اون شب برای تهیونگ طولانیترین شب تمام عمرش محسوب میشد. نه بخاطر اینکه عقربهها انگار سرجای خودشون یخ زده بودن بلکه به این خاطر وقتی روی مبل اتاقکارش به سقف زل زده بود، هیچ تصوری از عبور یا گذشت زمان نداشت. به قدری توی افکار درهم و برهمش گم شده بود که برای بلند شدن توانی حس نمیکرد و اصلا مایل نبود جای دیگهای بره. از جاش تکون بخوره، از مشروب داخل لیوانش بنوشه یا مثل دقایقی پیش توی اتاق دیوانهوار و بدون خستگی قدم بزنه.
نگاهش به سقف توخالی و سرد بود درست مثل احساساتش. نمیدونست چند لیوان از مشروبی که براش باقی مونده و نشکسته بود رو نوشید اما احتمالا همین مست شدنش، ذهنشو از قبل هم آشفتهتر میکرد. دردی که گهگاهی توی پیشانیش میپیچید باعث میشد لحظه به لحظه بیشتر توی خلآ بیانتها و تاریکش فرو بره و با اینکه چشماش باز بودن، چیزی به جز پردهای خاکستری نمیدید. یادش نمیاومد آخرینبار چه زمانی این حالت بهش دست داده بود و حالا تقریبا داشت با اهریمن درونش میجنگید تا لیوانی که به دست داشت رو توی سر خودش نشکنه. اگه اینکارو میکرد سرش میشکست و از شدت خونریزی یا میمرد یا بیهوش میشد. درهرحال از دردی که جسم و روحش میکشید خلاص میشد و بعد از سالها بالاخره از سنگینی این دردها نجات پیدا میکرد.
تهیونگ دلیل این حالش رو میدونست. حتی وقتی تمام وسایلی که روی میزش قرار داشتن، شکسته و داغون به اطراف پخش شده بودن و مثل جسمی بدون روح روی مبل نشسته بود، همچنان دلیلش رو میدونست و از هر زمانی خودش رو رقتانگیزتر به تصویر میکشید.
تمام کینه و نفرتی که طی 20 سال گذشته و بعد از کشته شدن مادرش توی قلبش تلنبار شده بود، از فراموششدهترین و دوردستترین نقطهی ذهنش به بیرون نشأت پیدا کرده و روحش رو میخراشید. آزاردهنده، آهسته، دردناک و عمیق. خودش رو ضعیف و ناچیز میدید درحالیکه طی تمام این سالها یک لحظه هم از برطرف کردن کینههاش ناامید نشد.
شبها با فکر کردن به انتقام میخوابید، صبحها با همین هدف بلند میشد و به مرور زمان از درون شخصت جدیدش در همین راستا شکل گرفت. موجودی که از عشق نفرت داشت، کسی رو لایق محبت نمیدونست و دنیا، همیشه جلوی چشمای این موجود خاکستری بود. تهیونگ تصور میکرد بعد از نابود شدن کینههاش میتونست مثل یک آدم عادی به زندگیش برگرده و حالا شخصی که دلیل و سرآغاز اصلی تمام کابوسهاش محسوب میشد، تونسته بود فقط با چند جمله روانشو به بازی بگیره . گذشتهی دردناکش آزاردهندهتر از همیشه براش یادآوری شد و فقط تصور کردنِ جسم بیجان و تکه تکه شدهی عموش از دیوانه شدنش جلوگیری میکرد. همون شخصی که از نظرش یک شیطان تجسم یافته بود.
وقتی در اتاقش باز شد و روی لولا چرخید از جاش تکون نخورد انگار هیچ صدایی نشنید. سکوت کوتاهی بعد از باز شدن در برقرار شد و بعد صداشو شنید. "تهیونگ؟"
پسر بزرگتر بهش نگاه نکرد. در اتاق بسته شد و اینبار صدای قدمهاشو شنید. با وحشت پرسید"اینجا چه خبره؟ این همه شلوغی و خورده شیشه بخاطر چیه؟"
" مهم نیست."
صداش از قبل هم وحشت زدهتر بود. "مگه میشه؟ تو اینکارو کردی؟"
جوابی بهش نداد و جونگکوک اسمشو صدا زد "تهیونگ. میشه بگی چیشده؟"
"برو بخواب." صداش به گوشای خودشم نا آشنا اومد.
"ولی ما با هم حرف زدیم." کمی مردد بود و با قدمهای آرومی از در اتاق فاصله گرفت. "بهم گفتی تو اتاق خوابت منتظر بمونم و الان اومدم و با این وضعیت مواجه شدم."
"برو بخواب. وقت مناسبی نیست."
"چیزی شده؟" به سمتش اومد و به آهستگی کنارش نشست. دستشو روی زانوی پسر بزرگتر گذاشت و صداش نگران بود. "احساس میکنم یه اتفاقی افتاده. وقتی اومدی تو اتاقم حالت خوب بود."
"اتفاقی نیفتاده." لیوانشو بالا برد ازش بنوشه ولی خالی بود و باعث شد برای نوشیدن مشتاقتر بشه. نگاهی به اطرافش انداخت و بطری مشروب رو دید که روی عسلی قرار داشت ولی ازش دور بود. "بهتری برگردی تو اتاقت."
"میشه انقد نگی برگرد تو اتاقت؟ من نگرانتم داری عجیب رفتار میکنی."
" بیخود نگران شدی." سرش گیج میرفت وقتی تکیهاش رو از مبل گرفت تا بلند بشه و به سمت مشروب بره. یادش نمیاومد آخرینبار چه زمانی این شکلی مست کرده بود و حالا حتی نمیتونست به درستی فکر کنه.
" باهام حرف بزن حق نداری همینجوری از اتاق بندازیم بیرون." صداش با عصبانیت میلرزید و همراه تهیونگ بلند شد. "برام مهم نیست چندبار بهم بگی برو بیرون. رفتارت اصلا درست نیست چطور میتونی ناراحتیهاتو ازم مخفی کنی؟"
"واقعا به نفعته بری بیرون." به سستی بطری رو برداشت تا مشروب رو داخل لیوانش بریزه و حرکاتش آهسته بود. بدنش توی گرما و حرارت میسوخت و ذهنش حتی به درستی کار نمیکرد. نمیدونست اگه بیشتر از اون مینوشید چه بلایی سرش میاومد و براش اهمیتی نداشت اگه همونجا تا فردا بیهوش میشد.
"به اندازهی کافی خوردی." جونگکوک تلاش کرد بطری رو از دستش بیرون بکشه ولی دستای تهیونگ قدرت بیشتری داشتن با اینکه کاملا مست به نظر میاومد. "هنوز میخوای بنوشی؟ برات کافی نیست؟ تو چه مرگت شده؟"
"برای آخرینبار میگم. برو بیرون و تنهام بذار." به چشمای خشمگینش خیره شد و بطری رو کشید تا رهاش کنه. "اگه اینجا بمونی و سر به سرم بذاری فقط به ضرر خودته."
"خدای من. برام مهم نیست." جونگکوک بطری رو محکمتر با دوست کشید و تلاش کرد از دستش بیرون بکشه اما موفق نشد و ناباوری داشت به عصبانیتش اضافه میشد. تقریبا کم مونده بود با مشت به دستش بکوبه تا بطری رو رها کنه ولی زمانیکه تهیونگ بطری رو به سمت خودش کشید ناگهان به جلو پرتاب شد و نتونست جلوی سکندری خوردنش رو بگیره.
"تو واقعا احمقی." با دست آزادش فکشو گرفت و زمزمه کرد "چرا باید همیشه به اینجا ختم بشه؟ چرا هیچوقت ازم اطاعت نمیکنی؟"
"دیوونه شدی. کاملا دیوونه شدی." کلماتش تقریبا نامفهوم به گوش می رسید از اونجایی که تهیونگ فکش رو محکم فشار میداد و از شدت درد میخواست فریاد بزنه. "ولم کن چیکار داری میکنی؟ نکنه میخوای فکمو بشکنی؟ فقط چون نمیخوام برم بیرون؟"
"فقط چون نمیخوای بری بیرون" تهیونگ لبخند محوی زد و بطری رو بلند کرد "چون هیچ نمیدونی چه اتفاقی قراره برات بیافته."
دستاشو به سینهاش فشرد تا از خودش دورش کنه و صورتش آزاد بشه ولی هیچ قدرتی در مقابلش نداشت. "میشه ولم کنی؟ دردم میاد واقعا آزار دهندهاس داری زیادهروی میکنی..."
"هنوز مونده زیادهروی کنم." با لحن پایینی ادامه داد" این اصلا زیادهروی محسوب نمیشه کوچولو. دقیقا به همین خاطر بود که ازت خواستم بری بیرون. " بیتوجه به دست و پا زدنش، بطری رو به دهانش نزدیک کرد و مشروبی که داخلش بود رو با بیاعتنایی از بین لبهاش داخل دهانش ریخت. پوزخندش یک لحظه پاک نمیشد و به قدری محکم صورتشو گرفته بود که امکان نداشت رد انگشتاش روی پوستش نمونه.
وقتی مشروب توی دهانش سرازیر شد، پسر کوچکتر وحشتزده مجبور شد مقداریش رو قورت بده و تمام تلاشهاش برای آزاد شدن بیفایده بود. مایعی که از بطری خارج میشد در عرض چند لحظه از دهانش بیرون ریخت و لباسهاشو خیس کرد و جونگکوک همچنان برای قورت ندادنش در تلاش بود. با وجود تلاش زیادش باز هم نتونست زیاد طاقت بیاره و مقداریش رو قورت داد اما این موضوع باعث شد از شدت غافلگیری و هراسی که به وجودش چنگ انداخته بود دستشو بلند کنه و با مشت به بدنش ضربه بزنه.
برای رها شدن بیصدا التماس کرد و حتی نگاهش پر از وحشت شد ولی هیچکدوم برای منصرف کردن تهیونگ کافی نبودن. مشروب توی گلوش پرید و مقدار زیادیش بیرون ریخت و اگه چند لحظهی دیگه اون وضعیت ادامه پیدا میکرد نفسهاش قطع میشدن. پوزخندی که رویلبهاش میدید ترسناک به نظر میرسید و جونگکوک کمکم با مشت زدن به سینهاش آخرین امیدش رو برای رها شدن از دست میداد.
مشتهای کمجانش اوضاع رو کمی تغییر داد و اون زمان که زانوهاش داشتن توانشون رو از دست میدادن، همزمان با کمرنگ شدن لبخندش بطری رو از دهان پسر کوچکتر فاصله داد. از فشاری که به فکش وارد میکرد کم نشد و جونگکوک با دستاش به دستش چنگ زد که بتونه خلاص بشه. سرفههای شدیدش باعث شد برای لحظاتی نتونه حرف بزنه و اشک از چشماش سرازیر شد "صورتمو... ول کن... تا گورمو گم کنم."
صدای غمگینش با وحشت ادغام شده بود و تهیونگ برای رها کردن صورتش تمایلی نشون نداد. اینبار پوزخندش ناپدید شده بود و در عوض، احساسی مثل سرمای زمستان و غمی بزرگتر از دنیای اطرافشون توی نگاهش به وضوح دیده میشد. "من بهت هشدار دادم. قبول کن تقصیر خودت بود."
"تو مریضی... هیچوقت قرار نیست حالت خوب بشه... هیچکس کنارت امنیت نداره." دستشو کشید تا صورتشو رها کنه و چیزی نمونده بود از شدت درد گریه کنه. "ولم کن... فقط صورت لعنتیمو... ول کن از اینجا برم..."
"وقتی گفتی نمیری منم حرفتو جدی گرفتم." صورتشو بهش نزدیک کرد و نگاهشو به لبهاش دوخت. "بهت گفتم برو. من تعادل روانی ندارم و باید همیشه حرفامو جدی بگیری."
"تهیونگ..." جونگکوک تقریبا داشت به گریه میافتاد و تقلا کرد "ولم کن... چیکار داری میکنی..."
"من دیوونه نیستم. فقط امشب یکم عقلمو از دست دادم اونم بخاطر مشروبه." بطری رو مثل باقی وسایلش که کف اتاق پرت شده بودن به سمتی انداخت و صدای شکستنش باعث شد جونگکوک از جا بپره. دیگه پوزخند نمیزد و جدی به نظر میاومد. "فقط وقتایی دیوونه میشم که حرف تو وسط باشه."
"هنوزم داری آزارم میدی." اشک توی چشماش حلقه زده بود و با دستاش دست تهیونگ رو گرفته بود. "نمیفهمم چه مرگته... درکت نمیکنم."
"اگه بتونی هم فایدهای نداره. براش تلاش نکن." بدونِ رها کردن فکش چانهاشو به سمت پایین کشید تا دهانش باز بشه و صورتشو بهش نزدیک کرد. با وجود اینکه از شدت مستی حرکاتش از کنترلش خارج بودن بازهم قدرت بدنی بالایی داشت و تلاشهای پسر کوچکتر به جایی نمیرسید. قبل از اینکه بتونه خودشو عقب بکشه تهیونگ بهش نزدیک شده بود و لبهای خیسش رو به آهستگی بوسید.
این بوسه از همون ابتدا تفاوت زیادی با بوسههای قبلیشون داشت و هوای اطرافشون در هالهای از گرما و حرارت میسوخت وقتی تهیونگ زبونشو بیمهابا وارد دهانش کرد و ماهرانه عقل از سر پسر کوچکتر دزدید. با دست آزادش کمرشو گرفت و به خودش چسپوند همزمان با اینکه سرشو کج کرد و "هوم" کوتاهی از روی رضایت کرد. اوضاع به قدری داشت برای جونگکوک سریع و غافلگیر کننده پیش میرفت که فقط تونست بهش واکنش نشون بده و متوجه نشد که بلافاصله دست از تقلا کردن برای آزاد شدن برداشته بود. همونجا ایستاد، حسش کرد و قلبش با همون بوسه دوباره پر از گرما شد
پسر بزرگتر، گمگشته و بیاهمیت به وضعیتی که داخلش قرار داشتن در عمیقترین حالتی که نشان از احساسات درونش داشت میبوسیدنش و تلاشی برای ملایم بود ازش دیده نمیشد. تهیونگ طعم شراب مورد علاقهاشو از دهانش میچشید و همین باعث میشد برای اولینبار حین بوسیدنش از شدت خواستن دست و پاشو گم کنه. اشتیاق عجیبش به تنهایی برای جونگکوک شوکه کننده بود و زمانیکه به اون شکل بدون ذرهای تردید جایجای دهانشو کاوش میکرد عقل و منطقش رو گم کرد. عصبانیتی براش باقی نمونده بود و به پیراهن تهیونگ چنگ زد درحالیکه نفسنفس زنان برای سقوط نکردن در مقابل بوسههای عمیق و پر از خشونتش مقاومت میکرد. بههرحال ترس و هراسی که تا چند لحظه پیش به قلبش چنگ انداخته بود دیگه وجود نداشت و حتی بدنشهاشون به سرعت نسبت به همدیگه واکنش نشون میداد.
طوری بهش چسپیده بود که انگار در تلاش بود جونگکوک رو در خودش حل کنه و قدمهاشو به سمت میزش پیشبرد. میز کارش حالا دیگه هیچ وسیلهای روش نداشت و فقط یک فکر توی ذهن مغشوش و جنونزدهاش میچرخید. دستشو از کمرش فاصله داد و به موهای پرپشت جونگکوک چنگ زد تا سرشو کنترل کنه و پسر کوچکتر از خشونتی که میدید بدش نمیاومد. اما وقتی تهیونگ موقتا لبهاشو ازش جدا کرد، نگاهش پر از گرما و شهوتی خالص بود و نفسهای تندش خبر از حال درونش میداد. تهیونگ پوزخند زد و روی لبهای متورمش زمزمه کرد "از هر دسری که تا الان خوردم خوشمزهتری."
جونگکوک به سختی زمزمه کرد"عقلتو از دست دادی... چرا اونکارو باهام کردی؟"
"میخواستم همون احساسی رو داشته باشی که خودم الان دارم." با دستاش صورتشو قاپ گرفت و به میز نزدیک شدن. "باید بهش عادت کنی. من اکثر مواقع روانیام."
جونگکوک دستاشو روی بازوهای عضلانیش گذاشت و با نگرانی گفت "اینجا پر از خورده شیشهاس چیکار داری میکنی؟ "
"انقد عقل تو سرم مونده که روی خورده شیشهها به فاکت ندم." دستاشو از صورتش جدا کرد و با گرفتن لبهی پیراهنش در یک حرکت از تنش بیرونش کشید. چهرهاش خونسرد به نظر میرسید، برای کاراش تریدی به خرج نمیداد و پسر کوچکتر شوربختانه قدرتی برای مقاومت نداشت. مطلقا کاری از دستش ساخته نبود وقتی تهیونگ پیراهنشو به سمتی از اتاق پرت کرد، دوباره بهش چسپید و ادامه داد " تو اتاقت براش التماس میکردی منم دارم به حرفت گوش میدم."
جونگکوک تلاش کرد فاصله بگیره"خیلی عجیب غریبی...چند لحظه صبرکن"
"ولی تو در عوض خیلی خوشگلی." خودشو بیشتر بهش چسپوند و لحن پایینش از خواستن پر بود. "وقتی اطرافم میپلکی نمیتونم ازت چشم بردارم. هیچکس نمیتونه مثل تو تمرکزمو ازم بگیره."
برای اولینبار چنین حرفای محبتآمیز و ستایشگونهای ازش میشنید و از شدت هیجان تپش قلبش کاملا اوج گرفت. با وجود اینکه دلش میخواست در جواب حرف بزنه ولی وقتی پسر بزرگتر بازوشو گرفت و با صورت روی میز خمش کرد موقتا حواسس پرت شد. "چند دقیقه صبرکن... حداقل بریم تو اتاق خوابت..."
"براش تلاش نکن قرار نیست جایی بریم."صداش خونسرد به گوش میرسید و جونگکوک هیچ دیدی بهش نداشت از اونجایی که کاملا روی میز دولا شده بود. حتی تلاشهای زیادش برای آزاد شدن موفقآمیز نبودن و سپس صدای باز شدن کشوی میز شنیده شد.
" تهیونگ... میشه دستمو ول کنی؟ "
"بهش فکر نکن. به این زودیا دستات آزاد نمیشه." دستبندی که داخل کشوش بود رو بیرون آورد و در عرض چند لحظه دور مچ دستای جونگکوک قفلش کرد. این پروسه مدت زیادی طول نکشید و جونگکوک فرصتی برای اعتراض، حرف زدن یا تقلا برای آزاد شدن پیدا نکرد و زمانی به خودش اومد که با دستای بسته شده و بدنی لخت روی میز خم شده بود"دستامو چرا بستی؟ مگه من مجرمم؟" صداش با عجز و هراس میلرزید.
"البته که هستی." تهیونگ بازیگوشانه جوابشو داد خندهاش بیصدا بود " دلت میخواد از اون چرت و پرتای رمانتیک بهت بگم؟ بزرگترین جرمت سکسی بودن بیش از اندازهس." کمرشو با یک دست گرفت و با دست دیگهاش به راحتی شلوارشو از پاش بیرون کشید انگار یک عروسک توی دستاش بود. توجهی نکرد جونگکوک چطور نفسش توی سینه حبس شد و خشونت زیادی به خرج نداد تا باکسرشم پشتسر شلوارش در بیاره. جونگکوک مات و مبهوت میخکوب شد و صداشو بلند کرد "خدای من تهیونگ..."
" براش صبرکن." یکی از پاهاشو بلند کرد و روی میز گذاشت و خودشو بیشتر به بدن لختش چسپوند. "قراره جوری اسممو صدا بزنی که آدمای بیرون از اتاق فکر کنن برای نجات زندگیت التماس میکنی. "
موقعیتش طوری بود که مطلقا نمیتونست تکون بخوره و از طرفی، در خجالت آورترین پوزیشن تمام عمرش قرار داشت. دستای قفل شدهاش باعث میشد ترسش بیشتر بشه اما حرفای تهیونگ احساسات متناقضی رو براش به ارمغان میآورد. این احساسات از چهرهاش مشخص بود حتی با اینکه فقط نیمرخش دیده میشد و صورتش از شدت خجالت و ترس به قرمزی میزد. "چیکار داری میکنی... این لعنتی خیلی ناجوره..."
داخل کشوی میز کارش وسایل زیادی دیده میشد و تمام اسباببازیهایی که چندان معصومانه به نظر نمیاومدن اونجا قرار داشتن. تهیونگ مدتی طولانی برای استفاده از اون وسایل صبر کرده بود و حالا که ذهنش در هالهای از مه و سرخوشی فرو رفته بود، هیچی نمیتونست جلودارش باشه که ازشون استفاده نکنه. نگاه بیحالتش روی بات پلاگها چرخید و گرچه دلش نمیخواست باهاشون سرگرم بشه اما بدون اینکه زیاد فکر کنه، بات پلاگ سیاه رنگی که به شکل حلقههای به هم پیوسته بود رو برداشت. تهیونگ چندان هوشیار نبود بازهم میدونست باید به عنوان مقدمه یه سری کارها انجام میداد و تکون خوردنای جونگکوک به مذاقش خوش نمیاومد. بات پلاگ رو گذاشت سرجاش وعلاقهای بهش نشون نداد درست مثل یک وسیلهی اضافه. تنها کاری که لازم بود انجام بده، گرفتن پاش و نگه داشتنش روی میز و چنگ زدن به بطری الکلی بود که درست کنار دستش دیده میشد.
"مطمئنم ازش خوشش میاد." صدای زمزمه مانندش باعث شد لرزی روی پشت جونگکوک بشینه و ترسش کاملا پیدا بود. برداشتن بطری الکل و سرازیر کردن مشروبش روی بدن پسر کوچکتر براش تردید آمیز نبود و باسنش رو گرفت تا مایع قرمز رنگ سوراخش رو بیشتر خیس کنه.
تکون خورد تا بتونه بلند بشه اما جوری که تهیونگ با یک دست کنترلش کرده بود این اجازه رو بهش نمیداد. با عجز و خواهش ازش التماس کرد "چیکار داری میکنی... لطفا... حتی بهش فکر نکن..."
"اتفاقا داشتم بهش فکر میکردم." پوزخند زد و جلوتر رفت تا بهش بچسپه و بدنش رو به میز قفل کنه.
به این شکل وقتی دستشو از روی کمرش فاصله داد، پسر کوچکتر همچنان قدرتی برای کنار زدنش در اختیار نداشت و فرقی نمیکرد چقدر به زحمت میافتاد. تماشای بدن خیس و لرزانش باعث شد لب پایینش رو گاز بزنه و تنگ بودن باکسرش بیشتر از لحظاتی قبل آزارش میداد.
همهچیز داشت جوری پیش میرفت که به گم گشتگیش اضافه میکرد و باسنش رو گرفت تا فکری که توی سرش میچرخید رو عملی کنه. بههرحال پس ذهنش از بیضرر بودنش خبر داشت اما اطمینان زیادی براش نبود. در اون لحظات حتی احساساتش هم در شدیدترین و حساسترین موقعیت خودشون قرار داشتن و زیاد به کارایی که انجام میداد فکر نمیکرد.
"خیلی سکسی و خوشگلی. باید برای نگاه کردن بهت عینک آفتابی بزنم." زیرلب گفت و بعد از اینکه باسنش رو فشار داد، بیتوجه به دردی که بهش میداد سیلی محکمی بهش وارد کرد. موقعیتشون از سرگرمی و بازی کردن خارج شده بود و شنیدن نالهی دردآلود جونگکوک حتی از قبل هم بیشتر عقل و منطقش رو ازش گرفت. انگشتش شصتش رو به زحمت وارد سوراخش کرد و بدون اینکه برای آماده کردنش تلاشی بکنه، بطری مشروب رو برداشت و طوری به بدنش چسپوند که مایع داخلش تا جای ممکن وارد سوراخش بشه. گرچه کار سختی به نظر میاومد و مشروب زیادی داخل بطری وجود نداشت ولی تمام این افکار توی ذهن تهیونگ در کمرنگترین حالت خودش بود و تکان خوردنهای شدید جونگکوک کار به جایی نمیبرد. پسر کوچکتر نفس نفسزنان تلاش کرد دستای بسته شدهاشو پایین ببره تا بطری مشروب رو از بدنش فاصله بده گرچه کار بیفایدهای به نظر میاومد. "تهیونگ... خواهش میکنم... نباید ادامه بدی... لطفا بس کن..چیکار داری میکنی."
"ولی ازش خوشت میاد. بهم اعتماد کن." با فشار کمی دهانهی بطری وارد سوراخش شد و تهیونگ در سرخوشی کامل به خالی شدن مشروب مورد علاقهاش نگاه میکرد. با توجه به اینکه بیشتر از نصفش رو خودش نوشیده بود، مقدار زیادی داخلش وجود نداشت اما همین مقدار کم، مدتی طول کشید تا وارد بدنش بشه و جونگکوک برای فریاد نزن تلاش میکرد. فقط نیمرخش دیده میشد و چهرهاش انباشه از ترس و درد بود. اشکهاش توی چشماش حلقه زده بودن و صدای لرزانش به گوش رسید "بیارش بیرون درد داره... لعنتی... تو دیوونه شدی... عقلتو از دست دادی اینکارو نکن..."
"هرچقد تکون بخوری بیشتر آسیب میبینی کوچولو." بطری رو از بدنش فاصله داد و بعد از اینکه گذاشتش روی میز بازیگوشانه پرسید "الان چه احساسی داری؟" پشت سر هم چندین اسپنک به باسنش زد و پرسید "وقتی تکونت میدم شلپ شلپ میکنه؟"
جونگکوک با عصبانیت بهش توپید "چه احساسی میخوای داشته باشم انگار... رودههام میخوان منفجر بشن.. این درست نیست..." نفس نفس میزد و اینبار لحنش التماسآمیز بود. "میخوام خالیش کنم داره اذیتم میکنه."
"جرات نکن بهش فکر کنی." تهیونگ بات پلاگ رو برداشت و با توجه به اینکه نیازی به لوبریکانت یا هر مایع دیگهای نبود، قسمت انتهاییش رو گرفت و قصد داشت انجامش بده. اما شرابی که به کندی از سوراخش بیرون ریخته شد براش غافلگیر کننده بود و آهی از روی ناامیدی کشید "باعث میشی بخوام سختتر تنبیهت کنم. تو واقعا میخوای بیشتر از این پیش برم؟"
"امکان نداشت بتونم طاقت بیارم.." جونگکوک با لحن ناراحتی گفت و صورتشو ازش قایم کرد. گردن، گوشها و صورتش تماما از شدت خجالت قرمز شده بود و بدنش تا حدودی میلرزید.
"نباید حرفمو نادیده میگرفتی." پاشو بیشتر بالا برد تا بتونه کارشو راحتتر کنه و منظرهی مقابلش روی لبهاش پوزخند آورد. کاری که دلش میخواست با بدنش بکنه به وسیلهی بات پلاگ انجام نمیشد و تهیونگ تا اون لحظه از عمرش ازش استفاده نکرده بود. با وجود اینکه تصور میکرد چیزی نمیتونست جلوشو بگیره تا ازش استفاده نکنه، در اون لحظات، تردید حرکاتش رو کند کرد و نگاه بیحالتی بهش انداخت. "خیلی بیمصرفی. انگشتام از تو کار آمدتره."
"میفهمی چی داری میگی؟ متوجه حرفایی که میزنی هستی؟" جونگکوک واضحا آسیب دیده و ناراحت به نظر میاومد و ناامیدی به صدای غم زدهاش اضافه شده بود.
کمی طول کشید تا ذهن مست و نیمه هوشیارش حرفای جونگکوک رو تجزیه تحلیل کنه و دیدن این حالتها براش آزار دهنده بود. خم شد، بوسهی کوچکی روی کمرش گذاشت و گفت "داشتم با خودم حرف میزدم سانشاین بهش فکر نکن. "
"خیلی خل و چلی." جونگکوک با ناراحتی زمزمه کرد.
"و تو خیلی خوشگلی." نمیتونست پوزخند نزنه وقتی پات پلاگ رو پرت کرد گوشهای از اتاق و اهمیتی نداد بین اون همه وسایل و خورده شیشه کجا افتاد. شاید اگه ذهنش در حالت هوشیارتری قرار داشت هیچکدوم از اون اتفاقا رخ نمیدادن و قبل از انجام دادنشون کمی فکر میکرد. یا شاید هم تردیدی براش نمیموند و راحتتر افکارشو به عمل میرسوند. دوتا از انگشتاشو روی سوراخ ملتهبش کشید که هنوزم گه گاهی ازش مشروب ریخته میشد و این صحنه عجیب براش خوشایند بود. هیچ نمیدونست چرا به طرز مریض گونهای از سرگرم شدن با بدنش خوشش میاومد و نگاهش از اون همه زیبایی خسته نمیشد.
جونگکوک براش انتظار میکشید و این از حالت شق و رق بدنش مشخص بود و زمانیکه انگشتای پسر بزرگتر واردش شد تا حدودی از اون حالت انقباض در اومد. به نظر میرسید انتظار اتفاق بدتری رو داشت و نفس لرزانی که کشید از روی هیجان و اضطراب زیادش بود."یکم بهم فرصت بده..."
وارد شدن انگشتاش چندان سخت نبود از اونجایی که تا همین چند لحظه پیش دهانهی بطری واردش شده بود به همین خاطر انگشتاشو به آهستگی بیشتر و بیشتر فرو رفت. تهیونگ با صبر کردن میونهی خوبی نداشت و میدونست بدنش تا اون لحظه به آمادگی بیشتری رسیده بود.
احتمالا به محض اینکه انگشتاشو حرکت میداد جونگکوک به تقلا میافتاد و حدسش به واقعیت تبدیل شد وقتی تا انتها پیش رفت و لبش رو با شدت زیادی گاز گرفت. گرما و فشاری که دور انگشتاش حس میکرد براش حکم بهشت رو داشت و با صدای پایینی ستایشش کرد "خیلی خوب داری انگشتامو داخل میبری. کاملا براش مشتاقی درسته؟"
"بازم داری حرفای عجیب غریب میزنی..." صداش به زمزمه شباهت داشت و در سکوت از حرکت انگشتای تهیونگ لذت میبرد. مثل قبل برای آزاد شدن تلاش نمیکرد و احتمالا اگه رها میشد به همون شکل باقی میموند.
تهیونگ از این موضوع باخبر شد و پاسخش رو داد "اعتراف کن از اینکه با انگشتام به فاک بری خوشت میاد. میتونم خیلی راحت به اوج برسونمت و نیازی به اثبات نیست."
"نباید این حرفای الکی رو به من بچسپونی..."
"حرفای الکی؟" حرکت انگشتاشو سرعت بخشید و زاویهی ضرباتشـو تغییر داد. کف دستش به سمت پایین بود و میدونست چطور با همین تغییر عقل و منطقشو ازش سلب میکرد. بیرحمانه به سوراخش ضربه زد و پرسید"هنوزم فکر میکنی حرفای الکی میزنم؟"
به قدری خوب بدنشو میشناخت که راحت هیجان زدهاش میکرد و از کارش مطمئن بود. حرفش تموم نشد وقتی ناگهان جونگکوک باسنشو کمی بالا گرفت و با لذت ناله کرد. "خدای من... تهیونگ..."
"تو خیلی شیرینی." زمزمه کرد و دردی که توی پایین تنهاش وجود داشت رو نادیده گرفت. ضربه زدن به سوراخش رو دوست داشت زمانیکه اون شکلی بهش واکنش نشون میداد ولی این موضوع ملایمتش رو ازش میگرفت. "باعث میشی از اینی که هستم دیوونهتر بشم. همینو میخوای؟"
"اومممم...خیلی خوبه..." نالهی کشداری کرد و بدنش رو از قبل بالاتر گرفت تا در حد امکان بتونه لذت کورکونندهای که درست روی نقطهی حساسش میخورد رو احساس کنه. نیاز و اشتیاق به صورت همزمان از چهرهی سرخ شدهاش دیده میشد و دستاش بیاختیار مشت شده بودن طوری که انگشتاش به سفیدی میزدن.
"میتونم تا ابد به صدای نالههات گوش بدم." لحنش چندان ملایم نبود وقتی با کلماتش ستایشش میکرد و ضربههای دستشو محکمتر و عمیقتر به سوراخش زد. موقعیتی که داخلش قرار داشتن برای هردوشون تفاوت زیادی داشت.
یکیشون از شدت لذت وارد خلسه شده بود و یکی دیگه بخاطر درد پایین تنهاش هر لحظه کلافهتر میشد تا جایی که برای خلاص شدن از موقعیتش ثانیهها رو میشمارد. با اینحال وقتی میدید جونگکوک چطور به هر حرکت یا حرفش واکنش نشون میداد کاملا براش خوشایند بود و برای سرعت بخشیدن به کارش باسنش رو بیشتر از هم باز کرد.
گرمایی که دور انگشتاش حس میکرد مثل شعلههای آتش داغ بود و تهیونگ خودش رو بیشتر از هر زمانی تحت فشار میدید. در گذشته وقتی با معشوقههاش میخوابید هرگز حتی یکبار هم تا این اندازه برای نزدیک شدن بهشون مشتاق نمیشد و عقلشو از دست نمیداد. هیچ کلمهی ستایش آمیزی به زبون نمیاورد و حالا اشتیاقی که توی وجودش میجوشید باعث میشد موقتا گوشههای تاریک روحش ناپدید بشن. نگاه کردن به بدن عرق کردهاش که از شدت لذت میلرزید براش دشوار بود و عجیب اینکه دلش میخواست تا ابد بهش نگاه کنه.
روی پشتش خم شد و درحالیکه بیرحمانه انگشتاشو داخلش فرو میبرد زمزمه کرد "ازش خوشت میاد؟ یا شایدم میخوای دست نگه دارم. همونطور که ازم التماس میکردی."
حالت بدنش نشون میداد به هیچ عنوان ازش بدش نمیاومد و سریعا به گم گشتگی و خلسهی پر از نیازی رسیده بود که باعث میشد بخواد براش التماس کنه. با وجود اینکه دستاش پشت کمرش قفل بود و مطلقا حرکت خاصی نمیتونست بکنه بازهم در حد توانش باسنشو بالا گرفته بود و فقط نیمرخش صورتش دیده میشد. برای مخفی کردن احساسات گرم و عمیقش تلاش نمیکرد وچهرهاش از التماس پر بود. نفسهای تند و لرزانشو به زحمت بیرون میفرستاد و بریده بریده گفت "خواهش میکنم... دستامو باز کن... ازت خواهش میکنم..."
"باید به نحو دیگهای ازم خواهش کنی." پسر بزرگتر لبخند زد و با دست آزادش چنگی به موهای عرق کردهاش زد تا سرشو از روی میز بلند کنه. "اگه بتونی متقاعدم کنی منم بدون مخالفت به حرفت گوش میدم. احمقی که فکر میکنی به این راحتیا آزادت میکنم."
"خواهش میکنم..." جونگکوک برای پایین نگه داشتنِ صدای نفس بریدهاش تلاش نکرد و در اون موقعیت سخت همچنان در تلاش بود باسنش رو بخاطر ریتم ضرباتی که وارد سوراخش میشد بالا نگه داره. بدنش لرزش خفیفی پیدا کرده بود و احتمالا بزودی به ارگاسم میرسید و این از دید تهیونگ پنهان نبود.
مشتش رو دور موهاش محکمتر کرد و سرشو پایینتر برد تا کنار گوشش زمزمه کنه درحینی که اهمیتی نمیداد چطور درد و لذت رو همزمان بهش هدیه میداد. "ازم التماس کن. یه پسر خوب باید برای چیزی که میخواد خواهش کنه و از همهچیزش مایه بذاره. باید براش تلاش کنی"
نیمرخش به راحتی برای تهیونگ قابل دید بود و با اینکه موهاش از ریشه کشیده میشد بازهم تنها احساسی که از صورتش میدید لذت و آشفتگی بود. کلماتش رو به سختی ادا کرد و تمرکزی براش وجود نداشت "لطفا... نمیدونم... چطور ازت بخوام... بازم کن..."
"ولی اگه پسر خوبی نباشی منم نمیتونم کاری که ازم میخوای رو انجام بدم." پسر بزرگتر بازگوشانه بوسهی کوچکی روی شونهاش گذاشت "حاضری براش چیکار کنی؟ مشتاقم بدونم چقدر میخوای به التماس کردن ادامه بدی."
پسر کوچکتر برای آزاد کردن موهاش سعی کرد و این تلاش بیفایده به نظر میاومد نه تا وقتی که اختیار هیچکدوم از اعضای بدنش رو نداشت. در حقیقت به قدری گم بود که دردِ کشیده شدن موهاش براش معنا نمیشد و علاقهای به حرف زدن نشون نمیداد. تهیونگ میدونست حتی اگه برای حرف زدن تلاش میکرد، قادر نبود به درستی کلماتی که میخواست رو به زبون بیاره و لبهاشو به هم میفشرد تا صداهایی که داشتن بلندتر میشدن رو خفه کنه.
همهچیز داشت به نقطهای ختم میشد که پسر بزرگتر برای ملایم بودن بیعلاقهتر بشه و لحن صداش از هر زمانی تاریکتر بود. "نباید جلوی صداتو بگیری. بههرحال زیاد طول نمیکشه که کاری کنم صدای قشنگتو از دست بدی."
"تهیونگ..." زیرلب زمزمه کرد وقتی ضرباتی که حس میکرد باعث میشد اتاق و هرچیزی که جلوی چشماش بود در هالهای از ابهام فرو بره. دستاش مشت شده بودن، هیچ غروری توی لحن بریده بریدهاش شنیده نمیشد و بیطاقت گفت"دارم میام... چند لحظه بهم... فرصت بده...."
"ولی هیچ فرصتی درکار نیست." به جای اینکه اهمیتی به التماسهاش نشون بده، اجازه نداد بیشتر از اون به ارگاسمش نزدیک بشه و با گرفتن پاش، بدنشو چرخوند تا به پشت روی میز دراز بکشه. این تغییر برای جونگکوک غافلگیر کننده بود و حالا فشار زیادی روی دستاش وجود داشت اما تهیونگ فرصتی برای ابراز ناراحتی بهش نمیداد. "چیکار داری میکنی... دستام...."
انگشتاشو بیرون نکشید و بعد از اینکه پاهاشو روی میز گذاشت، اینبار زاویهی دستشو کمی تغییر داد. کف دستشو به سمت بالا گرفت، مچش رو خم کرد تا انگشتاش به قسمت بالای دیوارهی رودهاش ضربه بزنه و سرعتش رو تا حدود زیادی بالا برد.
تغییر پوزیشن برای جونگکوک گیج کننده بود و ابتدا فشار زیادی روی دستاش حس کرد و چندان راحت به نظر نمیاومد. به محض اینکه روی پشت افتاد در شرف شکایت کردن بود اما کلماتشو از دست داد و فقط در جوابِ ضربات جدیدی که به نقطهی حساسش وارد میشد نفسش در سینه حبس شد.
وقتی پسر بزرگتر بیمهابا انگشتاشو داخل سوراخش عقب و جلو کرد نفسش با زحمت از بین لبهای نیمهبازش خارج شد و شوک عمیقی بهش دست داد. لذتی که به صورت ناگهانی و پیوسته زیر شکمش میپیچید خارج از تصوراتش بود و چهرهی غرق لذتش احساساتش رو به خوبی لو میداد. پاهاش به سمت بالا جمع شد و سرش عقب رفت قبل از اینکه نالهی عمیقی از روی لذت بکنه.
تهیونگ میدونست این براش کافی نبود و باید تا مرز جنون و دیوانگی میبردش. اهمیتی نمیداد اگه صدای نالههاش تمام عمارت رو برمیداشت و تک تک کسانی که اونجا بودن میشنیدن. در اون لحظات کنترل اوضاع رو مطلقا به دست گرفته بود و نسبت به کاری که انجام میداد اعتماد به نفس زیادی حس میکرد. شاید بخاطر الکل بود که هیچ مسئلهی دیگهای براش مهم نبود به جز اینکه باعث بشه معشوقهی زیباش صداشو از دست بده و بارها و بارها اسمشو صدا بزنه.
بدنش با هر ضربهای که داخلش فرو میرفت تکون میخورد و جونگکوک به هیچ عنوان ازش ناراضی به نظر نمیاومد. تهیونگ نمیخواست ازش چشم برداره و نگاه کردن بهش وقتی سرش به عقب خم شده بود و فقط از شدت لذت با هر حرکتش ناله میکرد رو دوست داشت. برای کاری که میخواست انجام بده باید خم میشد و سرشو بین پاهاش فرو میبرد گرچه ممکن بود با لگد از خودش دورش کنه. خیره شدن به عضو خیسش باعث شد دهانش خشک بشه و هیچ موضوعی نمیتونست از اشتیاقش برای لیسیدنش کم کنه.
به نظر میرسید جونگکوک تصوری نداشت که چه اتفاقی رخ میداد چون تمرکزی براش باقی نمونده بود. با اینحال وقتی گرمای جدیدی روی عضوش حس کرد بیاختیار پاهاش بیشتر از هم باز شدن و نفسش حبس شد. سرشو بلند کرد، ذهنش کمی دیر به کار افتاد و تهیونگ این واکنشها رو میپرستید. برای دیدن این احساسات بیتاب بود و همزمان با اینکه انگشتاشو به تندی و عمیقا وارد سوراخش میکرد، زبونش رو به قسمتی فشار میداد که براش حکم بهشت رو داشت.
"تهیونگ... خدای من... درش بیار..." با لحن لرزانش ازش درخواست کرد ولی واکنشهای بدنش حرفاشو نقض میکرد.
پسر بزرگتر آشفتهتر از اونی بود که اهمیت بده و به محض اینکه عضوش رو وارد دهانش کرد از میزان سفت بودنش غافلگیر نشد. طعمی که توی دهانش بود رو دوست داشت و تمام اتفاقاتی که میافتاد براش رویایی به نظر میاومد. تا اون لحظه از زندگیش به هیچ پسری بلوجاب نداده بود و مهارت زیادی در این زمینه نداشت. اما تهیونگ در اون لحظات فقط با احساسات تند و آتشینش پیش میرفت و اهمیتی نمیداد چقدر ناشیانه انجامش میداد.
پسر کوچکتر به محض اینکه زبون گرم و لبهای مشتاقش رو روی عضو خودش حس کرد بدون اینکه کنترلی روی واکنشهاش داشته باشه همهچیز رو رها کرد. نفسهاش حتی سختتر از قبل از سینهاش بیرون میاومد و هق زد وقتی متوجه شد نمیتونه از دستاش استفاده کنه تا سرشو بیشتر به بین پاهاش فشار بده. بیتوجه به اینکه در چه پوزیشنی قرار میگرفتن، پاهاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و باسنشو تا جای ممکن همراهش حرکت داد.
بدنش عرق کرده و لرزان از شوکی بود که بهش وارد شد و با تمام وجود لذت میبرد. براش فرقی نداشت صدای بلندش چطور چیزی ما بین نالههای پر از خواهش برای لذت بیشتر و گریههایی که از سر شوق بودن. توانایی تحمل چنین حس عمیق و شیرینی رو نداشت و تقریبا از تمام توانش در اون لحظات استفاده میکرد تا بهتر و بهتر احساسش کنه. "تهیونگ..."
تنها کاری که از دستش بر میاومد صدا زدن اسمش بود و پسر بزرگتر طوری وانمود کرد که انگار اسمش رو به اون شکل التماسآمیز از دهانش نشنید. انگشتاشو با سرعت بیشتری داخل سوراخش عقب و جلو برد و لبهاشو تنگتر دور عضوش حلقه کرد تا حداقل اشتیاق خودش رو تا حدودی ارضا کنه. حس و بویی که دماغش رو قلقلک میداد باعث شد ضربان قلبش بالاتر بره و نالهی ضعیفش از روی سرخوشی بود. همهچیز و تمام دنیای اطرافش در همون لحظهای خلاصه میشد که حجم زیادی از لذت و خوشحالی رو بیکم و کاست به پسرش میداد و ازش خوشش میاومد. از کاری که انجام میداد و از بلایی که داشت سرش میآورد خوشنود بود و تک تک ثانیههاش براش ارزشمند بودن.
تهیونگ بیرحم بود و آسیب زدن به دیگران رو چیز بدی نمیدونست ولی نه زمانیکه به جونگکوک میرسید. جونگکوک برای تهیونگ عاملی برای راحتتر زندگی کردن در دنیای تاریکی بود که در عرض 20 سال برای خودش ساخت و حالا در رنگینترین برههی زندگیش قرار داشت. وقتی صدای پر از لذت و خواهشش رو میشنید که اسمشو صدا میزد و پیوسته بدنش با حرکات انگشتایی که داخلش فرو میرفت تکون میخورد، تمرکزش به راحتی از بین میرفت. پسر بزرگتر از ارگاسمی که داشت شکل میگرفت مطلع بود و دلش میخواست با دستای خودش روح و جسمشو به نابودی بکشونه. اجازه داد جونگکوک پاهاشو محکمتر دور گردنش حلقه کنه و مواظب بود به نحوی انجامش بده که مستقیم به سرازیریِ احساساتش منتهی بشه. بدون لحظهای خستگی سرشو بالا و پایین میبرد و فقط طوری که از دهان و زبونش برای ساک زدن عضوش استفاده میکرد کافی بود تا جونگکوک بهشت رو درونش حس کنه.
لرزشهای بدنش هر لحظه افزایش مییافت و برای مدت کوتاهی بدنش به خلسهی عمیقی که به قبل از ارگاسمش مربوط میشد فرو رفت. صدای نفسهای تندش به خوبی قابل شنیدن بود و لرزان گفت "دارم میام...تهیونگ...باید فاصله بگیری ..."
حرفش تموم نشد و برخلاف چیزی که میخواست بگه پاهاشو از دور گردن تهیونگ شل نکرد. زمانیکه پسر بزرگتر بیرحمانه و بیاهمیت به صدا زدنهاش انگشتاشو عمیقتر و سریعتر واردش کرد اوضاع سریعا به همون سمتی رفت که باید. گرچه دلش میخواست بلوجاب دادن بهش رو تا آخر عمر انجام بده ولی برای نتیجهاش مشتاقتر بود.
دوست داشت مدت بلندتری سرش بین پاهاش بمونه و حتی براش مهم نبود که در موقعیت سختی برای نفس کشیدن بودن. تمام این افکار توی ذهنش عقب رفت وقتی با شنیدن صدای نالههای بلندش میدونست در لبهی به اوج رسیدن قرار گرفته بود. ادامه داد و زبونش رو با فشار بیشتری به قسمت حساس آلتش کشید طوری که همهچیز کمی سریعتر از انتظارش رخ داد.
جونگکوک یکی از پاهاشو از دور گردنش باز کرد و روی شونهی پهنش گذاشت بدون اینکه حتی بهش فکر کنه. فقط نیاز داشت لذت سنگینی که زیر شکمش پیچید رو از سر بگذرونه و در این حین توانایی درست نفس کشیدن رو پیدا نمیکرد. بدنش با لرزش نسبتا شدیدی واکنش نشون داد و تمام کلماتی که احتمالا هرگز در زمانهای دیگه نمیگفت رو مثل آب خوردن به زبون آورد. کلماتش خلاصه میشدن به صدا زدن تهیونگ و توصیفِ هر احساسی که در اون موقعیت بهش دست داده بود. به قهقهرای سریع و سختی فرو رفت وقتی همزمان با ارگاسمش مایعی که از عضوش بیرون جهید وارد دهانش شد و تهیونگ لحظهای عقب نکشید مبادا یک قطرهاش رو از دست بده. پسر بزرگتر به لطف الکل و اتفاقاتی که میافتاد چندان هوشیار نبود ولی اطمینان داشت در زیباترین و سکسیترین لحظات عمرش به سر میبرد. اگه میتونست حرف بزنه تمام حرفای ستایشآمیزی که در ذهنش ردیف میشدن رو براش بیان میکرد و بهش میگفت مقابل چشماش زیباترین موجود جهان بود.
پاشو نوازش کرد وقتی ارگاسم شدید و نفسگیرش اتفاق افتاد و گرمای بدنش رو به راحتی میفهمید. بوی شیرین و عطر بدنش رو دوست داشت زمانیکه در نزدیکترین فاصلهی ممکن به بدنش بود درست مثل آلفایی که اولینهاشو با جفتش پشتسر میگذاشت. لرزشهای بیاختیارِ بدنش تک تک قابل لمس بودن، بیشرمانه باسنشو حرکت میداد و درون دهانش ضربه میزد و در مقابل، تهیونگ بیصدا ستایشش کرد . تمام تلاششو کرد درحینی که سرشو بالا و پایین میبرد، حرکات انگشتاشو عمیقتر بهش اهدا کنه و واکنشهای بدنش از هر زمانی برای تهیونگ زیباتر بود.
بدن عرق کرده و نابود شدهاش مثل سنبلی از خدای سکس به چشم میاومد و از اینکه خودش تنها کسی بود که این بدن رو در چنین حالتی میدید احساس خوشنودی و رضایت بهش دست داد.
نوازشش رو ادامه داد تا زمانیکه آخرین لحظات ارگاسمشو پشت سر گذاشت و به اوج رسیدنش مدت نسبتا زیادی طول کشید. البته این مدت برای تهیونگ زیاد نبود چون از موقعیتش راضی بود و با صبوری کامل تا پایان منتظر موند. ضربات انگشتاشو به همون سرعت نگه داشت تا وقتی بدنش کمی به آرامش رسید و سر و صداهاش لحظه لحظه داشتن فروکش میکردن. با اینحال نفسنفس زدناش کمتر نشد و حتی وقتی تا حدود زیادی بدنش از انقباض در اومد به تندی برای اکسیژن بیشتر نفس میکشید. تهیونگ برای نگاه کردن به صورتش مشتاق بود و از طرفی حس میکرد احتمالا تحمل نداشت زیبایی خیره کنندهاش رو بعد از به اوج رسیدنش ببینه. سرش رو بالا برد، عضوش رو از دهانش بیرون آورد و به طرز عجیبی از طعمش لذت برده بود. پسر بزرگتر در تمام طول عمرش تصور نمیکرد از طعم مایع منی یک پسر لذت ببره یا حتی بخواد امتحانش کنه ولی حالا، با خوشنودی لبهاشو لیسید و ازش ناراضی نبود.
"همهچیز خوب پیش میره؟"
جونگکوک مطلقا نفس بریده و خسته به نظر میاومد. چشمای نیمهبازشو به زور باز نگه داشته بود و زمزمه کرد "تو.... واقعا... دیوونهای."
"البته که هستم. ولی فقط دیوونهی توام پس لازم نیست نگران باشی." هنگامیکه بلند شد، پاهای جونگکوک از دور گردنش باز شدن و پایین افتاد. به قدری از کار افتاده به نظر میاومد که احتمالا اگه به همون حالت میموند در عرض چند دقیقه به خواب سنگینی فرو میرفت. پوست عسلی بدنش با لایهی نازکی از عرق میدرخشید و تهیونگ مثل یک شکارچی بهش نگاه کرد. "ولی هنوز کارمون تموم نشده. تو که نمیخوای بخوابی؟"
پسر کوچکتر هنوزم به زحمت نفس میکشید و گفت "باید یکم... استراحت کنم..."
"هیچ استراحتی درکار نیست. وقتی کارم باهات تموم شد برای استراحت کردن وقت هست." با بیرحمی بازوی کمجانشو گرفت و در یک حرکت از روی میز بلندش کرد تا روی پاهاش بایسته. این اتفاق برای جونگکوک به شدت غافلگیر کننده و ناگهانی بود طوری که نالهی کوتاهی کرد و سکندری خورد. زانوهای لرزانش تحمل وزنشو نداشتن و به نظر میرسید از این موضوع خبر نداشت. وقتی از میز به پایین کشیده شد، شوک زده تلاش کرد روی پاهاش بمونه ولی هیچ موفقیتی براش حاصل نشد و اگه تهیونگ کمرشو نمیگرفت بدون شک پهن زمین میشد.
"دیوونه شدی؟ کم مونده بود بیافتم." جونگکوک با عصبانیت بهش توپید و تلاش کرد ازش فاصله بگیره.
"نباید تعجب کنی. وقتی به تو میرسم عقل از سرم میپره." دستاشو از دور کمرش برداشت و صورتشو قاپ کرد درحالیکه با لحن پایینی حرف میزد. "خیلی خوشگلی. خیلی سکسی و خوشمزهای. باعث میشی رفتارای احمقانه ازم سر بزنه."
برای بوسیدنش مشتاق بود و جونگکوک هیچ راهی برای مقاومت نداشت. نه تا وقتی دستاش به وسیلهی دستبند بسته شده بودن و تهیونگ مثل هیولایی بهش نگاه میکرد که شکارش رو بعد از مدتها به دست آورده بود. رد تاریکی از سرما و خشونتی که به اشتیاقی جنون آمیز ختم میشد توی نگاهش میدرخشید و از هر زمانی بیشتر به روان جونگکوک چنگ میانداخت. از شنیدن حرفای شیرینی که مستقیما میگفت هیجان زده شد، تپش قلبش بالاتر رفت و ازش خواهش کرد "لطفا دستامو باز کن."
"هنوز وقتش نرسیده" لبهاشو بوسید و به خودش نزدیکش کرد. درحالیکه صورتشو محکم با دستاش قاپ گرفته بود سرشو کج کرد تا بوسه رو عمیقتر کنه و اشتیاقش از تمام حرکاتش مشخص بود. اما این اشتیاق به هیچ عنوان با ملایمت همراه نبود و در حقیقت تلاش خاصی برای ملایم بودن ازش سر نمیزد. گرما و تنش بینشون از شعلههای آتش بدتر پوستشون رو میسوزاند و هر لحظه که میگذشت این احساس سنگینتر میشد. بدنهاشون کاملا به همدیگه چسپیده بود و لحظاتی که داخلش قرار داشتن، فقط به بوسهی عمیقشون ختم میشد. پسر بزرگتر تا اون موقع خودش در اون حد گمگشته حس نکرده بود و هنگامیکه زبونشو توی دهان خیس جونگکوک میچرخوند هیچ فکری توی ذهنش وجود نداشت.
به نظر میاومد این بوسهها برای هردوشون حکم بهشت رو داشت و فقط صدای نفسهای تند جونگکوک شنیده میشد که در تلاش بود نفس بگیره. طوری که تهیونگ میبوسیدش هرگز براش عادی نمیشد و این موضوع از واکنشهای غریزیش پیدا بود. پسر بزرگتر همهچیز رو کنترل میکرد و نمیدونست با همون بوسههاش باعث میشد جونگکوک از روی لذت انگشتای پاش جمع بشه و بخواد این سرخوشی رو با صدای خودش نشون بده.
تماش بینشون قطع نشد وقتی تهیونگ بدنشو حرکت داد تا به قفسهی پروندهها تکیهاش بده و زمانیکه پشت جونگکوک به قفسهها چسپید خودشو بیشتر بهش نزدیک کرد. یکی از دستاشو پشت گردنش برد، موهاشو چنگ زد و سرشو عقبتر کشید تا بتونه کنترل بهتری رو موقعیت داشته باشه و دلش نمیخواست بوسه رو قطع کنه.
پوزیشن جدیدشون این اجازه رو بهش میداد خشونتی که مثل خون توی رگهاش جریان داشت رو خالی کنه و بیاختیار گاز نسبتا محکمی به لب پایینش زد. پسر کوچکتر کاری از دستش ساخته نبود و فقط تونست نفس نفسزنان با چهرهی قرمز شده از هیجان اعتراض کنه. "دردم گرفت."
"فقط باید دهنتو بیشتر باز کنی." روی لبهاش زمزمه کرد و بوسهی کوچکی روی زخمی که خودش ایجاد کرده بود گذاشت. "ازت درخواست میکنم ولی روشام یکم غافلگیر کنندهست."
"خیلی... سفت شدی." عضو بر آمدهی تهیونگ رو روی بدنش حس میکرد و بدون نگاه کردن به چشماش گفت "بذار... زیپ شلوارتو باز کنم.. لباساتم در نیاوردی..."
"تلاش خوبی بود پرنسس." پوزخند زد و با یک دست شروع به در آوردن کمربندش کرد. "میتونم خودم انجامش بدم و لازم نیست دستات باز بشن."
پسر کوچکتر توانایی بحث کردن یا هیولایی رو نداشت که هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ هوش و ذکاوت ازش قویتر بود و فقط باید قبولش میکرد. با اینحال دلش میخواست بازهم بحث کنه شاید امیدی برای آزاد شدن دستاش به دست میاورد ولی تلاشش بیفایده بود. تهیونگ با مهارت زیادش همزمان با اینکه کمربندشو در میآورد و زیپ شلوارش رو پایین میکشید، شروع به بوسیدنش کرد و حتی یک لحظه تردید نداشت. چنگی که به موهای جونگکوک زده بود باعث میشد مطلقا همهچیز رو کنترل کنه و اهمیتی نمیداد چه خواستهای ازش داشت.
با اینکه در اون لحظات اوضاع در کنترل خودش بود، بازهم جونگکوک جواب بوسههاشو میداد و نفسهای تندش از هیجان زیادش خبر میداد. به قفسهی پشتی فشرده میشد و تهیونگ یک لحظه هم ازش فاصله نمیگرفت در حینی که چندین کار رو همزمان انجام میداد. پروسهی در آوردن کمربندش چندان طول نکشید و با عجله دکمههای پیراهنشو از بالا شروع به باز کردن کرد وقتی لبهاشو بیوقفه میبوسید. گرما روی بدنهاشون میخزید و بوسهای که رخ میداد به این گرمای آب کننده میافزود و انگار، وهم و خیالی رویا گونه رو تجربه میکردن.
احساسات بینشون زیبا و بکر بود و همهچیز تقریبا به سرعت پیش میرفت. در اون موقعیت نگرانیهای همیشگیشون براشون وجود نداشت و فقط اتفاقی که بینشون میافتاد توی ذهنشون پررنگ بود. پسر بزرگتر بعد از اینکه در نهایت عجله دکمههای پیراهنشو باز کرد، خودش رو به بدن ظریف و لخت جونگکوک چسپوند و یکی از پاهای لرزانشو بالا برد. در این بین یک ثانیه از همدیگه فاصله نمیگرفتن و جونگکوک چندان مضطرب به نظر نمیاومد. در عوض وقتی تهیونگ پاشو بالا داد نفسش توی سینه حبس شد و مشخصا فرصتی بهش نمیداد حتی به درستی نفس بکشه. دستشو از موهاش جدا کرد و با ملایمت خاصی گردنشو فشرد. بعد از اون بود که لبهاشو از لبهاش فاصله داد و کنار گوشش زمزمه کرد "از اینکه تو اتاقکارم این شکلی به فاکت میدم خوشت میاد؟ به نظر میاد خیلی برات هیجان انگیزه "
جونگکوک توانایی حرف زدن نداشت. در مقابلِ تهیونگ ضعیف بود خصوصا وقتی به اون شکل کنار گوشش حرفای کثیفشو زمزمه میکرد و با عضوش سوراخشو لمس میکرد. لرزش زانوهاش بیشتر شد و به زحمت گفت "لطفا آروم بکنش داخل..."
"حیف شد. من با آرامش میونهی خوبی ندارم." عضوش رو توی دستش گرفت و پریکامش رو روی سطحش پخش کرد تا پروسهی اصلی رو راحتتر انجام بده. در این حین نمیتونست سرشو از گردنش و بوی خوبی که میداد دور کنه تا بتونه صورت زیباشو ببینه. تهیونگ گاهی اوقات در چنین موقعیتهایی گیج میشد و کنترل نگاهش براش سخت بود چون دلش میخواست همزمان بهش نگاه کنه، بدنشو بو بکشه، لبها و هرجایی که بهش میرسید رو ببوسه و چیزی رو از دست نده ولی کاملا غیر ممکن به نظر میاومد.
گردنش رو بوسید و بالاتر رفت تا به گوشهای حساسش برسه و با صدای پایینش زمزمه کرد "خوشحالم که خودم اولینت بودم. فکر کردن به اینکه ممکن بود یه حروم زادهی دیگه قبل از من اینکارا رو باهات بکنه دیوونم میکنه."
"تهیونگ.."
سرشو از گردنش فاصله داد و به صورتش نزدیک شد. میخواست لبهاشو ببوسه ولی باید حرف میزد پس فقط روی لبهاش زمزمه کرد "امکان نداشت نکشمش. فقط برای اینکه هیچ خاطرهای ازت تو ذهنش نمونه."
"بعضی وقتا ترسناکی..." جونگکوک با اضطراب پچ پچ کرد.
"فقط بخاطر تو. فقط وقتی موضوع تو باشی." نمیتونست نگاهشو از چشماش بگیره و جنون زیادی از نگاه تاریکش دیده میشد. بدون اینکه هشدار خاصی در این مورد بده، پاشو تا جای ممکن بالاتر برد و عضوشو با کمی زحمت واردش کرد اما بازهم نگاهشو از چشمای پر از دردش نگرفت. دوست داشت به صورت پری گونهاش نگاه کنه وقتی بهش درد و لذت میداد و از مالک بودنش حرف میزد. از اینکه بهش نشون میداد چطور بخاطرش حاضر بود بیتردید آدم بکشه و همزمان با این کلمات کوبنده بدنشو به تصاحب خودش در میاورد خوشش میاومد. ازش خسته نمیشد و دیدن احساساتش از طریق چشماش رو با هیچی عوض نمیکرد.
پسر کوچکتر در این هنگام به سختی نفس میکشید و زبونش برای حرف زدن نمیچرخید. اگه تهیونگ به قفسهها میخش نکرده بود به حتم روی زمین سقوط میکرد چون هیچ توانی برای ایستادن توی پاهای بیچارهاش وجود نداشت. با وجود اینکه همین دقایقی پیش آماده به نظر میاومد ولی حالا داشت درد میکشید و احتمالا هرگز به سایزش عادت نمیکرد. نفسهای کوتاهش دردشو به خوبی نشون میداد و تهیونگ بوسه کوچکی روی لبهای نیمهبازش گذاشت. "هنوزم مثل یه باکرهی لعنتی تنگی. از این به بعد در طول روز برای شبا آمادهات میکنم."
"تو... دیوونهای... چرت و پرت نگو..." عضوش هر لحظه بیشتر داخل میرفت و دوباره تته پته کنان گفت "خواهش میکنم... آرومتر..."
"هرچقدر آرومتر کسل کنندهتر." پسر بزرگتر کلماتی که به ذهنش میاومد رو مستقیم به زبون میآورد و از احساساتش سرچشمه میگرفتن. دستش رو از زیر زانوش رد کرده و قفسه رو سفت گرفته بود تا بدنش به هیچ عنوان جایی برای تکون خوردن نداشته باشه. بههرحال با وجود دستای بسته شدهاش اگه بیاحتیاطی میکرد شانسی برای ایستادن روی پاش نداشت و در اون موقعیت ذره ذره بیشتر ضعیف میشد. برخلاف کلماتی که به زبون میآورد، عضو تهیونگ رو به داخل میکشید و درونش داغ بود مثل شعلههای آتش.
بهش نگاه کرد وقتی وجودش رو به تصاحب خودش درمیآورد و از اینکه توانایی نابود کردنش رو در اختیار داشت با تمام وجود لذت برد. وقتی نفسهای تند و لرزانش توی صورتش پخش میشد و از چشمای خیره کنندهاش عجز و ناتوانی رو میدید در پوست خودش نمیگنجید و از اینکه این احساسات رو به زبون بیاره نمیترسید. "تصورشو نمیکنی چقد لذت میبرم وقتی به راحتی میتونم نفستو بگیرم. تو خیلی حساسی. خیلی خوشگلی جونگکوک." بوسهی کوچکی روی چونهاش گذاشت و عضوش رو با فشار کمی داخل فرستاد گرچه از پروسهی آرومش بیطاقت بود. اگه همون دلرحمی کمی که برای جونگکوک ته قلبش وجود نداشت، باید به صدای جیغ و دادهای از سر دردش گوش میداد و متاسفانه یا خوشبختانه در مقابلش ضعیف بود. زمانیکه منقبض و دردمند سرشو به قفسه تکیه داد این دلرحمی ناچیز به نظر میرسید و تهیونگ به راحتی تونست نادیدهاش بگیره.
حرکت کردن براش راحت نبود گرچه عضوش از پریکامش خیس بود و درونش میلغزید بازهم اینچ به اینچ بدنش از داخل، آلتش رو مشتاقانه میفشرد. باعث میشد به سختی نفس بکشه و عقب کشید تا ضرباتش رو محکمتر وارد کنه. در تمام طول عمرش هیچکس نتونسته بود هنگام سکس تا این اندازه هیجان زدهاش کنه و باعث بشه نفسهاش کند بشه طوری که خودشو گم کنه و از تک تک لحظاتش لذت ببره. هنگامیکه قصد داشت واردش بشه خودشو بهش چسپوند تا بدنشو به بدن لرزانش فشار بده و گرمای روی پوستشون از قبل بیتاب ترشون میکرد. بوسهی پر احساس و پر شوری روی گردنش گذاشت و به آهستگی کنار گوشش زمزمه کرد "بهم بگو متعلق به کی هستی؟ با زبون خوشمزه و کیوتت بهم بگو میخوام بشنوم."
کلماتی که کنار گوشش میشنید باعث شد شکمش منقبض بشه و دردش رو موقتا فراموش کرد. قبل از جواب دادن نفسش توی سینه حبس شد و ناله کرد "اینجوری حرف نزن..."
تهیونگ تمام این واکنشها رو میدید چون مطلقا فاصلهای بینشون وجود نداشت و دست آزادشو از روی قفسه برداشت تا روی گودی کمرش بذاره. عضوش رو با زحمت کمتری واردش کرد و بین بوسههایی که روی گردنش میگذاشت دنبال جواب میگشت. "بهم بگو. باید بشنوم و بفهمم خودتم میدونی متعلق به کی هستی."
تنها جوابی که ازش میگرفت واکنشش به تمام این سوالها بود و گرچه درونش رو از شدت خوشی قلقلک میداد ولی براش راضی کننده بود. کمرشو گرفت تا بدنشو بیحرکت نگه داره و ضرباتشو به آهستگی وارد کرد در حالیکه میبوسیدش و خشونتش بیاختیار اوج میگرفت. "مطمئن باش دلت نمیخواد بدونی چطور میتونم ازت حرف بکشم. بهم بگو و شاید بهت رحم کنم. به نفع خودته."
"تهیونگ... درد دارم... آرومتر لطفا..." صداش میلرزید وقتی پسر بزرگتر داخلش ضربه زد و ازش التماس کرد تا بهش رحم کنه. کاری از دستش ساخته نبود، بدنش در اختیار خودش نبود و از شدت درد تلاش میکرد صداشو پایین بیاره. تمام این اتفاقات همزمان براش رخ میداد و جوری که تهیونگ به قفسه میخش کرده بود و روی پوست داغ گردنش زمزمه میکرد، به راحتی تا مرز دیوانگی میبردش. نمیتونست جلوی لرزش بدنشو بگیره چون دقیقا مثل اولینباری که انجامش داد درد میکشید و تهیونگ توانایی گیج کردنشو حتی در چنین موقعیتی داشت. وقتی به اون شکل کنار گوشش از مالک بودنش حرف میزد حواسش از درد جانکاهش پرت میشد و زیر شکمش به هم میپیچید.
"نمیخوای حرف بزنی." لحنش سوالی نبود و به نوعی هشدار، برای قبل از تصمیمش شباهت داشت. اهمیتی نمیداد چطور بدنشو به قفسه پرس کرده بود و با گرفتن کمرش انگار میخواست بدنهاشون رو درهم ادغام کنه. با اینحال بوسههای پر از اشتیاقش رو جایجای گردنش میگذاشت و دردی که بهش تحمیل میکرد رو افزایش داد. باید میشنیدش، برای اینکار هرکاری انجام میداد و اهمیتی نمیداد چطور بیرحمانه مثل یک شیطان به نظر میرسید. "تو میدونی چطور میتونم جهنم و بهشت رو بهت نشون بدم. فقط به جوابی که بهم میدی بستگی داره."
پسر کوچکتر درمانده و دردمند نفسنفس زنان سرشو عقب برد تا بوسههای گرمشو بهتر احساس کنه و دردش رو موقتا به فراموشی بسپاره. در حقیقت برای حرف زدن توانی نداشت و ذهنش در اغتشاش بزرگی به سر میبرد. هیچ تمرکزی براش نمونده بود و بریده بریده جواب داد " ازت خواهش... میکنم... آرومتر...." چیزی تا زار زدنش نمونده بود و چشماش پر از اشک شد گرچه تهیونگ انگار این میزان از بیچارگیش رو نمیدید. در عوض بوسههای کوچکشو روی گردنش ادامه داد و دستشو از روی کمرش برداشت تا پوزیشنی که داخلش قرار داشتن و تغییر بده. کنترل اوضاع رو به طرز ماهرانهای در دست گرفته بود و براش سخت نبود که دستشو زیر پای دیگهاش ببره و بدنشو مثل پر کاه بلند کنه. اینبار کمی محکمتر به قفسه میخکوبش کرد و از اونجایی که ضرباتشو سریعتر میتونست وارد کنه رضایت خاصی وجودشو در بر گرفت.
با اینحال واکنش جونگکوک میزان شوک زدگیش رو به خوبی نشون میداد و زمانیکه پسر بزرگتر هردو پاشو بلند کرد، رسما هیچ تماسی با زمین نداشت و عضوش عمیقا وارد سوراخش شد. نفسش توی گلو گیر کرد و حتی تلاشهای زیادش، فقط تا اون لحظه برای گریه نکردن ثمر بخش بودن. وقتی عقب رفت و ضرباتشو بدون ملایمت درونش زد، با هردو دستش قفسهها رو محکمتر گرفت و رسما مثل یک عروسک بالا گرفته بودش.
در اثر ضربات سریعش، درعمیقترین قسمت بدنش احساس فشار سنگینی بهش وارد میشد و بیتوجه به صدای بلندش زار زد "تهیونگ.... تهیونگ... خواهش میکنم...." حنی نمیتونست جملات طولانیتری به زبون بیاره چون دست از نفس کشیدن برمیداشت با هر ضربهی سختی که وارد سوراخش میشد. ریتم ضرباتشو در محکمترین حالت ممکن وارد میکرد و صدای برخورد بدنهاشون به طرز دیوانه کنندهای بلند به گوش میرسید.
صدای خشدارش کنار گوشش پر از خشونت بود وقتی آلتش رو پیوسته خارج و داخل میبرد و دستاش از زیر پاهاش به قفسه چنگ زده بود. "ازش خوشت میاد؟ هنوز میتونم کاری کنم از شدت لذت جیغ بزنی ولی فقط وقتی جواب سوالمو بدی."
جونگکوک با لحنی که شبیه به گریه بود نفسنفس زنان ازش التماس کرد "لطفا... آرومتر... خیلی عمیقه... توی شکمم حسش میکنم...."
"خوبه. خیلی خوبه." سرشو کمی از گردنش فاصله داد تا صورت گریانشو ببینه و چهرهی خیس از اشکش باعث نشد تعجب کنه. زمزمه کرد و سرشو کج کرد قبل از اینکه لبهاشو ببوسه "بهم بگو این بدنی که به فاک میره متعلق به کیه."
جونگکوک مطلقا برای حرف زدن نه فرصت داشت نه توان. بدنش تکون میخورد و حتی با اینکه به قفسه چسپیده بود بازهم با هر ضربهای که واردش میشد بالا میرفت و این پروسه درحال تکرار شدن بود. اما میدونست اگه جوابشو نمیداد ممکن بود از شدت درد جیغ بزنه بنابراین با عجله و نفس نفس زنان گفت ".. مال توعه... همهچیزم مال توعه...خواهش میکنم... "
"پسر خوب. باید همون اول حرفمو گوش میدادی." با لحن ستایش آمیزی گفت و پوزخندش کمرنگ شد قبل از اینکه لبهاشو ببوسه. پسر کوچکتر تنها جوابی که تونست بهش بده استقبال از بوسهاش بود و توی دهانش ناله کرد درحینی که ناتوان و نفس بریده در اثر ضرباتش اشکاش روی صورتش سرازیر شدن.
قفسهی سینهاش از آدرنالینی که توی خونش جریان داشت به تکاپو افتاده بود و همهی اتفاقاتی که میافتاد کافی بود تا بیهوش بشه. در اون لحظات، لذت کوتاهی مثل پتپت کردن یک چراغ سوخته درونش جرقه میزد و هیچ انتظارشو نداشت اوضاع کمی با قبل تغییر کنه. به قدری گم گشته بود که وقتی تهیونگ عضوش رو با حرکات سریعی به یک نقطه از درونش وارد کرد همهچیز خیلی بیشتر براش تغییر یافت و برای چند ثانیه فکرش خالی از هر فکری شد.
همزمان با لذتی که ناگهان زیر شکمش پیچید و هر لحظه اوج میگرفت، پسر بزرگتر لبهاشو رها نکرد و زبونش تمام دهانشو میکاوید بدون اینکه هیچ اختلالی توی ضربات محکم و سریعش وارد بشه. نفسهاشون درهم ادغام میشد و جونگکوک رضایتشو از لذتی که بهش دست میداد به خوبی نشون داد. نالههای بلندش با هر ضربهای که درونش میرفت قطع نمیشد درحینی که ذره ذرهی احساساتش رو نشون میداد و ادغامی از لذت و گریه بود.
ارگاسمش کمی زود داشت رخ میداد ولی نمیتونست جلوشو بگیره وقتی عملا از شدت خوشی عقل و منطقش رو به زوال میرفت و تهیونگ توقف ناپذیر به نظر میرسید. بوسهی عمیقی که بینشون رخ میداد شلخته، پر از نیاز و اشتیاق بود وپسر بزرگتر برای لحظات کوتاهی عضوش رو داخل بدنش نگه داشت و به بوسیدنش ادامه داد. اما اینکارش از روی عمد بود نه از روی خستگی یا تردید. هردوشون به سختی نفس میکشیدن و جونگکوک نالهی کوتاهی از روی نارضایتی کرد چون فقط چند ثانیه به ارگاسمش باقی مونده بود. تهیونگ لبهاشو ازش جدا کرد و جونگکوک بیاختیار سرشو جلو برد تا بوسه رو ادامه بده و بدنش در نیازمند ترین حالت ممکن قرار داشت. وقتی چیزی عایدش نشد چشمای خمارشو بهش دوخت و خواهش کرد "ادامه بده... خواهش میکنم..."
"داشتم به این فکر میکردم از این به بعد چطور آمادهات کنم" روی لبهاش جوابشو داد و عضوش رو به آهستگی عقب برد تا بیشتر اذیتش کنه. "وسایلی که خریدیم رو استفاده نکردیم"
دیوارهی رودهاش از شدت حساس بودن ملتهب شده بود و با عقب کشیدن تهیونگ انقباض شدیدی بهش دست داد. حاضر بود ازش التماس کنه ولی همچنان منطق کمی براش مونده بود. "الان وقت مناسبی براش نیست...خواهش میکنم..."
"فقط میخوام بهت اطلاع بدم و فردا غافلگیر نشی." پسر بزرگتر حرکاتشو به آهستگی شروع کرد و جونگکوک با نالهی کوتاهی از شدت لذت سرشو به قفسه تکیه داد. پوست عسلی و درخشانش برق میزد و لایهی نازکی که از عرق روی بدنش نشسته بود حتی از قبل هم خواستنیترش میکرد. تهیونگ چونهاش رو بوسید چون درست مقابلش بود و لبهاشو برای بوسههای بیشتر پایینتر برد. از اینکه اذیتش کنه خوشش میاومد و حاضر بود تا فردا صبح در اون موقعیت بمونن و از نگاه کردن به واکنشهاش خسته نمیشد. طوری که از شدت خوشی میلرزید و از ضرباتی که واردش میشد با نالههاش استقبال میکرد براش بیش از حد خوشایند بود. گردنش رو بوسید و صداش خشدار بود موقع سوال پرسیدن. "میبینی چطور میره داخل و بیرون میاد؟ هوم؟ حسش میکنی؟"
"خیلی خوبه... فکر کنم دارم.. بیهوش میشم..." صدای آرومش ضعیف و بیطاقت به گوش رسید و نفسهای تندش اجازه نمیداد به درستی کلمات رو کنار هم بچینه.
"خیلی شهوت برانگیزی. نمیتونم به هیچی فکر کنم." با پایین کشیدن بدنش، صورتهاشون مقابل هم قرار گرفت و چشمای تاریکشو به چهرهی پر از نیازش دوخت. همهچیز در موردش زیبا بود و تهیونگ احساس کسی رو داشت که جادو شده بود. نگاه گرفتن از صورت بینقصش که در مشتاقانهترین حالت ممکنش قرار داشت رو با چیزی عوض نمیکرد و حرفاش کاملا صادقانه بودن. "تو برام مثل یه خدایی. میتونم تا آخر عمرم ستایشت کنم."
"خدای من... بس کن..." صورتش از اون قرمزتر نمیشد و نگاه گرمش رو از لبهای پسر بزرگتر جدا نمیشد. "قلبم ممکنه از کار بیافته..."
تهیونگ پوزخندش رو کنترل نکرد. "خیلی شیرینی. باید خداروشکر کنی آدمخوار نیستم."
جونگکوک با شنیدن حرفش بین گریه کردن و خندیدن گیر افتاده و لبخند محوی روی لبهای متورمش نشست. "واقعا خل و چلی..."
"هستم. هر صفتی که بهم نسبت میدی هستم ولی فقط برای تو." سرشو جلوتر برد تا صورتشو ببوسه و حرفای کثیفشو کنار گوشش ادامه بده. "زودباش تا جایی که میتونی ناله کن. میخوام صدای قشنگتو بشنوم." ضرباتش رو سرعت بخشید و گوشش رو بوسید. نقطه ضعفش رو به خوبی میدونست و از اینکه مثل موم بین دستاش نرم بود رضایت کامل داشت. بهش شکل میداد، ضعف، لذت و درد میداد و همیشه در مقابل، همون چیزی رو به دست می آورد که میخواست.
وقتی از ستایشش حرف زد هیچ دروغ یا تردیدی درکار نبود و از عمق احساساتش سرچشمه میگرفت. ضربات سنگین و ریتمیکوارشو ادامه داد و پسر کوچکتر دیگه لبخند نمیزد. از بین لبهای نیمهبازش پیوسته ناله میکرد و پذیرای بوسههای گرم تهیونگ روی صورت و گردنش بود. ریتمش رو تغییر نداد و سرعتش رو به همون میزانی که لازم بود رسوند تا بتونه ارگاسمش رو ببینه و در اون موقعیت وصفناپذیر، سفت و سخت به سوراخش ضربه میزد وقتی کنار گوشش زمزمه کرد. "اینجا رو ببین. سوراخت داره از لذت میپیچه بههم و التماس میکنه محکمتر داخلت ضربه بزنم."
"خیلی عمیقه تهیونگ... انگار میرسه به..." حرفش رو نتونست ادامه بده و نالهی بلندش به گریه کردن شباهت داشت. از گوشهی چشماش اشکاش پایین میریخت و صداش رو کم کم از دست میداد.
"به کجا؟ نمیخوای ادامه بدی؟"
"به... شکمم... خیلی پر شدم... از داخل حسش میکنم..." صداش لرزان بود وقتی تلاش میکرد جواب تهیونگ رو به درستی بده و احساسش رو بیان کنه.
پسر بزرگتر بوسههاشو روی گونهاش گذاشت و کنار لبش رسید. "دوستش داری مگه نه؟ وقتی سفت و سخت سوراختو به فاک میدم ازش خوشت میاد؟"
"تهیونگ..." اسمشو ناله کرد قبل از اینکه پسر بزرگتر لبهاشو ببوسه و در مقابل واکنشش چندان سریع نبود. وقتی از پایین، حجم زیادی لذت و سرخوشی بهش وارد میشد تمرکز کردن براش سخت بود و توانایی این رو نداشت به درستی جواب بوسهاشو بده. بوسهاشون کاملا شلخته و نامنظم بود و لبهاشون روی هم میلغزید وقتی در پر و سر و صداترین حالتشون قرار داشتن.
از اینکه بهش دستور میداد خوشش میومد چون در اون موقعیت بدون مکث جوابشو میداد و موقتا لبهاشو رها کرد تا دستور بده "وقتی میبوسمت دهن لعنتیتو برام باز کن." شاید حتی اگه بهش اجازهی حرف زدن میداد بازهم چیزی نمیگفت چون زیادی گمگشته به نظر میرسید. نگاهش از لبهای پسر بزرگتر جدا نمیشد و زمانیکه تهیونگ دوباره سرشو جلو برد و مثل قبل بوسیدنش، لبهاشو از هم فاصله داد و ازش اطاعت کرد.
زبونش وارد حفرهی گرم و خیس دهانش شد و بیمهابا جایجای دهانشو کاورش کرد درحینی که به صدای نالهی پسر کوچکتر گوش میسپرد. همهچیز برای هردوشون به مقصدی میرسید که در انتها زیباترین احساسات رو با وجود همدیگه به دست میاوردن. بدنهاشون به هم میخورد و سمفونی خوش صدایی برای هردوشون بود طوری که به شهوت غلیظشون بیشتر از قبل میافزود و این بین جونگکوک برای ابراز احساسات سنگینش تردید نداشت.
پسر بزرگتر بیرحمانه داخلش ضربه میزد و جونگکوک بزودی ارگاسم بزرگی رو تجربه میکرد و این موضوع برای رسیدن به اوج، هیجان زدهاش کرده بود. قفسهی سینهاش بالا و پایین میرفت و لرزشهای بدنش هر لحظه افزایش مییافت زمانیکه با هر ضربه تکون میخورد و بدنش به نابودی کشیده میشد. تهیونگ میبوسیدش و در این هنگام کاملا در لبهی ارگاسمش قرار داشت به همینخاطر نالههاش هر لحظه بلندتر میشد.
تهیونگ خودش رو مقابلش ضعیف میدید و از لبهاش جدا شد تا زمزمه کنه "لعنت بهت... همهی وجودت برام خواستنیه هیچوقت از شنیدن صدات سیر نمیشم."
جونگکوک پذیرای ضربات سنگینش بود و بریده بریده هق زد "تهیونگ... دارم میام... خدای من... دارم میام..."
"دلت میخواد ادامه بدم؟ همین شکلی سوراختو به فاک بدم و محکمتر انجامش بدم؟"
" واقعا نزدیکم.. همینجوری ادامه بده... "
"البته." روی لبهای لرزانش بوسه گذاشت و لحن تاریکش تضاد زیادی با کلماتش داشت" هرچیزی که تو بخوای عزیزم. هرچی تو بگی عروسک."
کلماتی که میشنید براش رویاگونه به نظر میرسید و مستقیم روی بدنش تاثیر گذاشت. به همین خاطر ارگاسمش کمی ناگهانی رخ داد و نتونست کنترلش کنه وقتی تهیونگ همچنان به سختی داخلش ضربه میزد و لذت شدیدی که به سمت پایین سرازیر شد به جنون نزدیکش کرد. "خدای من...اوه فاک... " حتی نتوست حرفشو به اتمام برسونه همزمان با اینکه سرش به عقب متمایل شد و بدنش در واکنش به این احساس ابتدا به صورت کاملا منقبض شد.
با اینحال انقباض بدنش نتونست جلوی لرزشهاشو بگیره و در اون موقعیت، ارگاسمش فقط با گریه و صدا زدن اسم تهیونگ همراه بود. پسر بزرگتر تصور میکرد بتونه بیشتر از اون ادامه بده اما فقط نگاه کردن بهش وقتی به اون شکل در کمال زیبایی به اوج میرسید براش کافی بود.
ضرباتش رو ادامه داد حتی در اون حین که مایع سفید رنگی از عضوش به بیرون جهید و تمام صحنههایی که مقابلش رخ میداد به راحتی قابلیت دیوانه کردنشو داشت. تمرکز پایینش موقتا از بین رفت و هنوز به پایان نرسیده بود ولی دور بودن از تهیونگ وقتی به اوج میرسید براش به شدت آزاردهنده بود. به همین خاطر مثل تشنهای که نیاز به آب داشت التماس کرد و سرشو با زحمت جلو برد "منو ببوس... لطفا"
"میدونم دوست داری ببوسمت. خیلی شیرینی" تهیونگ با محبت گفت و به راحتی درخواستشو قبول کرد. در اون لحظات تنها خواستهی خودشم همون بود و لبهاشو به گرمی بوسید و جوابش رو تقریبا بدون مکث داد. صدای نالههای بیشرمانهاشو میپرستید و لذتی که زیر شکمش پیچید براش غافلگیر کننده نبود.
با اینحال وقتی این لذت به سمت عضوش سرازیر شد درست مثل دفعهی قبل دندانش رو کنترل نکرد و حتی برای چند لحظه متوجه نبود چطور به سختی لب جونگکوک رو گاز گرفت و صدای جیغش از این اتفاق بلند شد. بینابین این تنش و گرمای زیادی که بین بدنهای درحال حرکتشون موج میزد، نیروی فکش رو بیمهابا برای اینکار به کار برد و طولی نکشید که طعم خون توی دهان هردوشون پخش شد. اما ارگاسمشون فاصلهی زیادی با هم نداشت و زمانیکه پسر بزرگتر داخل سوراخش ضربه میزد و خودش رو خالی میکرد، جونگکوک همچنان در لحظات پایانیش به سر میبرد. نالههای کوتاهش توی دهان پسر بزرگتر خفه میشد و گاز گرفته شدنش باعث نشد این اتفاق به تاخیر بیافته یا از بین بره و برای مدتی نسبتا طولانی بدنهاشون بیوقته حرکت میکرد بدون اینکه هیچ مکثی براشون به وجود بیاد.
قفسهی سینهی هردوشون به سرعت بالا و پایین میرفت و در همون حین تهیونگ تا لحظهی آخر به ضربه زدن ادامه داد و برای متاسف بودن کمی دیر به نظر میاومد. لبهای زخمی جونگکوک رو بوسید و یک لحظه رهاش نکرد بنابراین پسر کوچکتر فرصتی برای نفس کشیدن نداشت چه برسه به اینکه اشک ریزان بهش اعتراض کنه. احساسی که در اون هنگام تجربه کردن به قدری براشون بکر و تازه بود که انگار قبلا هرگز هیچ سکسی انجام نداده بودن و برای اولینبار به دستش میاوردن. گرما و شهوت بینشون به غلیظترین و بالاترین اندازهی خودش رسید و مدت زمان زیادی طول کشید تا این احساس رفته رفته کمرنگ بشه و به دنیای اطرافشون برگردن.
پسر بزرگتر سرعت ضرباتی که واردش میکرد رو کاهش داد و دلش نمیخواست بوسیدنش رو متوقف کنه. خودش تنها کسی نبود که این رو میخواست و جونگکوک با وجود اینکه در مرز بیهوشی قرار داشت، به کندی جواب بوسهاشو میداد و گه گاهی از روی رضایت ناله میکرد. زمانیکه هیجان و اوجشون فروکش کرد گرمای بینشون هنوز حس میشد و در عوض کاملا به آرامش رسیده بودن. طوری که نفسهاشون کمکم منظم شد ولی به نظر میاومد شهوتی که زیر پوستشون میخزید نمیخواست از بین بره.
نفسهاشون هنوز درهم ادغام میشد وقتی تهیونگ با اکراه کمی ازش فاصله گرفت و به چهرهی مرطوبش نگاه کرد. تک تک اجزای صورتش نشون میداد چطور بالاترین میزان هیجان و لذت رو تجربه کرده بود و حالا در مراحل پایانی به سر میبرد. چشمای نیمهبازش داشتن بسته میشدن و موهای سیاهش در آشفتهترین حالت ممکن بود. پسر بزرگتر چونهاشو بوسهی کوچکی زد و زمانیکه شروع به حرف زدن کرد صداش ملایم بود. "ازش سیر نمیشم. بهش معتاد شدم و باید قبولش کنی."
"منو... بذار پایین..." جونگکوک با زحمت زمزمه کرد و صداش به قدری گرفته بود که ناآشنا به گوش میرسید.
"ممکنه بیافتی. احمق نباش." تهیونگ نگاهی به پایین انداخت و عضوش رو به آهستگی از سوراخش بیرون کشید تا بتونه بدنش رو پایین بذاره. مقداری شراب و مایع سفید رنگی که متعلق به خودش بود ازش چکه کرد و لرزش پاهاش در واکنش به خالی شدنش بود. جونگکوک نفسش برای چند لحظه حبس شد و نالهی ضعیفش کاملا بیاختیار بود وقتی پسر بزرگتر عقب کشید و به شدت احساس خالی بودن بهش دست داد.
"خیلی خوشگلی. نمیتونم نگاهمو ازت بگیرم." صورتشو با محبت بوسید وقتی پاهاشو با احتیاط و ملایمت، یکی یکی روی زمین گذاشت و مواظب بود بدنشو بگیره مبادا سقوط کنه. مشخصا توانی برای ایستادن روی پاهاش نداشت و همینکه کف پاهاش پارکت کف اتاق رو لمس کرد انگار میخواست برای اولینبار راه بره. چشماش روی هم افتاد و به قدری درهم شکسته بود که حتی کلمات و رفتار محبت آمیز تهیونگ هم باعث نشد تمرکزشو به دست بیاره و به سینهی پهنش تکیه داد. تهیونگ دستاشو از باسنش بالا برد و روی کمرش گذاشت تا بدنشو کنترل کنه و موهای مرطوب از عرقش رو بوسید. "میدونم یکم دردت گرفت. ولی پشیمون نیستم."
تقریبا به حرف خودش خندید و میخواست به حرف زدن ادامه بده ولی ناگهان هیکل جونگکوک توی آغوشش سنگینتر شد و از روی غریزه سریعا واکنش نشون داد. قبل از اینکه سقوط کنه یکی از دستاشو پشت کمرش گذاشت و دست دیگهاشو دور گردنش حلقه کرد در همون لحظهای که پسر کوچکتر بیهوش شد. این بیهوش شدنش ناگهانی نبود و بیحال بودنش نشون میداد در مرز بیهوشی قرار داشت ولی باعث شد اخم کمرنگی بین ابروهای تهیونگ شکل بگیره. تا اون لحظه متوجه نشده بود چقدر بهش سخت گرفت و با خشونت باهاش رفتار کرده بود شاید چون بخاطر مصرف الکل تا حدودی ناهوشیار بود.
"نمیدونستم انقد حساسی. کوچولوی پر سر و صدا." کمی خم شد، یکی از دستاشو زیر زانوهاش گذاشت و بدنشو روی دستاش بلند کرد تا به سمت مبلی بره که اون طرف اتاق بود. هنگام راه رفتن صدای خرت خرت شیشههای شکسته زیر کفشاش شنیده میشد و بهشون توجهی نکرد چون جونگکوک مطلقا نشانهای از بیدار بودن نشون نمیداد. تهیونگ نمیخواست دراماتیک باشه و به سرعت نگرانش باشه ولی دست خودش نبود و زمانیکه بدنشو روی مبل گذاشت احساس عذاب وجدان بهش دست داد. با حواس پرتی زیپ شلوارشو بالا کشید تا بتونه بره بیرون و براش پتو بیاره چون گرمای اتاق برای گرم نگه داشتنش کفایت نمیکرد و پسر کوچکتر برخلاف خودش هیچ لباسی تنش نبود.
دستشو به صورتش کشید و با جدیت گفت: میخواستم باهات حرف بزنم و بگم فردا بریم خونهی مامات بابات. ولی گمونم باید تا فردا صبرکنم. "
جونگکوک واکنشی به نوازش و کلماتش نشون نداد و به آهستگی نفس میکشید. صورتش همچنان از رطوبت میدرخشید و لب پایینش بخاطر زخمی که برداشته بود کمی ملتهبتر و قرمزتر به نظر میاومد. اجزای صورتش به خوبی نشون میداد چه اتفاقی افتاده بود و از نگاه کردن بهش خسته نمیشد. شاید اگه نگران سرما خوردنش نبود همـونجا کنار مبل مینشست و تا ساعتها بهش نگاه میکرد بدون اینکه ازش خسته بشه.
با اینحال رفتارش خودخواهی محض بود اگه توجهی نشون نمیداد بنابراین صاف ایستاد و بعد از اینکه دستی به موهای آشفتهاش کشید، به سمت در اتاق قدم برداشت. امیدوار بود اون موقع شب کسی توی راهروها نباشه چون حوصلهی بستن دکمههای پیراهنشو نداشت.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee