***
وقتی به مقصد رسیدن، تهیونگ قبل از همه پیاده شد و منتظر جونگکوک نموند. پسر کوچکتر حرفای زیادی برای گفتن داشت و درحالیکه احساس میکرد هرآن ممکن بود منفجر بشه از ماشین پیاده شد. پشت سرش راه افتاد، وارد عمارت شدن و همهجا در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. به همین خاطر جونگکوک تصمیم گرفت چیزی نگه تا وقتی وارد راهروی طبقهی اول شدن و تلاش کرد خودشو به تهیونگ برسونه.
اون مرد قدمهای بلندی برمیداشت تا به اتاقش برسه و جونگکوک با عصبانیت زمزمه کرد: "چرا انقد تند راه میری میشه اجازه بدی بهت برسم؟"
تهیونگ بدون اینکه توجهی بکنه به قدم برداشتن ادامه داد تا وقتی مقابل اتاقش ایستاد. هیبتش توی تاریکی بلندتر به نظر میرسید و جونگکوک گرچه عصبی بود اما جرات نداشت چیزی بگه.
وارد اتاق شد و تهیونگ بلافاصله پشت سرش رفت و در اتاق رو با کلیدی که روش قرار داشت قفل کرد.
"دارم با تو حرف میزنم."
به سمت میزش رفت و بطری شرابی که نیمهپر بود رو برداشت تا از الکلش توی لیوان بریزه. تمام مدت ساکت بود اما از هر زمانی عصبیتر به نظر میرسید. "بهتره دهنتو ببندی. اوضاعت به اندازهی کافی وخیمه."
جونگکوک دهانش باز موند. "الان من مقصر شدم؟ میشه بگی دقیقا تقصیر من چیه؟"
تهیونگ چیزی نگفت. در عوض لیوانش رو پر کرد، کمی ازش نوشید و روی مبل نشست. کاملا نا آروم و آشفته به نظر میرسید و گفت: "برو بخواب نمیخوام چیزی بشنوم. فردا برمیگردیم نیویورک."
جونگکوک دست به سینه شد. "من نمیخوابم. باید بهم بگی مشکلت چیه اصلا درکت نمیکنم."
سکوت کوتاهی توی اتاق حکمفرما شد و تهیونگ سرشو به مبل تکیه داد. چشماشو بست و طوری بود که انگار فقط خودش اونجا حضور داشت. جونگکوک دوباره پرسید: "چرا نمیذاری وارد رابطه بشم؟ اون از مایکل، اینم از رایان. تو مشکلت با رابطههای من چیه؟"
تهیونگ باز هم چیزی نگفت. تمام تلاششو میکرد جونگکوک رو نادیده بگیره ولی پسر کوچکتر دست بردار نبود. "میدونی این رفتارات باعث میشه چی فکر کنم؟ اینکه یه آدم غیرقابل درکی و حتی تکلیفت با خودت مشخص نیست."
"من تکلیفم از همون اول مشخص بود." چشماشو باز کرد و نگاهی پر از نارضایتی بهش انداخت. "تکلیفم رو با تو هم مشخص کرده بودم ولی هرگز نخواستی قبولش کنی. این مشکل من نیست و هر بلایی که بخاطرش سرت بیاد تقصیر خودته."
جونگکوک نمیدونست چطور تعجبش رو نشان بده. "هر بلایی که سرم بیاد؟ نمیخوام هربلایی که تا الان سرم آوردی رو بگم چون انقد زیادن که باید تا صبح حرف بزنم."
"برای این حرفا دیگه خیلی دیره." تهیونگ از الکلی که توی لیوانش بود نوشید و ادامه داد: "برای اعتراض و شکایت خیلی دیره. تو خیلی وقته که مال من شدی و خودت نمیخوای قبول کنی."
"میشه بگی منظورت از مال تو شدم چیه؟ مگه من اسباب بازیتم؟" جونگکوک از شدت عصبانیت داشت گریهاش میگرفت و برای چند لحظه به تهیونگ خیره شد. به مردی که در سکوت خودخواهانه بهش نگاه میکرد."چرا همش میگی من مال توام؟ منظورت از این حرف چیه چرا پیش همه جار میزنی که عروسک خیمه شببازیتم؟ "
"مگه نیستی؟ مگه تا الان هرکاری که خواستم رو باهات نکردم؟"
"تو نمیتونی اینکارو باهام بکنی. هرچیزی که ازم خواستی رو قبول کردم ولی بهت اجازه نمیدم روابطم رو مثل زندگیم کنترل کنی."
تهیونگ سرشو کج کرد و با تفریح پرسید: "چطور نمیخوای اجازه بدی؟ امشب تونستی کاری از پیش ببری؟"
جونگکوک پرسید: چرا؟ دلیل اینکارات چیه؟ رایان یکی از بهترین آدماییه که اخیرا وارد زندگیم شده و جوری که تلاش میکنی بهم نزدیک نشه فقط یه معنی میده. "
"معنی؟ دوست دارم معنیشو بدونم مطمئنم یه دلیل خوب براش داری."
"تو از من خوشت میاد؟" جونگکوک سرش گیج میرفت وقتی این سوال رو پرسید چون میدونست با عقل جور در نمیاد. "نوع علاقهات بهم عجیب و غریبه و سعی میکنی مثل یه روانی تو قفس نگهم داری."
تهیونگ بلافاصله پوزخند زد و سرشو دوباره روی مبل گذاشت. مست و پاتیل به نظر میرسید و انگار حتی توجه خاصی به حرفاش نشون نمیداد. اما جونگکوک دست بردار نبود و شجاعت بیشتری پیدا کرد: "نه فقط من بلکه بقیه هم دارن بهت شک میکنن. ولی اینکارت فقط تو رو مثل یه احمق نشون میده که انگار تکلیفت با خودتم مشخص نیست همونطور که قبلا گفتم."
پسر بزرگتر با همون حالت از لیوانش نوشید و گفت: "دارم گوش میدم جئون. بازم برام حرف بزن."
جونگکوک انگشتشو به سمتش گرفت و با حرص گفت: "حق نداری محدودم کنی و هرکی که بهم نزدیک میشه رو بپرونی. هروقت دلم بخواد رایان رو میبینم و باهاش قرار میذارم دوست دارم بدونم چطور میخوای جلومو بگیری."
"ببینم." تهیونگ سرشو بلند کرد: "تو برات مهم نیست که بمیری؟ زندگی برات در اینحد بیارزشه؟"
"البته." با جدیت ادامه داد"فکر کردی از زندگی کردن با این وضعیت خوشم میاد؟ کنار یه روانی زندگی کنم که نه اجازه میده نفس بکشم نه با بقیه ارتباط بگیرم چون ازم خوشش میاد. "
تهونگ دیگه لبخند نمیزد. برای مدتی طولانی بهش خیره شد و حتی احساساتی که توی نگاهش درهم آمیخته شده بودن، مبهم به نظر میرسیدن. اما جونگکوک به راحتی خشم و جنون رو از چشماش تشخیص میداد و برای یک لحظه تقریبا از حرفاش پشیمون شد. با اینحال برای پشیمون شدن کمی دیر شده بود چون تهیونگ از جاش بلند شد و گفت: "پس این دلیلت برای رفتارای منه. که ازت خوشم میاد؟"
"چه دلیل دیگهای میتونه داشته باشه؟ نمیذاری با کسی وارد رابطه بشم و همش مال من مال من میکنی." تهیونگ داشت بهش نزدیک میشد و جونگکوک شجاعتش رو از دست میداد. "من هیچ دلیلی دیگهای براش پیدا نمیکنم."
تهیونگ لیوانشو روی میز گذاشت و درحالیکه متفکر به نظر میرسید قدم زنان به سمتش اومد. "شاید تقصیر من باشه که اینطور فکر میکنی. اخیرا خیلی ملایم بودم. اجازه دادم پدر و مادرتو ببینی، اجازه دادم با بقیه ارتباط بگیری و حتی به خودم نزدیکت کردم." تهیونگ بهش نزدیک شد و ادامه داد: "برات آدم کشتم. منظورم اینه که، حق داری. هرکس دیگهای هم باشه از این فکرا میکنه."
جونگکوک عقب عقب رفت با اینکه اصلا دلش نمیخواست ترسش رو نشون بده. اما هیبت و بلندی تهیونگ وحشتآفرین بود و از دلیلش دفاع کرد: "اگه اینطور نیست پس چرا دلت نمیخواد یا اجازه نمیدی وارد رابطه بشم؟"
"من دلیلت رو رد نمیکنم میدونی چرا؟ چون تقصیر خودم بود که باعث شد این فکرا به ذهنت برسه. شاید بهتره همه چیزو تغییر بدیم." تهیونگ با لحن پایینی زمزمه کرد.
جونگکوک به قدری عقب رفت که به تخت خورد و گفت: "یه دلیل محکمتر برام بیار... نمیتونی و حق نداری روابطم رو محدود کنی.... قرار نیست از یه آدم روانی مثل تو خوشم بیاد."
مقابلش ایستاد و درست جایی بود که یک قدم جلوتر هم نمیتونست بره. "از خودم نا امید شدم." عصبی به نظر میرسید و بیشتر از همیشه توی نگاهش جدیت دیده میشد. "فکر نمیکردم از محبتم سؤ برداشت کنی."
جونگکوک با تمسخر پرسید: "سؤ برداشت؟ محبت؟ خودتم میگی هرکس دیگهای هم باشه همین فکرو میکنه از یه آدم روانی مثل تو بعید نیست علاقهاشو اینجوری نشون بده..."
"اگه اینطوره پس بیا یکم بازی کنیم." به سمت تخت هولش داد و جونگکوک به راحتی روش سقوط کرد درحینی که ترس مثل زهری مرگبار توی بدنش پخش شد.
پسر بزگتر روی تخت خزید و عصبانیت از نگاهش بیداد میکرد. "فکر کردی خواستن یا نخواستنت برام اهمیت داره؟وقتی یه حرفی میزنی باید عواقبشم قبول کنی."
" چه حرفی دقیقا؟ اینکه ازم خوشت میاد یه حرف توخالی نیست نمیدونم چرا عصبی شدی... " تقریبا نفسش توی سینه حبس شد وقتی تهیونگ خونسردتر از همیشه بدون اینکه به حرفاش توجه کنه، پیراهنشو بین دستاش گرفت و از قسمت یقه به دو سمت مخالف کشیدش. صدای جر خوردن پارچه توی اتاق پیچید و درست همزمان باهاش، نفس بلندی که جونگکوک به داخل کشید.
"بهت نشون میدم ازت خوشم میاد یا نه." جونگکوک زبونش بند اومده بود و خشکش زد چون پسر بزرگتر دوباره لباسشو گرفت تا به صورت کامل پارهاش کنه. جوری که انگار دستمال کاغذی به دست داشت، از بالا تا پایین پارهاش کرد و حتی یک لحظه هم مکث نکرد . "مطمئنم ازش خوشت میاد درسته؟ هرشب تو اون مغز کوچیکت بهش فکر میکنی."
چهرهی تهیونگ مثل یک کابوسِ وحشتناک به نظر میاومد وقتی لباسشو پاره کرد و جونگکوک تقریبا قلبش از حرکت ایستاد زمانیکه هوای سرد اتاق مستقیما به پوست بدنش برخورد کرد. "چیکار میکنی..."
لباسش از دو طرف کاملا پاره شده بود و حسی مثل پرواز روح از بدنش رو تجربه کرد درحینی که تهیونگ مطمئن میشد لباسش رو کاملا پاره کنه."میخوام بهت نشون بدم ازت خوشم میاد یا نه."
دستای لرزانش رو بلند کرد تا جلوی نزدیکتر شدنش رو بگیره ولی در حقیقت به هیچ عنوان برای دور نگه داشتنش قدرت کافی نداشت. ترس مثل ماری سمی دور قلبش چمبره زد و لرزان گفت"خواهش میکنم... برو کنار... چیکار داری میکنی... "
پاهاشو روی پاهای پسر قرار داد تا از تکان خوردنش جلوگیری کنه و کمربند ظریفی که دور کمرش بود رو به بازی گرفت. "مگه نمیگی ازت خوشم میاد؟ میخوام بهت ثابتش کنم."
جونگکوک نفس نفس زنان نیم خیز شد و دستاشو کنار زد تا از کمربندش دورش کنه ولی دریغ از یک ذره موفقیت. نمیتونست حریف دستای قدرتمند تهیونگ بشه و نفس بریده گفت: "برو کنار... دست از سرم بردار... چه غلطی داری میکنی..."
تهیونگ نگاهی به چهرهی رنگ پریدهاش انداخت و کمربندش رو به راحتی از کمرش جدا کرد. "الان میفهمی اصلا عجله نکن. امشب قراره برای هردومون طولانی و به یاد موندنی باشه درسته؟ " دکمهی شلوارش رو باز کرد تا کارش راحت بشه و دستای جونگکوک رو با یک دست بهم قفل کرد درحالیکه دوباره روی بدنش خیمه میزد. "ممکنه یکم طول بکشه ولی اگه تقلا بکنی قراره مثل جهنم درد داشته باشه."
نفسش رفت و برنگشت. جونگکوک مرگ رو جلوی چشماش دید و فریادهایی که پشت گلوش جمع شدن رو به زحمت کنترل کرد تا مثل یک دیوانه اون عمارت رو روی سرش نذاره. "ولم... کن... خواهش میکنم... من... نمیخواستم بهت بی احترامی کنم... التماس میکنم..." در لحظه خفه شد وقتی تهیونگ شلوار نسبتا نازکش رو از پاش پایین کشید و پاهای لختش نمایان شد. باکسری که به تن داشت کفایت نمیکرد و جونگکوک از هر موقعیت دیگهای بیشتر احساس برهنگی میکرد.
"اون حروم زاده اگه گیرت بیاره همین شکلی باهات رفتار میکنه. پس چرا برات راحتش نکنم؟" نگاه جنون زدهاش به جز جایی روی صورتش هیچ کجا رو نگاه نمیکرد و پاهاشو از هم باز کرد تا بینشون قرار بگیره.
دستای پسرک رو بالای سرش به تخت قفل کرد و صورتشو بالای صورتش گرفت. نفسهاشون درهم ادغام میشد و هرکدوم احساسات متضادی رو تجربه میکردن. یکی خشم و خودخواهی یکی ترس و وحشتی بدتر از کابوسهای شبانهاش.
"خواهش میکنم..." لبهای لرزانش رو بهم فشرد تا بغضش نشکنه و گریههاش داشتن شروع میشدن. با اینحال نتونست جلوی مرطوب شدن چشماشو بگیره و التماس کرد: "اینکارو نکن... ازت التماس میکنم..."
"چرا اینکارو نکنم؟" با جدیت پرسید و شروع به باز کردن کمربند خودش با دست آزادش کرد. "مگه نمیگی ازت خوشم میاد؟ مگه نمیگی یه روانیام و اینجوری بلدم ابراز علاقه کنم؟ منم دارم بهت ثابتش میکنم."
دستاش بیحس شده بودن و از مچ به پایین هیچی حس نمیکرد. بدنش مطلقا به تخت قفل شده بود و جوری که تهیونگ بین پاهاش قرار داشت حتی نمیتونست بهش لگد بزنه. تنها حسی که به گلوش چنگ انداخته بود و اجازه نمیداد نفس بکشه ترس و نفرت بود و اشکاش سرازیر شدن داشتن سرازیر میشدن. "اینکارو نکن... هرکاری بکنی میکنم... هیچوقت... ازت سرپیچی نمیکنم..." نفس لرزانی کشید و هق زد تا شروع به التماس کنه. "قسم میخورم دیگه هیچوقت عصبانیت نمیکنم... خواهش میکنم... اینکارو نکن تهیونگ..."
"باید تجربهاش کنی تا وقتی آلن به فاکت میده برات راحت باشه." جونگوک بیشتر روی صورتش خم شد و به چشمای پر از وحشتش نگاه کرد که ازشون اشک جاری بود. "صبرکن ببینم. چرا به این فکر نکردم که ممکنه قبلا انجامش داده باشی؟ تو زیادی برای اون عوضی مشتاق به نظر میرسی. "
پسرک با صدای بلندی مخالفت کرد و سر تکان داد: "نه اینطور نیست قسم میخورم اشتباه برداشت کردی من نمیخوام بهش نزدیک بشم...من هیچوقت نخواستم بهش نزدیک بشم...."
"پس چرا؟ چرا انقد دوست داری کنارش باشی؟ چرا اجازه میدی به راحتی بهت نزدیک بشه؟ فکر کردی عاشق چشم و ابروته و اگه گیرت بیاره با محبت نوازشت میکنه؟"
"خواهش میکنم..." جونگکوک تلاش کرد پاهاشو ببنده و خودشو کمی کنار بکشه چون حس میکرد نفسش به درستی بالا نمیاد. "لطفا... لطفا... لطفا اینکارو نکن... خواهش میکنم برو کنار... قسم میخورم هرکاری بگی میکنم ..." وقتی اتفاقی که قرار بود براش بیافته توی ذهنش نقش میبست میخواست تمام محتویات معدهاش رو بالا بیاره و گریه کنان چشماشو بست تا چهرهی بیحسی که سمبلی از شیاطین جهنم بود رو بیشتر از اون نبینه. "به خانوادهام... پدرم.. مادرم قسم میخورم که دیگه کاری نکنم لطفا اینکارو نکن...ازت خواهش میکنم بس کن... "
صدای گریهاش توی اتاق پیچید و پسر بزرگتر کمربندش رو در آورد و پایین تخت پرتش کرد اما به هیچ عنوان دستش با پوست بدن جونگکوک برخورد نداشت. دست آزادشو روی تخت تکیهگاه بدنش قرار داد و با دقت به گریههاش خیره شد. اشکهاش از چشماش سرازیر بودن و با تمسخر پرسید: "چرا داری گریه میکنی؟ مگه نمیدونستی ازت خوشم میاد و ممکنه بخوام به فاکت بدم؟"
"دیگه هیچوقت اینجوری نمیگم...." اشکاش از کنار چشماش داخل موهای پرپشتش گم میشدن و نفسهای تندش نشان از وحشتش میداد. "قسم میخورم تا آخر عمرم خفه میشم... دیگه چیزی نمیگم اشتباه از من بود..."
"گریه کردن رو بس کن." تهیونگ بهش دستور داد و از پیش رفتن کاملا متوقف شده بود.
دیدن گریههای التماس آمیزش باعث شد بیشتر از اون ادامه نده و بازیای که راه انداخته بود رو به اتمام رسوند. فکش رو گرفت و با صدای بلندتری دستور داد: "بهت گفتم گریه کردنو بس کن. داری همه چیزو بدتر میکنی نمیخوام دوباره تکرارش کنم."
جونگکوک به گریه کردن ادامه داد. به نظر میاومد حتی اگه تلاش میکرد هم نمیتونست خودشو کنترل کنه و به طرز هیستریکواری هق هق میکرد. اما چشماشو باز کرد و دستی که دهانش رو گرفته بود اجازه نمیداد به التماس کردن ادامه بده. تهیونگ با جدیت گفت: "میتونم به فاکت بدم. تواناییش رو دارم و اگه همین الان انجامش بدم هیچ کاری نمیتونی در مقابلم بکنی. نمیتونی جلومو بگیری و تصورشم از ذهنت دوره چه کارایی میتونم باهات بکنم که جهنم رو همینجا تجربه کنی."
جونگکوک بلندتر گریه کرد و دیگه مثل قبل تلاش نمیکرد خودش رو کنترل کنه. آزادانه تمام ترس و وحشتی که به وجودش چنگ زده بود رو با اشک ریختن بیرون میریخت و تهیونگ فکش رو بیرحمانه فشار داد: "ولی انجامش نمیدم میدونی دلیلش چیه؟ چون هیچ جذابیتی برام نداری. ازت خوشم نمیاد درست برخلاف تصور احمقانهات. تو برای من هیچی به جز یه ابزار متحرک برای رسیدن به اهدافم نیستی."
گریههای پسر کوچکتر کمتر نشد که هیچ، بدتر و بلندتر ادامه پیدا کرد. تهیونگ تحمل شنیدن زجههاشو بیشتر از اون نداشت و تصمیم گرفت ازش فاصله بگیره بنابراین فکشو رها کرد و اجازه داد همهچیز به حالت قبل برگرده. از روی بدن پسر گریان کنار رفت و نگاه تحقیرآمیزی بهش انداخت."باید بدونی اگه ازت خوشم میاومد فردا نمیتونستی حتی روی پاهات راه بری. بهتره دیگه هیچوقت همچین خیال مضخرفی به سرت نزنه. "
بلافاصله پاهاشو توی شکمش جمع کرد و به گریه کردن ادامه داد. لباسای پاره شدهاش هیچ جایی از بدنش رو نمیپوشاند و فقط یک باکسر به پا داشت که نازک به نظر میرسید. حین گریه کردن حرفای مبهمی رو زیرلب زمزمه میکرد و جنینوار توی خودش جمع شد تا بدنش رو از بلایی که فکر میکرد قراره سرش بیاد محفوظ نگه داره.
تهیونگ هیچ حرفی نزد هنگامیکه لباساشو از تنش در آورد تا لباسای راحتیشو بپوشه و بخوابه. شب طاقت فرسا و بدی رو پشت سر گذاشته بود و برای خوبیدن لحظهها رو میشمارد. اما اگه دراز میکشید به راحتی خوابش میبرد یا مثل همیشه کابوس میدید؟ درد تپندهای که داشت از شقیقهاش شروع میشد براش عذاب آور بود و اگه بیشتر از اون بیدار میموند، همون درد به نقطه نقطهی سرش میرسید.
از بطری شرابی که روی میزش قرار داشت برای خودش نوشیدنی ریخت تا حداقل کمی بیشتر مست کنه و در عالم بیخبری فرو بره. زیاد پیش نمیاومد بعد از مست شدن بخوابه چون ترجیح میداد این مواقع کمی خوش بگذرونه تا افکاری که همیشه توی سرش میچرخیدن کمرنگ بشن.
اما اون شب کسی نبود که بخواد باهاش خوش بگذرونه یا خودشو سرگرم کنه تا موقتا از زندگیش فاصله بگیره. در عوض کنار پنجره ایستاد، به هوای برفی و سرد بیرون خیره شد و به اتفاقایی که رخ داده بودن بیشتر فکر کرد. تهیونگ مرد عاقلی بود. با اینکه تمام مدت تلاش میکرد موقعیت جونگکوک رو فراموش کنه ولی میدونست معصومیتش بالاخره یک روز کار دستش میداد.
چرا قلبش میسوخت؟ چرا انگار برخلاف گذشته نمیتونست از بابت همهچیز بیتفاوت باشه؟ چرا بیدلیل نسبت به خودش احساس تنفر میکرد؟ وقتی خودش رو جلوی چشماش به تصویر میکشید، مرد رقتانگیز و منفوری رو میدید که از سر عقده و خشمهای قدیمیش آدمای اطرافش رو همراه خودش به جهنم میبرد.
مشروب خوردن همیشه باعث میشد این افکار ازش دور بشن ولی چرا اون شب هرچقدر بیشتر میخورد بیشتر دلش میخواست خودش رو از پنجره به پایین پرت کنه؟
مدتی بعد وقتی به خودش اومد که دیگه هیچ صدای گریهای توی اتاق شنیده نمیشد و سست و بیحال به سمت تخت برگشت. به همون حالتی که رهاش کرد مونده بود و نه حرکتی ازش سر میزد نه صدایی. به نظر میاومد از شدت خستگی و تشنجات روحیش به خواب رفته بود و تهیونگ به تخت نزدیکتر شد. توی خواب گه گاهی هق هق میکرد و دوباره نفسهاش منظم میشدن انگار به عمیقترین خواب عمرش فرو رفته بود.
"تقصیر خودته." زمزمه کرد و روی تخت نشست. دلش نمیخواست بدنش رو لمس کنه و بلندش کنه تا روی تخت خودش بخوابه مبادا بلند میشد و دوباره ترس برش میداشت. "زیادی احمقی تقصیر خودته." دوباره گفت و با فاصله ازش دراز کشید. اما نگاه کم هوشیارش رو به کمر لختش دوخت درحالیکه نمیتونست تصویر گریههاشو از ذهن خستهاش بیرون کنه. " من روانیام. تو احمقی که با منِ روانی سر و کله میزنی."
شب طولانی بود و انگار هیچوقت قرار نبود صبح بشه. سیستمهای گرمایشی اتاق رو گرم نگه میداشتن اما پسرک هیچ لباسی به تن نداشت. از شدت سرما توی خودش جمع شده بود یا اینبار داشت توی خواب کابوس میدید؟ تهیونگ با بی دقتی ملافه رو کشید روی بدنش و ترجیح داد بدن تب دار خودش بدون ملافه بمونه. شاید به این شکل کمی از جهنمی که داخلش قرار داشت فاصله میگرفت.
سرمای استخوان سوزی که روی پوست بدنش حس میکرد باعث شد پلکهاشو با زحمت از هم فاصله بده. پنجره باز نبود اما نوری که ازش به داخل میتابید، به همهجا روشنایی بخشیده بود و تهیونگ با کمی تعلل متوجه شد که صبح شده. نور خورشید نمیتونست از پشت ابرها بیرون بیاد و هیچ برفی از آسمان نمیبارید. ولی بدن لختش از سرما بیحس شده بود و روی پهلو غلتی زد.
دوست داشت دوباره چشماشو ببنده تا به ادامهی خوابی که دیده بود برسه. هرگز پیش نمیاومد به جز کابوس، خوابهای معمولی یا عجیب و غریبی ببینه که صبح وقتی بیدار میشد چیزی یادش نیاد. اکثر اوقات یا کابوس میدید یا به قدری کم میخوابید که در طول اون چند ساعت هیچ رویایی سراغش نمیاومد.
به همینخاطر اون روز صبح کار و شغلش چندان براش اهمیت نداشتن و حتی تمایل نداشت به ساعت نگاه کنه. با اینحال وقتی نگاهش به شخصی افتاد که درست کنارش خوابیده بود و فقط موهاش از زیر ملافه دیده میشد، تقریبا خواب کاملا از سرش پرید.
برای یک لحظه موقعیتش رو فراموش کرد و حتی بدنش به حالت آماده باش در اومد که با یک لگد از تخت به پایین پرتش کنه. اما بعد اتفاقات شب قبل مثل فیلمی که روی دور تند قرار گرفته بود توی ذهن خوابآلودش شکل گرفت و سرجاش خشکش زد.
حتی جرات نداشت دستشو به سمتش دراز کنه. قلبش تند میزد و بیشتر از اینکه بخواد بهش نزدیک بشه دلش میخواست از تخت پایین بره و اتاق رو ترک کنه. اما همهجا به شدت ساکت بود و جونگکوک بسیار بیحرکت به نظر میرسید. تهیونگ بهش نزدیک شد و ملافه رو با دست لرزانش گرفت تا کنارش بزنه.
کنترل افکارش سختترین کاری بود که در اون لحظه باید انجام میداد چون در غیر این صورت حتی بیشتر از قبل وحشتزده میشد.
موهای سیاهش روی بالش تضاد زیبایی رو ایجاد کرده بود و تهیونگ با کنار زدن ملافه متوجه شد تقریبا از جاش تکون نخورده بود. دیشب بعد از به خواب رفتنش در همـون حالت مونده بود یا توی خواب زیاد جا به جا نمیشد؟ تنها چیزی که میدید مژههای بلندش بودن که از نیم رخ حتی زیباتر به نظر میرسید. انگشتش رو زیر دماغش گذاشت و لحظهای که مجبور شد برای حس گرمای نفسش صبرکنه، قلبش تپشی رو جا انداخت.
اما جونگکوک نفس میکشید. توی خواب عمیق و آرومی فرو رفته بود که اگه بیدارش نمیکرد احتمالا تا ظهر میخوابید. تهیونگ احساس گیجی و حالت تهوع میکرد حتی با اینکه درست همین چند دقیقه پیش از خواب بیدار شده بود. روی تخت نشست، سرشو توی دستاش گرفت و زمزمه کرد: "این پسر منو روانیتر میکنه..."
اگه هرکس دیگهای جای جونگوک کنارش حضور داشت، بدون استثنا یا لگد محکمی بهش میزد و جایی از بدنش رو میشکست، یا از عمارت بیرونش میکرد تا توی سرما یخ بزنه. به هرحال این مشکل بعد از بیست سال هنوزم حل نشده بود و اون روز صبح انگار طلسم این کابوس از بین رفت.
تهیونگ تلاش کرد زیاد بهش توجه نکنه. درواقع، به جونگکوک و فرقش با بقیه که دلش نمیخواست آسیبی بهش بزنه، به شکسته شدن طلسم و کابوس ندیدنش در طول شب. این موضوعات خودشون به تنهایی یک روز کامل وقت میخواستن که روشون فکر کنه اما میدونست اگه اینکارم میکرد در آخر به نتیجهای نمیرسید. اگه دنبال یک دلیل منطقی میگشت باید همهچیز رو یک جادو میدونست.
بنابراین دوش گرفت، لباساشو پوشید و تصمیم گرفت بعد از نوشیدن یک قهوه برای رفتن آماده بشه. بلیطهای پرواز به نیویورک رو خیلی وقت پیش رزرو کرده بود و همون روز برمیگشتن چون دیگه هیچکاری رو برای انجام دادن در لسآنجلس نداشت.
وقتی وارد اتاق کارش شد، با آشپزخونه تماس گرفت تا براش قهوه ببرن. برنامهریزی و بررسی ساعت پروازشون زیاد زمان نمیبرد و ترجیح میداد خودش مقدمات رفتن رو ترتیب بده خصوصا اینکه اون روز کار خاصی برای انجام دادن نداشت.
وقتی پشت میزش نشسته بود، کسی در اتاقش رو کوبید و تهیونگ سرش رو بلند نکرد "بیا داخل."
در اتاق باز شد و ایان توی درگاه ایستاد. "روز بخیر قربان. کاری برای انجام دادن هست که همراهیتون کنم؟"
تهیونگ بهش اشاره کرد: "بیا اینجا باید یه سری خبرا رو بهم برسونی."
"خبر؟" وارد شد و درو پشت سرش بست. مردد و سردرگم پرسید"چه خبری قربان؟ "
"اون راننده. خودت میدونی جریانش چیه دلم میخواد از همه چیز باخبر باشم."
ایان با عجله پاسخ داد: "متوجه شدم. امروز قراره مراسم خاک سپاریش رو انجام بدن و به نظر میاد منتظر هیچکدوم از اقوامش نمیمونن."
"پس زنش چی؟" تهیونگ از جیک و پوک زندگی اون مرد خبر داشت و میدونست فقط پدر و مادر ادوارد زنده بودن. در یک کشور دیگه بسیار دورتر از لسآنجلس زندگی میکردن و ارتباط چندان نزدیکی با پسرشون نداشتن. به همین خاطر زیاد از شنیدن حرفای ایان متعجب نشد.
"زنش..." ایان با ناراحتی جا به جا شد. "متاسفانه امروز صبح خودکشی کرد. وقتی پیداش کردن هنوز زنده بود ولی نتونستن نجاتش بدن."
تهیونگ به فکر فرو رفت. این قضیه خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو کرده بود عمق پیدا کرد اما به نظر میاومد موضوع خاصی برای حل کردن وجود نداشت. "توی رسانه چطور انعکاس پیدا کرد؟"
ایان شونه بالا انداخت: "همونطور که باید باشه. تو مسابقهی رانندگی کشته شده و همسرش خودکشی کرده. هردوی این اتفاقا در حقیقت رخ دادن به جز تصادف."
تهیونگ سر تکان داد: "درسته. تنها چیزی که اهمیت داره جونگکوک و بیرون بودنش از این ماجراست. هیچ خبری از مسابقهی دیروز تو رسانه درج پیدا نکرده؟"
ایان جواب منفی داد: "خیر قربان خیالتون راحت."
"دلم نمیخواست اینطور پیش بره. با توجه به اینکه به جز همدیگه کسی رو نداشتن این اتفاق زیاد دور از انتظار نبود" خودپسندانه به صندلیش تکیه داد: "و همینم برامون یه منفعت بزرگ به حساب اومد."
نگهبان با ناراحتی گفت: "ولی آخرین چیزی که بهش فکر میکردم خودکشی بود. متاسفانه هردوشون قربانی شدن."
تهیونگ نگاه بیحالتی بهش انداخت: "برای در امان موندن جونگکوک این اتفاق باید میافتاد. اما از طرفی نمیخواستم پای خودم به جریان باز بشه."
نگاهش رو به بیرون و هوای ابری انداخت. از آسمان برف نمیبارید و همهجا رو سکوت سنگینی دربر گرفته بود. صدای زوزهی گرگها از فاصلهی دور و بین درختای جنگل شنیده میشد که احتمالا دنبال شکار میگشتن.
تهیونگ به روزی فکر کرد که شخصا با ادوارد ملاقات کرده بود و همهچیز رو براش مشخص کرد. از موضع خودش گرفته تا موضع هالند.
"فکرشو نمیکردم اینکارو بکنه. شما حدس میزنید تصادفش رو عمدا برنامهریزی کرد؟"
"البته." تهیونگ تایید کرد: "براش روشن کردم که دلم میخواد همهچیز بینقص پیش بره. باید درست مثل یک تصادف به نظر میرسید و حتی تلاش میکرد جونگکوک رو از جاده کنار بزنه."
ایان بدنش لرزید: "ولی اگه جونگکوک واقعا از جاده منحرف میشد..."
"امکان نداشت این اتفاق بیافته. ادوارد بیست سال توی جاده رانندگی کرد و مسابقه داد. فکر میکنی اگه واقعا دلش میخواست کنارش بزنه با همون حرکت اول نمیتونست؟"
"حق با شماست. خیلی خوب از پسش بر اومد. ولی متاسفانه قربانی شد."
"ارزششو داشت." از چهرهی مرد هیچ احساسی مشخص نبود. "جونگکوک الان حالش خوبه و جایگاه ویژهای پیش هالند به دست آورده. میتونم حسش کنم."
ایان به صورت رئیسش نگاه کرد و از دیدن رضایتی که توی نگاه تاریکش میدرخشید وحشت زده شد. "اما... اما من هنوزم حس میکنم نمیخواست خودشو بکشه. شاید در نظر داشته که یک تصادف ترتیب بده و فقط زخمی بشه اما همهچیز یه جور دیگه پیش رفت."
تهیونگ از روی صندلیش بلند شد و فنجان قهوهاش رو برداشت. قدم زنان به سمت پنجره رفت و گفت: "اون میدونست در صورتی که جونگکوک برنده بشه هالند میکشتش. هممون اینو میدونستیم و خودشم میدونست. اما چیزی که نمیدونست روزای بعد از مسابقه بودن. عموم فقط به برنده شدن ادوارد اهمیت میداد و اگه برنده میشد دیگه کاری باهاش نداشت. نه خودش نه خانوادهاش."
ایان در نهایت غم و ناراحتی تایید کرد: "همینطوره. سرنوشت واقعا بازی بدی رو باهاش شروع کرد."
تهیونگ پوزخندی زد و کنار پنجره ایستاد. نگاه کردن به محوطهی وسیع بیرون حس خوبی بهش میداد و ادامه داد: "منم دلم میخواد اسمشو بذارم سرنوشت. ولی تلاش زیادی کردم همهچیز رو به کنترل خودم در بیارم حتی اهداف هالند. اون هرگز به جز خودش به چیز دیگهای اهمیت نمیده و تنها خصلتی که ازش به من رسیده همینه."
ایان گفت: "باید این موضوع رو بین خودمون نگه داریم. فکر نمیکنم جونگکوک با فهمیدن اینکه دو نفر بخاطرش قربانی شدن خوشحال بشه."
تهیونگ نگاه هشدارآمیزی بهش انداخت: "طوری حرف نزن که انگار یه اتفاق بد افتاده. این تنها راهی بود که جونگکوک رو زنده نگه میداشت. اون مرد یا باید میباخت یا زندگی خودش و زنشو نابود میکردم. "
"شما نمیدونید من چقدر از سالم بودن جونگکوک خوشحالم ولی خودش از این موضوع اصلا خوشش نمیاد خصوصا اینکه این جریان از اولم نقشهی خودش بود. "
"اون مرد خودش انتخاب کرد که بمیره. من شرایط رو براش توضیح دادم و دربارهی اهداف هالند مطلعش کردم. اینکه بعد از مسابقه کاملا کنار گذاشته میشد و هالند قرار نبود از خودش یا خانوادش محافظت کنه. اون وقت نوبت من میشد که زندگیشو نابود کنم بدون اینکه کاری از دستش بر بیاد."
ایان با لحن پایینی پرسید: "شما هیچ قول و قراری بهش ندادید؟ برای محافظت از خانوادهاش؟"
تهیونگ نگاهی به داخل فنجانش انداخت اما فکرش اونجا حضور نداشت. "وقتی بهم گفت تنها راه چارهاش کشته شدن خودشه بهش قول دادم از خانوادهاش محافظت کنم. من راهو بهش نشون دادم و از اون جهت مجبور شد باهام همکاری کنه که عاشق همسرش بود. در صورتی که میباخت هالند میکشتش و در صورتی که نمیباخت من سراغش میرفتم. هم خودش هم خانوادهاش." دوباره به بیرون خیره شد و بیتفاوت به نظر میرسید. "بههرحال اینم باید انجام میشد. اما فکرشو نمیکردم اون زن انقدر سریع کار خودشو تموم کنه."
"احتمالا کنار ادوارد به خاک بسپارنش."
"احتمالا." سر تکان داد و بعد ناگهان انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه گفت: "بهتره لباساتو جمع کنی امشب برمیگردیم نیویورک. اینجا موندن دیگه کافیه."
ایان اطاعت کرد: "چشم قربان. اگه کاری با من ندارید برم بیرون."
"جونگکوک رو بیدار کن. حاضر و آماده بیارش پیش من."
نگهبان از این دستور کمی گیج شد اما سر تکان داد: "بله حتما. روز بخیر."
لحظاتی بعد از اتاق خارج شد و همهجا در سکوت فرو رفت. نمیدونست چند ساعت از بیدار شدن خودش میگذشت به همینخاطر نگاهی به ساعت مچیش انداخت. فکرشو نمیکرد زمان انقد سریع بگذره شاید چون اون روز بیش از حد توی افکارش غرق میشد.
کمی بیشتر به شب قبل فکر کرد. اخماش توی هم رفت و قهوهی سرد شدهاش رو گذاشت رو لبهی پنجره و دوباره به سمت میزش برگشت تا پشتش بشینه.
جدیدا اوضاع جوری شده بود که خودش باید مستقیما همهچیز رو کنترل میکرد مثل جونگکوک و ارتباطش با آدمای بیرون. نمیتونست لحظهای که از رستوران بیرون رفت رو فراموش کنه و اگه کمی دیرتر میرسید، اتفاقی که نباید میافتاد. از اینکه جونگکوک با کسی وارد رابطه بشه بدش نمیاومد اما اون پسر هرگز با آدمای درست آشنا نمیشد. شاید بهتر بود خودش کسی رو براش انتخاب میکرد که از همهطرف بیخطر باشه و بعدا برای هیچکس دردسری درست نکنه.
این فکر باعث شد اخماش بیشتر توی هم بره و سریعا به فراموشی سپردش. با وجود کارای مهمی که همیشه برای انجام دادن داشت، پیدا کردن یک پارتنر برای جونگکوک چندان مهم به نظر نمیرسید.
مدت زمانی بعد، در اتاق کارش به صدا در اومد و تهیونگ میدونست کی پشت دره. "بیا داخل."
در باز شد و جونگکوک بدون اینکه به چهرهی جونگوک نگاه کنه درو پشت سرش بست و چند قدم جلو اومد. "روز بخیر."
سرد، بیاحساس و بیعلاقه به نظر میرسید. تهیونگ سوزش ناراحتکنندهای رو توی سینهاش حس کرد و نگاهی به لباساش انداخت. با دیشب تفاوت زیادی داشت و همون لباسای گشاد و رنگارنگ همیشگی رو پوشیده بود.
"روز تو هم بخیر. دیر بیدار شدی؟"
"نه زیاد." بهش نگاه نمیکرد و سرشو پایین انداخته بود.
"بهم نگاه کن." با لحن سردی دستور داد.
جونگکوک سرشو بالا گرفت و بهش نگاه کرد. با وجود اینکه تلاش میکرد احساساتش رو پنهان کنه اما هنوزم ترس مبهمی توی چشماش دیده میشد که با دلخوری مخلوط شده بود.
"لباساتو جمع کن امشب برمیگردیم نیویورک. کارمون اینجا تموم شده. و همینطور ماموریت تو."
"حتما."
تهیونگ بهش خیره شد و از دیدن کبودی روی گونهاش زیاد خوشش نیومد. "صورتتو دوباره آرایش کن. نمیخوام بقیه با این وضعیت ببیننت."
جونگکوک دستشو بلند کرد و روی کبودیش گذاشت. زخم لبش کمی بهتر شده بود ولی کبودیش همچنان دردناک به نظر میرسید. وقتی جوابی نداد تهیونگ دوباره تکرار کرد: "شنیدی چی گفتم؟"
"بله." صداش به زحمت شنیده شد.
"خوبه. همهچیز همونطوری پیش میره که باید." تهیونگ از سر به زیر بودن و اطاعت کردنش خوشش اومد و با خودش فکر کرد که بهتر بود تهدید دیشب رو کمی زودتر انجام میداد. اگه میدونست چنین تاثیری داره ازش دریغ نمیکرد و گاهی اوقات میترسوندش. "برگشتن به نیویورک به این معنیِ که قراره فرداشب پدر و مادرتو ببینی."
چهرهی جونگکوک تغییر چندانی نکرد "ممنونم."
"میتونی بری بیرون. صورتت رو فراموش نکن."
جونگکوک بهش پشت کرد تا بیرون بره و تا کنار در قدم برداشت. برای بیرون رفتن کاملا مشتاق به نظر میاومد اما بعد دستش روی دستگیره متوقف شد و به آهستگی نگاهی به تهیونگ انداخت. "یه... درخواست داشتم."
"میشنوم."
جونگکوک دوباره به سمتش برگشت اما کنار در ایستاد. "من نمیتونم اون زنو فراموش کنم. موقعیت حساسی داشت و حامله بود."
تهیونگ با بیتفاوتی گفت: "امروز خودکشی کرد. مرده."
جونگکوک به محض شنیدنش تکان سختی خورد و مات و مبهوت سرجاش موند. لبهاش لرزید و تته پته کنان پرسید: " یعنی چی.. که خودکشی کرده؟"
"یعنی خودکشی کرد." پسر بزرگتر به سادگی ادامه داد: "نتونست نبود همسرشو تحمل کنه و تصمیم گرفت به زندگیش پایان بده. تو هم دیگه بهش فکر نکن."
"نمیشه.... نمیتونم..." دستاشو مشت کرد و با اضطراب ادامه داد: "اون حامله بود. یعنی بچشم مرده؟ یه بچهی معصوم؟"
تهیونگ نمیتونست چیزی که شنید رو باورکنه و پرسید: "تو چطور میتونی برای کسایی دلسوزی کنی که حتی یکبارم باهاشون حرف نزدی؟ بهتر نیست یکم بیشتر روی زندگی خودت تمرکز کنی تا بقیه؟"
"زندگی من.. قرار نیست تغییر کنه." اینبار کمی بیشتر به تهیونگ نگاه میکرد و لبهاش هنوزم میلرزید. "ولی شاید بتونم زندگی دیگرانو تغییر بدم. همسر اون خانم تو جاده کنار من تصادف کرد وظیفهی خودم میدونم ازش خبر بگیرم."
"اون مرده دیگه نمیتونی زندگیشو تغییر بدی. هرچند اگه زنده هم بود نمیتونستی."
"میشه بریم بیمارستانی... که اونجا نگهش داشتن؟ باید از وضعیت بچه اطمینان پیدا کنم."
تهیونگ به چهرهی نگرانش خیره شد: "تو چرا انقد نگرانی؟ اون بچه یا زندهست یا نیست چه نفعی برای تو داره؟"
"درخواستم همینه. اگه ممکنه اجازه بده با ایان برم یه خبری بگیرم."
سکوت کوتاهی توی اتاق حکم فرما شد و پسر بزرگتر متوجه شد که نمیتونه مخالفت کنه چون دلیلی براش نداشت. درهرصورت امشب از اونجا میرفتن و تصمیم گرفت خواستهاش رو قبول کنه. "خیلی خب. بههرحال ضرری نداره اما منم باهاتون میام. میترسم یه گند دیگه بالا بیاری و اینبار نتونم جمعش کنم."
"ممنون." جونگکوک به سردی گفت و بدون اینکه چیز دیگهای بگه از اتاق بیرون رفت. وقتی سکوت اتاق رو در بر گرفت تهیونگ در بهت فرو رفت و به صندلیش تکیه زد. احساس میکرد هرگز نمیتونه احساسات، خواستهها و اولویتهای جونگکوک رو درک کنه چون هرروز که میگذشت از دیدن رفتارهاش بیشتر از قبل شگفتزده میشد.
اون پسر یا زیادی دلسوز و احمق بود یا سادهدل و فداکار. خصوصیاتی که تهیونگ از هیچکدومشون خوشش نمیاومد و ذرهای از این احساسات رو در خودش نداشت.
یک ساعت بعد هردوشون از ماشین پیاده شدن و عمدا ساعتی رو انتخاب کرده بودن که اون اطراف کمی خلوتتر باشه. تهیونگ ماسک سیاهی که اکثر وقتا برای مکانهای عمومی استفاده میکرد رو پوشیده بود و فقط چشمای کشیده اش دیده میشد.
هوا به شدت سرد بود و به نظر میاومد برف بزودی شروع به باریدن میکرد. خیلی سریع از پلههای منتهی به ورودی بالا رفتن و زمانیکه وارد راهرو شدن، جونگکوک تهیونگ رو پشت سرش جا گذاشت. با عجله به سمت استیشن رفت و با پرستاری که ایستاده بود صحبت کوتاهی انجام داد. پرستار کمی مردد به نظر میرسید و پاسخ کوتاهی بهش داد که زیاد به مزاق جونگکوک خوش نیومد.
تهیونگ متوجه شد مشکل کوچکی برای دیدن اون بچه وجود داشت و خودش باید حلش میکرد.
"روز بخیر."
پرستار به شخص جدید و قد بلندتری که پشت سر جونگکوک ایستاده بود نگاه کرد. مودبانه و سریع گفت: "روز شما هم بخیر. بفرمایید در خدمتم."
"بهمون خبر رسیده همسر ادوارد مک رِین امروز تو این بیمارستان فوت شده. مراسم خاکسپاریش چه زمانی انجام میشه؟"
پرستار با تردید گفت: "قربان این اطلاعات کمی محرمانهست و متاسفانه نمیتونیم با اشخاص غریبه در میونشون بذاریم."
تهیونگ به استیشن نزدیکتر شد و صاف به چشمای پرستار خیره شد. "من متوجهم که این اطلاعات محرمانهست ولی قرار نیست تا وقتی جواب سوالاتم رو نگیرم از اینجا برم. پس لطفا همراهیم کنید چون قرار نیست جایی درز پیدا کنه."
پرستار نمیتونست از نگاه کشنده و سرد اون مرد چشم بگیره و گیج و سردرگم گفت: "من اطلاعاتی که درخواست کردید رو باهاتون در میون میذارم. ولی اگه میخواید جزئیات بیشتری به دست بیارید باید با رئیس بیمارستان صحبت کنید."
جونگکوک روی پیشخوان خم شد و برخلاف تهیونگ نمیتونست به راحتی روش تکیه بده از اونجایی قد کوتاهتری داشت. "بچهاش چی؟ اون هنوز زندهست؟"
پرستار نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. به نظر میاومد تسلیم شده بود و گفت: "بله خوشبختانه بچه زندهست اما هنوزم نیاز به مراقبت داره. برای خاکسپاری تا الان کسی به سردخونه مراجعه نکرده و ما در تلاشیم با اقوامشون ارتباط برقرار کنیم."
تهیونگ پرسید: "موفق نشدید با پدر و مادرِ مک رِین ارتباط برقرار کنید؟"
پرستار با تعجب پرسید: "شما از کجا تونستید این اطلاعات رو به دست بیارید؟"
جونگکوک بسیار نگران به نظر میرسید و اجازه نداد تهیونگ جواب بده. "ببخشید میشه بچه رو ببینیم؟ فقط میخوام ببینمش قول میدم زیاد طول نمیکشه."
پرستار نگاهی به هردوشون انداخت و قبول کرد: "مشکلی نیست ولی نمیتونید وارد اتاق اصلی بشید. باید از بیرون این ملاقات انجام بشه." بعد از این حرف، تماس کوتاهی برقرار کرد و به نظر میاومد داشت هماهنگیهای لازم رو انجام میداد.
در مدتی که پرستار با تلفن صحبت میکرد، تهیونگ نگاهی به اطرافش انداخت و احساس خوبی پیدا کرد.
از اینکه میتونست با یک تکه پارچهی ساده بدون اینکه شناخته بشه هرجا که میخواست ظاهر بشه خوشش میاومد و کاراشو راحتتر و سریعتر حل و فصل میکرد.
دقایقی بعد، پرستار آدرس اتاق رو بهشون داد و گفت کسی به جز خدمهی بیمارستان نمیتونست وارد اتاقهای اون بخش بشه. اما این موضوع زیاد برای جونگکوک اهمیت نداشت چون به محض شنیدن آدرس دوباره تهیونگ رو پشت سرش رها کرد و با عجله از پلههای منتهی به طبقهی دوم بالا رفت.
تهیونگ اشتیاق تهیونگ رو برای دیدن یک بچه انسان نداشت ولی ناچار بود همراهیش کنه. فوقش چند دقیقه از بیرون به اون موجود نگاه میکردن و بعد به عمارت برمیگشتن تا برای برگشتن به نیویورک آماده بشن.
به همین خاطر کمی آهستهتر از جونگکوک قدم برداشت و زمانیکه به طبقهی دوم رسید، به راحتی تونست از دور تشخیصش بده. انتهای راهرو به دیوار چسپیده بود و داخل یکی از اتاقها رو نگاه میکرد بدون اینکه هیچ حرکت دیگهای ازش سر بزنه.
صدای قدمهاش روی سرامیک به صدا در اومد وقتی توی راهروی خلوت به سمت جونگکوک رفت و پسر کوچکتر به سمتش برنگشت. انگار هیچکس اونجا به جز خودش حضور نداشت و تهیونگ بالاخره نیم رخش رو از فاصلهی نزدیک دید. چشمای گرد و ناراحتش پر از غم و غصه بود و از پشت شیشه به یکی از تختها نگاه میکرد.
"الان که چی؟" تهیونگ با بیحوصلگی ازش پرسید.
"اون بچه یتیم شده."
"یتیم نمیشه. احتمالا یه خانوادهی خوب به سرپرستی میگیرنش و زندگیش از زندگی تو بهتر میشه." سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و تهیونگ ادامه داد: "البته زندگیت با وجود من خیلی بهتر شده."
جونگکوک کف دستاشو روی شیشه گذاشت و زمزمه کرد: "مگه پدربزرگ و مادربزرگ نداره؟ ایان بهم گفت اونا خارج از کشورن."
"بله هستن." تهیونگ با لحن یکنواختی ادامه داد انگار داشت حرفایی که از قبل حفظ کرده بود رو میگفت. "اونا سالها با پسرشون هیچ ملاقاتی نداشتن و مشخصا بچهاشم نمیخوان."
چهرهی جونگکوک نمیتونست بیشتر از اون ناراحتیش رو نشان بده و لبهاش دوباره شروع به لرزیدن کرده بودن. "حالا چی میشه؟ اگه یه خانوادهی بد گیرش بیاد چی؟"
"احمق نباش اون بچهی یه آدم عادی نیست. زمانیکه مردم متوجه بشن بیسرپرست مونده خیلیا برای گرفتنش درخواست میدن. مشخصا از روی هوا به هرکسی نمیدنش."
جونگکوک نگاه ناراحتش رو به جونگوک دوخت: "میشه... با پدربزرگ و مادربزرگش تماس بگیریم؟ شاید بتونیم متقاعدشون کنیم بچه رو ببرن پیش خودشون."
تهیونگ نگاهی به داخل اتاق انداخت و دنبال شمارهی یازده گشت. همون تختی که بچهی مورد نظر روش خوابیده بود و تونست جعبهی کوچکی رو ببینه که از جنس شیشه بود و موجود زشتی داخلش دیده میشد. با دیدنش اخمی بین ابروهاش نشست و گفت: "نمیفهمم چرا انقد اهمیت میدی چون برعکس تو، من هیچ اهمیتی بهش نمیدم. درضمن اوندوتا سیب زمینی برای بزرگ کردن یه بچه زیادی پیرن."
دوباره به سمت جونگکوک برگشت که به بچه زل زده بود. "اونا از بچهی پسرشون متنفرن. چه فکری با خودت کردی؟ حتی خبر ندارن پسرشون بچهدار شده چون بیشتر از ده ساله که هیچ ارتباطی با هم ندارن."
جونگوک چشمای مرطوبشو پاک کرد و با صدای گرفتهای پرسید: "تو اینا رو از کجا میدونی؟"
"مثل اینکه هنوز نفهمیدی من کیام. به دست آوردن این اطلاعات برام کاری نداشت و حتی زمان زیادی رو ازم نگرفت." تهیونگ دستشو پشت کمر باریکش گذاشت و با جدیت گفت: "باید برگردیم خونه. هیچکدوم از اینا مهم نیست چون کاری از دستمون برنمیاد."
جونگکوک با تردید از شیشه فاصله گرفت و طوری خودشو کنار کشید که دست تهیونگ رو از کمرش جدا کنه. "باید حرف بزنیم."
"چه حرفی؟"
تهیونگ به چهرهی مردد و ناراحت جونگکوک خیره شد. تلاش کرد افکارشو از نگاهش بخونه اما هیچی به ذهنش نرسید و پرسید: "دلت میخواد بیشتر بمونی؟"
"نه موندن من چیزی رو درست نمیکنه." جونگکوک به قدری تردید داشت که دستاشو بهم پیچید و گفت: "یه درخواستی... ازت دارم. خیلی برام مهمه و احتمالا آخرین چیزیه که ازت میخوام."
برای اولینبار احساس گیجی میکرد و نمیدونست خواستهی اون پسر چی بود که حتی با وجود اتفاقات دیشب هنوزم چندان برای خودش نگران به نظر نمیرسید. "چه خواستهای؟ اگه میخوای دیرتر برگردیم نیویورک امکانش نیست."
"بریم یه جای دیگه؟ توی راهرو نمیشه صحبت کنیم."
"خیلی خب." تهیونگ به جلو اشاره کرد: "راه بیافت ببینم میخوای کجا حرف بزنیم."
جونگکوک قدمهای تندش رو برداشت و مستقیم به سمت پلههای منتهی به طبقهی پایین رفت. تهیونگ بلافاصله متوجه شد که حرفای مهمش به قدری حیاتی بودن که باید از بیمارستان بیرون میرفتن و همون لحظه یک (نه) بزرگ توی ذهنش شکل گرفت. اکثر درخواستای جونگکوک به قدری فضایی بودن که به هیچ عنوان نمیخواست حتی در موردشون فکر کنه چه برسه به اینکه انجامشون بده.
برای دومینبار وارد فضای سرد بیرون شدن و از همون بالای پلهها نگاهی به پایین انداخت. جونگکوک رو کنار جدولهای کنار بیشهی بیمارستان دید و از روی لباسای سفید و نارنجیش به راحتی تشخیصش داد. از پلهها پایین رفت، بهش نزدیک شد و از اونجایی که اون اطراف کسی دیده نمیشد ماسکشو پایین کشید تا کمی نفس بکشه.
جونگکوک با دیدنش بیشتر از قبل مضطرب شد و به نیمکت اشاره کرد: "لطفا بشین."
تهیونگ به نیمکتی که یخ بسته بود نگاه کرد. "لازم نیست راحتم. حرفتو بزن."
"در مورد اون بچه میخوام باهات حرف بزنم." از شدت سرما دماغش قرمز شده بود و لبهاش قلوهایتر از مواقع عادی به نظر میرسید شاید چون بخاطر استرس پیوسته پوستش رو میکند و گازش میگرفت. "تو میدونی من چقد به دیگران اهمیت میدم. اتفاقی که دیروز افتاد... کشته شدن ادوارد... تقریبا تقصیر من بود."
"تو تقصیری نداشتی حرف اضافه نزن." تهیونگ سیگاری از جیبش در آورد و درحالیکه آتیشش میزد ادامه داد: "اون خودش تصادف کرد و مرد. تو این وسط چیکارهای؟"
جونگکوک سر تکان داد و قبول نکرد: "هالند مجبورش کرد تو این مسابقه باشه. اگه دست خودش بود اصلا شرکت نمیکرد و الان هردوشون زنده بودن." به نظر میاومد بازم یاد بچه افتاده بود چون با ناراحتی گفت: "اون بچه چه گناهی کرده؟ کسی که این وسط از همه بیشتر ضربه دیده همون بچهی معصومه. اگه من هرگز چنین درخواستی از هالند نمیکردم الان وضعیت اینجوری نبود."
تهیونگ پوزخند زد: "الان چرا کاسهی داغ تر از آش شدی؟ فکر کردی همهچیز فقط و فقط به تو برمیگرده؟"
"البته که به من بر میگرده." جونگکوک با قاطعیت به چشماش خیره شد: "همهی این اتفاقا تقصیر منه. اون بچه الان بخاطر من یتیم شده من نمیتونم چنین بار سنگینی روی دوشم داشته باشم. این باور که مسبب مردن خانوادهاش منم."
"نمیدونم چندمین باره که دارم اینو میگم." تهیونگ بهش اشاره کرد: "ولی هیچی تقصیر تو نبود. باید اینجوری تموم میشد تا تو در امان بمونی چطور میتونی انقدر ظاهربین باشی؟"
"خواهش میکنم جریان واقعی رو بهم بگو. من میدونم این وسط هیچی اتفاقی نبود."
"همهچیز اتفاقی بود. باید اسمشو بذاری بازی سرنوشت." تهیونگ گفت و پک عمیقی به سیگارش زد. باید هرچه زودتر برمیگشتن عمارت تا همهچیز رو جمع کنن و برای رفتن آماده بشن. اما در عوض توی محوطهی بیمارستان ایستاده بودن و بخاطر یک بچهی غریبه بحث میکردن.
"من فقط یه درخواست ازت دارم." جونگکوک کمی فکر کرد و بعد یا جدیتی که هیچوقت تا اون موقع ازش دیده نشده بود گفت: "قسم میخورم این آخرین خواستهای خواهد بود که ازت میکنم. من... در قبال اون بچه مسئولیت دارم."
تهیونگ خندهی تمسخر آمیزی کرد و گفت: "چرت و پرت نگو تو هیچ مسئولیتی در قبالش نداری..."
"خواهش میکنم..." جونگکوک دستاشو بهم قفل کرد: "اجازه بده پیش من بزرگ بشه. من... میخوام خودم با عشق بزرگش کنم. یقین دارم پیش هرکسی که بره اون میزان عشقی که پدر و مادرش میتونستن بهش بدن رو دریافت نمیکنه."
تهیونگ به چهرهی پر از التماس جونگکوک خیره شد. هرگز تا اون موقع ندیده بود که برای رسیدن به خواستهاش در اینحد جدی و مشتاق باشه. نوعی نگرانی، ترس و پشیمانی توی چشماش دیده میشد که احساسات واقعیش رو به راحتی فریاد میزدن. تهیونگ فقط با نگاه کردن به چشماش میتونست روحش رو ببینه. "تو دیوونه شدی. عقلتو از دست دادی؟"
"من الان در عاقلترین و هوشیارترین حالت ممکنم هستم. این تصمیمم جدید نیست و امروز صبح که ایان خبر خودکشی مادر اون بچه رو بهم داد دیگه نتونستم به هیچ چیز دیگهای فکر کنم. دارم روانی میشم."
"همین الانشم روانی شدی." جونگوک بهش خیره شد و امیدوار بود حرفش جدی نباشه. "حرفات با عقل جور در نمیاد. بخاطر همین منو کشوندی اینجا؟ که همچین خواستهی احمقانهای ازم بکنی؟"
"باید نگهش داریم...خواهش میکنم... باید یه کاری براش بکنیم" جونگکوک تقریبا داشت اشک میریخت و بیش از حد احساساتی شده بود. بخاطر اتفاقات اخیر روحیهی قوی و شکست ناپذیرش کاملا متزلزل و شکننده شده بود طوری که با هر تلنگری فرو میریخت "من خودم ازش محافظت میکنم فقط ازت میخوام کارای مربوط به گرفتنش رو انجام بدی."
"شاید بهتره این موضوع رو کلا فراموش کنی جونگکوک." تهیونگ بهش نزدیک شد و با جدیت به چشماش نگاه کرد: " دیگه هیچوقت نمیخوام در مورد این قضیه چیزی بشنوم. به نفعته فراموشش کنی و تمرکز لعنتیتو بذاری روی زندگی خودت نه بچهای که همین الانشم کلی آدم میخوان سرپرستیش رو به عهده بگیرن. تو خودت داری توی بدبختی دست و پا میزنی. " تهیونگ پک دیگهای به سیگارش زد و بهش پشت کرد: "راه بیافت برمیگردیم عمارت. دیگه نمیخوام چیزی در این مورد بشنوم."
"لطفا به حرفام گوش بده..لطفا تهیونگ...." صداش لرزید و بازوی پسر بزرگتر رو گرفت تا مانع از رفتنش بشه. "قسم میخورم این آخرین درخواستمه. دیگه هیچوقت ازت چیزی نمیخوام. قول میدم بیچون و چرا به همهی دستوراتت عمل کنم." صدای خرت خرت برف شنیده شد و اینبار صداش از فاصلهی نزدیک به زمین شنیده میشد. تهیونگ زمانی متوجه زانو زدنش شد که جونگکوک شلوارش رو دو دستی گرفت و ازش خواهش کرد: "ازت خواهش میکنم انجامش بده... "
"چه غلطی داری میکنی؟ تو عقلتو از دست دادی؟" عصبانیت کم کم داشت بهش چیره میشد و پاش رو از دستای لرزان جونگوک دور کرد. "بلند شو دست از این کاری احمقانه بردار من قرار نیست چنین کاری بکنم."
جونگکوک دستاشو روی برفا گذاشت و زانوهاشو بهم نزدیک کرد تا سرش پایین باشه و صورت پر از التماسش باعث نشه بیشتر از اون رقتانگیز به نظر بیاد. "لطفا... هیچوقت کاری نمیکنم از اینکار پشیمون بشی. خودم مسئولیتش رو تمام و کمال به عهده میگیرم...هرگز...پشیمونت نمیکنم...قول میدم...."
"تو واقعا یه احمقی." تهیونگ روی زمین نشست تا صورتش رو ببینه. چانهاش رو بالا گرفت و گفت: "بعضی وقتا با خودم میگم هرچقد بلا سرت بیاد حقته چون احمقی." به چشمای پر از غمش خیره شد و ادامه داد: "تو سادهلوحی، معصومی و دلت میخواد همه رو راضی نگه داری. نمیتونی ضعیف نباشی جونگکوک. همیشه همین بودی بخاطر همین آسیب میبینی."
"اگه قراره بخاطر این خصوصیات ذاتی آسیب ببینم اهمیتی نمیدم. من اینجوری به دنیا اومدم و با این خصلتا بزرگ شدم." دست تهیونگ رو دو دستی گرفت و به حالت التماس دوباره گفت: "لطفا به آخرین خواستهام جواب رد نده. حاضرم بخاطر اینکه قبولش کنی هرکاری بکنم."
"حتی فروختن خودت؟" تهیونگ با دقت به چشماش نگاه کرد که دودو میزد. "حاضری بخاطر یکی دیگه جسم و روحتو بفروشی؟ جوری که هیچی ازت باقی نمونه به جز همین بدن ضعیف؟ "
جونگوک سر تکان داد و لب زد: "اینکارو نمیکنم. چون میدونم هیچکس به جز تو نمیتونه بهم صدمه بزنه."
سرمای هوا با شدت بیشتری به جسم تهیونگ نفوذ کرد و برای لحظاتی توی نگاه زیبا و پر از غمش غرق شد. فاصلهی صورتهاشون به قدری کم بود که نفسهای گرمشون درهم ادغام میشد و همهچیز انگار موقتا به فراموشی سپرده شد. فاصلهی روحهاشون از هم، کمتر از همیشه به نظر میاومد و کینههای گذشته کمرنگ شدن. اما این احساسات تند فقط برای چند لحظه دوام داشتن. تهیونگ به زحمت تونست نگاهشو از اجزای صورتش بگیره و صداش از هوای اطرافشون سردتر بود. "خیلی خب. انجامش میدم."
"ممنون." بالاخره بعد از مدتی طولانی داشت لبخند میزد و دست تهیونگ رو محکمتر گرفت: "هیچی نمیتونست از این خوشحالترم کنه. حقیقتا ازت ممنونم."
تهیونگ دستشو از توی دستاش بیرون کشید. "فقط به یک شرط. میخوام خوب بهم دقت کنی."
جونگکوک هنوزم روی برفا زانو زده بود اما سرماشو احساس نمیکرد. "چه شرطی؟"
"باید هرچی که ازت میخوام رو انجام بدی. مجبورم نکنی از روشای غیرمعمول مثل دیشب استفاده کنم چون کی میدونه؟ شاید اینبار نه تنها انجامش بدم بلکه بچه رو هم ازت بگیرم."
لبخند از لبهاش پر کشید و در سکوت به تهیونگ خیره شد. انگار روحش دیگه در جسمش حضور نداشت و در عرض چند ثانیه خالی از احساس شده بود. "اینکارو نمیکنی."
"نمیکنم؟"
جونگکوک لبهاشو بهم فشرد تا از لرزیدنشون جلوگیری کنه و تهیونگ هیچ نمیدونست چرا اون روز تمام توجهش به اون لبهای سرخ و قلوه ای جلب میشد؟ در اوج خشم و تنشی که بینشون وجود داشت، هنوزم قادر نبود از اجزای زیبای صورتش چشم بگیره. "امتحانم نکن. اگه نمیخوای صدمه ببینی هرگز امتحانم نکن جونگوک." نگاهش رو از لبهاش برداشت و به چشماش خیره شد. "بهت اعتماد میکنم و این خواسته رو انجام میدم. ولی فقط یک اشتباه برام کافیه که همهچیزتو ازت بگیرم حتی جسم و روحت. در مقابلِ این چیزی که ازم میخوای فقط همینو بهت میگم."
"فهمیدم." جونگکوک با زحمت زمزمه کرد. دستاشو دور بازوهاش گذاشت و بدنش شروع به لرزیدن کرده بود. "متوجه شدم. هرگز هیچ اشتباهی ازم سر نمیزنه. همهچیز اونطور میشه که تو میخوای."
"خوبه که بعضی وقتا عاقلانه تصمیم بگیری." بازوهای جونگکوک رو گرفت و همراه خودش از روی زمین بلندش کرد. پسرک از شدت سرما میلرزید یا ترس و غم؟ تنها چیزی که تهیونگ دوست داشت انجام بده گرم کردنش بود و سیگارشو بین لبهاش نگه داشت."داری قندیل میبندی." کتش رو از تنش خارج کرد و درحالیکه چشماشو بخاطر دود سیگار تنگ کرده بود، روی شونههای لاغر جونگکوک انداختش.
"کاملا برات مناسبه." البته که نبود. کت تا پایین باسنش میرسید و یک جونگکوک دیگه به راحتی داخلش جا میشد. اما همین بزرگ بودنِ کت، گرمای بیشتری به بدنش میبخشید و به سمت ماشین هدایتش کرد: "برو که باید برگردی. خودم همهچیزو حل میکنم."
جونگکوک از حرکت تهیونگ به شدت جا خورده بود اما بعد از اتفاق دیشب دیگه هرگز به خودش جرات نمیداد افکار اشتباه به ذهنش خطور کنه. بخاطر همین نمیدونست معنی اینکارش چی بود و گیج و سردرگم گفت: "ممنون. بازم ممنون."
تهیونگ سیگارشو از بین لبهاش خارج کرد. "ولی بهت قول نمیدم بتونم بگیرمش. ممکنه به شدت سختگیر باشن و اگرم بدنش طول میکشه."
"میدونم." جونگکوک سر تکان داد. "باید برگردم عمارت؟ نمیشه منم بیام؟"
"نمیشه. خودم باید با رئیس بیمارستان صحبت کنم تا این موضوع هیچجا درز پیدا نکنه. بودن یا نبودنت فرقی به حال قضیه نمیکنه."
جونگکوک سر تکان داد. "متوجه شدم...اما... "
تهیونگ دیگه به حرفش گوش نکرد و به سمت بیمارستان برگشت. قدمهاشو آروم برداشت و پسر کوچکتر از پشت به رفتنش خیره شد. افکار زیادی توی ذهنش میچرخید و تنها چیزی که توی ذهنش پر رنگ بود، آیندهی پر از فراز و نشیبش بود. آیندهای که خیلی زود داشت سراغش میاومد و زمان مثل برق و باد میگذشت. جونگکوک به انتخاب خودش باید یک زندگی جدید رو شروع میکرد که پر از مسئولیتهای جدید و سخت بود. اما میدونست تو این راه هیچکس همراهش نمیشد و باید تا آخر مسیر تنهایی قدم برمیداشت.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee