدقه بیرون میزدن و هیچ شباهتی به زن زیبای قبل نداشت.
"خب پس بذار ببینم چه مشکلی قراره برام پیش بیاد." تهیونگ دستای ژانت رو از دست خودش فاصله داد و درحالیکه به وحشت و ترسش از مرگ خیره شده بود، گره دستش رو یکباره از موهاش باز کرد. اجازه داد پایین تنهاش درست مثل بالا تنهی لرزان و خونینش از پنجره عبور کنه و به سمت زمین پرت بشه.
"خداحافظ عزیزم. دلم برات تنگ نمیشه." به سقوط کردنش نگاه کرد وقتی ژانت از ته حلقش جیغ میزد، به هوا چنگ میانداخت تا خودش رو نجات بده و صدای فریادهای رقت انگیزش تمام محوطه رو پر کرده بود.
توی هوا ملق میزد و هر لحظه بیشتر به زمین نزدیک میشد اما فقط چند ثانیه طول کشید تا به زمین برسه و بدنش روی زمین سنگی محوطه فرود بیاد.
به محض اینکه صدای شکستن استخوانهاش همه جا پیچید، سکوت مطلق بر فضا حاکم شد و دیگه هیچ صدای جیغی شنیده نمیشد.
تهیونگ به درگاه پنجره تکیه داد و به جسد زنی نگاه کرد که خون قرمز رنگش داشت زمین رو سرخ میکرد. نگاهش به آسمان خیره بود و هیچ حرکتی ازش دیده نمیشد طوری که انگار هرگز برای کسی نقشهی قتل نکشیده بود و معصوم از هر توطئهای به نظر میرسید. صدای نگران نگهبانها و خدمتکارهاشو میشنید که به محوطه میرفتن و جونگوک با صدای بلندی گفت: "جسدشو ببرید تو جنگل تا فردا چیزی ازش نمیمونه."
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee