روز بعد از خیلی جهات برای تهیونگ هیجان انگیز بود. وقتی از خواب بیدار شد، با تصمیمات جدیدی که میخواست بگیره آماده شد و این آماده شدنش زمان زیادی طول نکشید چون تمام مدت توی خیالاتش غرق بود. انگار با شروع اون روز، زندگیش به سمت و سوی متفاوتی میرفت و دقیقا به همین خاطر تلاش میکرد هیجانی که از نظر خودش احمقانه بود رو کنترل کنه. بعد از آماده شدنش یک لیوان قهوه نوشید و زمانیکه از اتاقش بیرون رفت متوجه شد تهیونگ همچنان توی اتاقش بود و تصمیم گرفت بهش سر بزنه.
با وجود اینکه بابت کارش مردد بود، پشت در اتاق ایستاد و چند تقه به در زد.
"بیا داخل."
وقتی درو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت، پسر کوچکتر دخترشو توی بغلش تکون میداد و با دیدنش متعجب شد. "نمیدونستم تویی. روز بخیر"
"روز بخیر. نمیخوای بری دانشگاه؟ "
"البته که میرم منتظرم پرستار بیاد اینجا. اتفاقی افتاده؟"
تهیونگ مردد پرسید "چه اتفاقی؟"
جونگکوک نگاهشو ازش گرفت و به دخترش دوخت "قبلا در نمیزدی. زیادی عجیب غریب شدی."
"پس نمیخوای در بزنم" وارد اتاق شد و درو بست.
"اتفاقا باید در بزنی ولی قبلا اینکارو نمیکردی."
پسر بزرگتر به سمتش رفت و با تردید گفت " دیرت شده. میتونم برات بگیرمش"
جونگکوک برای اینکار مردد بود و نگاه مشکوکی بهش انداخت "خودت دیرت نشده؟"
"هر وقت بخوام میتونم تو شرکت خودم حاضر بشم. زیادی برای دانشگاه رفتن کوتاهی میکنی."
"من اخیرا سرم خیلی شلوغه تو اصلا درک نمیکنی. حتی یک ساعت هم وقت خالی ندارم." جونگکوک شروع به سمت کمدش رفت و ادامه داد "میخوام لباس عوض کنم بهم نگاه نکن."
تهیونگ توجهی بهش نکرد و به چهرهی تپل و معصوم نورا خیره شد. نوزاد با ولع شیر مینوشید و چشمای درشت و خاکستری رنگشو از چهرهی تهیونگ برنمیداشت. صدای شیر خوردنش برای تهیونگ نا آشنا بود و باعث میشد بخواد تمام روز بهش خیره بشه. پشت انگشتشو روی لپش کشید و زمزمه کرد "تو زشتترین بچهای هستی که تا حالا دیدم. به بابات نرفتی."
نورا بدون اینکه متوجه حرفای توهینآمیزش بشه پاهاشو ذوقزده توی هوا تکون داد اما دست از شیر نوشیدن نکشید. تهیونگ نمیدونست چشمای خاکستری رنگش به پدرش رفته بود یا مادرش چون فقط یکبار ادوارد رو ملاقات کرده بود. نوزاد به هیچ عنوان روی دستش سنگینی نمیکرد و دوباره گفت"اگه پرتت کنم بالا سرت میخوره به سقف. یه روز حتما امتحانش میکنم. "
تقریبا غرق حرف زدن با بچه بود که ناگهان یاد حرف جونگکوک افتاد و سریعا سرشو بلند کرد. به سمت کمد برگشت و از اینکه دیر به خودش اومده بود کاملا عصبی شد و تلاش زیادی به خرج داد تا احساسش از چهرهاش مشخص نباشه. جونگکوک با لباسای بیرون جلوی آینه ایستاده بود و داشت دکمهی شلوارشو میبست. "من تو آماده شدن خیلی سریعم این یکی از مهارتای اصلیمه."
"بیرون سرده لباسای بهتری بپوش." امیدوار بود دوباره لباساشو عوض کنه و اینبار حتی نورا هم نمیتونست حواسشو پرت کنه.
"من بیرون نمیمونم قراره برم سر کلاس." از ادکلنی که روی میزش قرار داشت روی لباسش زد و ادامه داد "فقط یه کت بپوشم کافیه."
"مطمئنی به پرستار گفتی بیاد اینجا؟"
"همینکه بیدار شدم بهش زنگ زدم ولی اونم سرش شلوغه." جونگکوک به سمتش برگشت و لبخند زد "بعضی وقتا میتونی خیلی جنتلمن باشی. ممنون که گرفتیش تا لباس بپوشم."
" کاری نکردم. خودمم دیرم شده بخاطر همین گفتم کمکت کنم. "
جونگکوک همچنان لبخند میزد. " متاسفانه قبلا زیاد میونهی خوبی باهاش نداشتی. هنوز یادم نرفته برای نورا دکتر خبر کردی و نگرانش شدی."
"هرکس دیگهای جای من بود همونکارو میکرد." سرخ شدن گوشهاشو احساس کرد و برگشت تا این صحنه رو از جونگکوک پنهان کنه. بعضی وقتا به شدت از دست خودش عصبی میشد که مقابل تهیونگ اینشکلی مثل یک پسربچهی 15 ساله رفتار میکرد. اگه کلمهی جنتلمن رو از سمت هر آدم دیگهای میشنید همینقدر براش دلنشین بود؟
خوشبختانه جونگکوک متوجه این واکنشش نشد. "بعضی وقتا میتونیم هرسهتامون با هم وقت بگذرونیم. تا الان نورا رو با خودمون بیرون نبردیم درسته؟"
"سرما میخوره نباید در صورتی که ضرورت نداره بیرون ببریش." در حقیقت، تهیونگ از حضور یک موجود اضافه موقع بیرون رفتن با جونگکوک لذت نمیبرد.
"راست میگی هوا واقعا سرده. ولی جاهای زیادی هست که میتونیم بریم که فضای باز نیستن."
"لازم نیست با خودمون ببریمش ممکنه اذیت بشه." به سمت تهیونگ رفت تا بچه رو بهش بده و بتونه از اتاق بیرون بره. اونجا بودن بهش فشار زیادی از لحاظ روانی وارد میکرد و دلش میخواست در عوض توی ماشین منتظر بمونه. با اینحال قبل از اینکه بهش برسه در اتاق باز شد و هردوشون به سمت در برگشتن. پرستار کمی مضطرب به نظر میاومد و درو پشت سرش بست.
"روز بخیر. ببخشید یکم دیر کردم."
"برای اینجا بودن باید برنامهریزی کنی. جونگکوک نمیتونه منتظر بمونه تا تو کاراتو تموم کنی" تهیونگ سرزنشش کرد و بچه رو توی بغلش گذاشت.
پرستار بیشتر از قبل مضطرب شد. "ببخشید ولی امروز واقعا سرم شلوغ بود قصد نداشتم منتظرتون بذارم."
جونگکوک بهش لبخند زد "لازم نیست معذرت خواهی کنی. من فقط برای دانشگاه دیرم میشه وگرنه دلم نمیخواد از نورا جدا بشم."
"بازم معذرت میخوام."
تهیونگ به سمت در اتاق رفت "بیرون منتظرت میمونم یکم عجله کن. "
جونگکوک کتش رو پوشید و جواب داد "صبرکن باهم بریم منم آمادهام. "
لحظاتی بعد، از اتاق بیرون رفتن اما تنها کسی که مردد به نظر میاومد تهیونگ بود با اینکه این احساس توی صورتش دیده نمیشد. نگاهی بهش انداخت که هنگام راه رفتن حواسش زیاد به اطرافش نبود حتی مردی که کنارش راه میرفت. اگه دستشو میگرفت چطور واکنش نشون میداد؟ اگه پسش میزد و با ناراحتی ازش میخواست فاصله رو رعایت کنه چی؟
تهیونگ دستشو توی جیب کتش فرو برد و گفت "دلم میخواد امروز بریم بیرون یکم وقت بگذرونیم. خیلی خوب میشد برای یکبارم که شده به دانشگاه اهمیت نمیدادی."
از پلهها پایین رفتن و جونگکوک با تعجب گفت "دانشگاه رو برای وقت گذروندن با تو بیخیال بشم؟ میتونیم بعد از ظهر بریم یا شب. الان خیلی زوده تنها کاری که میتونیم بکنیم قدم زدنه."
تهیونگ از جملهی اولش خوشش نیومد و اخماشو درهم کشید. "منم شرکت نمیرم و برای امروز به کارم اهمیت نمیدم. از یکنواخت بودن اصلا خوشم نمیاد."
"امروز یه امتحان مهم دارم میتونیم بذاریمش برای یه روز دیگه."
پسر بزرگتر دیگه بحث رو ادامه نداد و تا زمان رسیدن به ماشین سکوت کردن. مشخصا جونگکوک قرار نبود متوجه ناراحتیش بشه اما چرا دلش میخواست سرش غر بزنه و همهی دلخوریهاشو باهاش در میون بذاره؟ در اون لحظات بیشتر از اینکه ناراحت باشه عصبی بود بنابراین ترجیح داد حرفی نزنه و دهانش رو بسته نگه داشت.
بیرون از عمارت از شدت سرما حتی سنگ هم ترک برمیداشت و زمانیکه بیرون رفتن، هوای سرد مثل تازیانه به صورتهاشون برخورد کرد.
ماشین توی محوطه برای سوار شدن آماده به نظر میاومد و به محض اینکه روی صندلیهاشون نشستن، جونگکوک بیخبر از احوال تهیونگ گفت "نمیدونم این هوای سرد کی قراره تموم بشه. دلم برای تابستون تنگ شده."
سکوت تنها جوابی بود که دریافت کرد و با تردید نگاهی به تهیونگ انداخت. مکث کوتاهی کرد و پرسید "از این هوای سرد کلافه نشدی؟"
"من از زمستون خوشم میاد."
جونگکوک لبخند زد "منم سرما رو به گرما ترجیح میدم ولی تابستون قشنگیای خودشو داره. برای تعطیلات قرار نیست جایی بریم؟"
احساس گرمی توی سینهاش پخش شد و بلافاصله دلخوریشو فراموش کرد. نگاهی به صورت زیبای پسر انداخت و پرسید "دلت میخواد تعطیلات رو با من بگذرونی؟"
"البته. مگه با هم زندگی نمیکنیم؟"
"گفتم شاید بخوای تابستون کنار خانوادهات باشی." ته دلش امیدوار بود جونگکوک فرضیهاشو رد کنه.
پسر کوچکتر به فکر فرو رفت "با وجود نورا نمیتونم برای مدت طولانی کنارشون بمونم. شاید یه چند روزی باهاشون وقت بگذرونم ولی بیشتر از اون نمیتونم."
"فقط بخاطر دخترت نمیخوای کنار خانوادهات باشی؟ نمیدونستم انقد برات مهم شده."
"اینطور نیست که از خانوادهام مهمتر باشه. اونا ازش خبر ندارن منم نمیتونم تنهاش بذارم و برم خوشگذرونی جوری که انگار اصلا وجود نداره."
تهیونگ از پنجره به بیرون خیره شد و تلاش کرد ناامیدی رو از خودش دور کنه. نباید فکرای احمقانه رو به ذهنش راه میداد چون در آخر فقط خودش دلسرد و مایوس میشد.
"حدس میزنی امشب قراره کجا بریم؟"
جونگکوک با لحن پایینی گفت "متاسفم من واقعا نمیتونم بیام بیرون این روزا خیلی سرم شلوغه."
سکوت کوتاهی توی ماشین حکم فرما شد و تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت "فکر کردم قراره با هم وقت بگذرونیم. همونطور که حرف زدیم. "
جونگکوک عذرخواهانه گفت "سرم شلوغه حتی یک ساعت هم نمیتونم بیرون باشم. تو هیچ نمیدونی من چقدر از نورا دور شدم اخیرا زیاد نتونستم باهاش وقت بگذرونم."
تهیونگ با شنیدن جوابش سکوت کرد و ترجیح داد دیگه حرفی نزنه. مسیر طولانیشون به سمت دانشکده از هر روز دیگهای داشت طولانیتر میشد و این موضوع بخاطر تنش عجیبی بود که بینشون موج میزد.
اما کسی که کاملا دلخور به نظر میاومد تهیونگ بود و گرچه دلش میخواست این دلخوری رو به هر نحوی بیان کنه ولی حتی نمیدونست از کجا باید شروع میکرد. طی مدت اخیر، خودش تنها کسی بود که برای نزدیکتر شدن و بیان احساساتش درجا میزد و این درجا زدن بیشتر از هر موضوعی کلافهاش میکرد.
بعد از مدت نسبتا زیادی که در سکوت گذشت، تهیونگ ماشین رو مقابل دانشکده متوقف کرد و جونگکوک برای بیرون رفتن تلاش کرد درو باز کنه. اما قبل از اینکه بازش کنه پسر بزرگتر همهی درا رو قفل کرد و نگاهی به اطراف ماشین انداخت. تک و توک چند دانشجوی دیگه دیده میشدن ولی شیشههای ماشین اجازه نمیداد چیزی از بیرون مشخص باشه.
"درا رو چرا قفل کردی؟ "
"باید حرف بزنیم."
"دوباره نه تهیونگ." جونگکوک با کلافگی گفت.
"دوباره نه؟ میشه بگی منظورت دقیقا چیه؟"
"دوباره میخوای منو تحت فشار بذاری و حرفای خودتو بزنی درسته؟ حرفایی که دور روزه داری پشت سر هم میزنی."
تهیونگ بهش خیره شد و عصبانیت رو با تک تک سلولای بدنش حس میکرد. برای خونسرد موندن تلاش زیادی به خرج میداد خصوصا پایین نگه داشتن صداش. "تو فکر کردی با کی طرفی؟ منو یه احمق یا بچهی 15 ساله فرض میکنی؟ یا شایدم ربطی به من نداره و خودتو به خریت زدی؟"
جونگکوک مبهوت پرسید "میفهمی چی داری میگی؟ من حتی نمیدونم الان داری در مورد چی حرف میزنی. از صبح که همدیگه رو دیدیم عجیب رفتار میکنی یا حرف نمیزنی یا جواب منو به زور میدی انگار من بودم که مجبورت کردم برسونیم دانشگاه."
"من در مورد همچین موضوع مسخرهای حرف نمیزنم. هر روز بیشتر از قبل در برابر فهمیدن مقاومت میکنی و رفتارت جوری شده که انگار هیچ حرفی بینمون زده نشده." به چشمای جونگکوک خیره شد و با جدیت پرسید " فقط بهم بگو چه مرگته؟"
"میخوای چیکار کنم تهیونگ؟ میدونم دیشب رابطهامون رو شروع کردیم و یه سری حرفا زدیم منم هرچی که ازم خواستی رو قبول کردم و الان واقعا نمیدونم باید چیکار کنم..."
"نه هرچیزی. تنها حرفی که سرش به توافق رسیدیم شروع یه رابطه بود. میفهمی این چه معنایی داره؟ تو میدونی یه رابطه چطور شروع میشه و هنوزم ادای احمقا رو در میاری."
جونگکوک به چشمای سردش خیره شد و زمزمه کرد "ما در موردش صحبت کردیم و تو قبول کردی بهم زمان بدی. نباید انقد عجیب و غیر منطقی رفتار کنی و هر ثانیه که همدیگه رو میبینیم بحثشو پیش بکشی."
"چرا قبول کردی؟"
"چیو قبول کردم؟"
حالت چهرهاش بیحسی رو فریاد میزد "چرا این رابطه رو قبول کردی؟ چرا به درخواستم جواب مثبت دادی؟"
جونگکوک با خونسردی گفت "چون نمیخواستی دست از سرم برداری و حتی 360 درجه تغییر کردی و تبدیل به یه آدم دیگه شدی تا این رابطهی لعنتی شکل بگیره. اما هنوزم نتونستم با این قضیه کنار بیام و هر دقیقه که تنها میشیم فشاری که روم گذاشتی بیشتر و بیشتر میشه."
"فقط چون براش تلاش کردم قبولش کردی؟ تنها دلیلت واقعا همینه یا فکر میکنی همهچیز یه شوخیه؟"
"چه دلیل دیگهای میتونه داشته باشه دقیقا؟ نمیدونم منتظری چی ازم بشنوی ولی اونیکه برای شروع این رابطه اصرار کرد تو بودی نه من پس نمیتونی سرزنشم کنی."
تهیونگ به نگاه عصبیش خیره شد و لحنش از هوای بیرون سردتر بود. " همهچیز برای تو یه بازیه. تو نمیتونی جدیش بگیری و من برای بازی کردن اینجا نیستم جونگکوک. موضوعی به اسم زمان دادن به رابطه برای من معنا نشده و شاید تقصیر من بود که واضح بهت نگفتم چی ازت میخوام. "
صدای جونگکوک پر از حرارت بود "فکر نمیکنی مشکل این باشه که همهی تقصیرا رو میندازی گردن من؟ باید این رفتارو کنار بذاری من واقعا نمیتونم این شکلی ادامه بدم."
"حرف زدن در موردش بیهودهست چون به اندازهی کافی براش تلاش کردم." تهیونگ قفل ماشین رو غیرفعال کرد و صاف روی صندلیش نشست. "هروقت با خودت کنار اومدی و فهمیدی که میتونی یه رابطهی نرمال رو با من شروع کنی بیا سراغم. دیگه هیچوقت حتی یک قدم دیگه به سمتت برنمیدارم."
سکوت کوتاهی توی ماشین حکمفرما شد و تهیونگ منتظر موند پسر کوچکتر از ماشین پیاده بشه. "الانم برو بیرون باید برم شرکت." فضای متشنجی که بینشون موج میزد آزاردهنده بود و این موضوع از هر زمانی عمیقتر حس میشد.
جونگکوک با تردید گفت "نباید غیرمنطقی برخورد کنی ما دیشب با همدیگه حرف زدیم..."
" دیگه نمیخوام چیزی بشنوم به اندازهی کافی دیرم شده."
پسر کوچکتر سکوت کرد و زمانیکه متوجه شد تهیونگ هیچ میلی برای حرف زدن نداشت تسلیم شد. در ماشین رو با ناراحتی باز کرد و بدون اینکه حرفی بزنه پیاده شد تا وارد دانشکده بشه. به محض اینکه در ماشین بسته شد، تهیونگ پاشو روی گاز گذاشت و با آخرین سرعتی که میتونست از اونجا دور شد. با وجود اینکه دلش نمیخواست چنین بحثی رو با جونگکوک شروع کنه و به اونجا ختم بشه، اما در حقیقت براش انتظار میکشید. میدونست بالاخره باید قضیه رو روشن میکرد و امیدوار بود به چنین مرحلهای نرسن ولی همهچیز قبل از اینکه شروع بشه تقریبا به انتها رسید.
هوای سالن تیراندازی براش خفقان آور بود ولی اونجا بودن رو دوست داشت. نمیتونست هیچ صدایی رو اطرافش بشنوه و حالا بعد از یک روز سخت و طولانی داشت آموزههای چندین سالهاشو افزایش میداد. از آخرین باری که برای تمرین تیراندازی به اونجا اومده بود زمان زیادی میگذشت و حالا در حینی که با دقت نشانه میرفت، به این فکر میکرد که باید اوقات بیشتری رو بهش اختصاص میداد.
بعد از ظهر کمی زودتر از شرکت برگشته بود تا بتونه تنها باشه و افکار دیوانه کنندهاش رو کمی آروم کنه و حالا، آرامش قصد نداشت به سراغش بیاد و هر لحظه نا آرومتر میشد. تیراندازی و شلیک به آدمکهایی که مقابلش دیده میشدن، موقتا براش آرامش دهنده بود اما وقتی اسلحه رو برای مدت کوتاهی پایین میبرد تا تنظیمش کنه همهچیز دوباره سرجای خودش قرار میگرفت و افکارش تمام ذهنشو پر میکردن.
آخرین باری که در این حد آشفته شده بود رو یادش نمیاومد و جونگکوک رو مقصر تمام این حالتاش میدید. با وجود اینکه تهیونگ از هر زمانی توی ذهنش پر رنگتر بود، بازهم خودش رو انقدر ضعیف میدید که یکی دیگه رو مقصر بدونه. تهیونگ دلش نمیخواست اعتراف کنه به مرحلهای رسیده بود که توانایی مقابله با پسری که 10 سال از خودش کوچکتر بود رو نداشت و رسما داشت برای رسیدن بهش لهله میزد. هرگز در تمام طول عمرش تصور نمیکرد برای به دست آوردن یک نفر تا این اندازه تلاش کنه و کارایی رو بکنه که امکان نداشت در حالت عادی انجامشون بده، و در آخر توی به دست آوردنش شکست میخورد.
خودش رو ضعیف و ناچیز میدید و دقیقا همین مسئله روح و روانش رو به هم ریخته بود. جونگکوک پسری بود که 7 ماه پیش انتخابش کرد تا فقط برای محقق کردن اهدافش ازش استفاده کنه و حالا به جایی رسیده بود که هیچکدوم از اون اهداف اهمیت سابق رو براش نداشتن. اینکه تمام عمرش در این جهت تلاش کرد و جونگکوک باعث شده بود بیخیالشون بشه تا مرز دیوانگی میبردش و دلش میخواست همون موقع با اسلحهای که توی دستش بود یک تیر توی مغز خودش خالی کنه.
هنوز وقتی به تلاشهای چند روز اخیر فکر میکرد همشون رو بیهوده میدید و گرچه این تلاشها فقط و فقط برای رسیدن به خواستهاش بودن. با وجود اینکه عصبانیت توی رگهاش جریان داشت ولی میدونست اگه مجبور میشد، بازهم بخاطر گرفتن جواب مثبتش آشپزی میکرد و هزارانبار حرفای شب گذشته رو صداقانهتر به زبون میآورد.
هیچ نمیدونست زمان چطور میگذشت و فقط بیوقفه بدون اینکه استراحت کنه نشانه میرفت، شلیک میکرد و در صورتی که فشنگش خالی میشد دوباره پرش میکرد. زمان براش معنایی نداشت و با وجود اینکه احتمالا تمام شب رو اونجا گذرونده بود، بازهم نمیخواست برای بیرون رفتن آماده بشه.
فقط وقتی به خودش اومد که حضور کسی رو توی سالن احساس کرد و گوشگیرهاشو از روی گوشاش برداشت تا نگاهی به اطرافش بندازه.
با دیدن ایان که کمی دورتر ایستاده بود و منتظر به نظر میاومد بدخلقتر از قبل پرسید "چی میخوای؟"
"شبتون بخیر قربان."
"کِی اومدی؟"
"مدت زیادی نیست. در زدم ولی جوابی ندادید به خاطر همین اومدم داخل و منتظر موندم."
"چرا اینجایی؟" حوصلهی حرف زدن با هیچکس رو نداشت و دلش میخواست روزها با کسی حرف نزنه.
"یه نامه از جناب هالند دریافت کردید قربان"
تهیونگ توجهش جلب شد و به سمتش برگشت. "بیارش ببینم."
"امروز صبح دریافت شده ولی شرکت بودید و باید صبر میکردم تا برگردید. یک ساعت پیش رفتم تو اتاق کارتون و اونجا نبودید."
"این حروم زاده چرا از روشای دوران باستان استفاده میکنه؟ کم مونده با دود برام پیغام بفرسته انگار نه انگار وسیلهای به اسم تلفن وجود داره."
پاکت سفید رنگ رو پاره کرد و کاغذی که داخلش بود رو بیرون آورد. نوشتههای داخلش کاملا مرتب، ریز و منظم بودن اما فقط چند خط نوشته شده بود و نگاهش روی خطوط گشت.
"از آخرینباری که برات نامه فرستادم زمان زیادی میگذره. مطمئنم انتظار نداشتی هر حرف جزئی یا مهمی که برای گفتن دارم رو به صورت نامه باهات در میون بذارم. اما از اونجایی که دلم نمیخواد موضوعات مهم رو از طریق نامه باهات در میون بذارم، فقط چند خط برات نوشتم که اطلاع بدم بزودی به نیویورک میام و دلم میخواد یک ملاقات کوتاه با هم داشته باشیم. نمیتونم زمان دقیقی برای این ملاقات بدم پس حتما منتظرم باش.
با احترام، هالند فاستر"
تهیونگ نامه رو به ایان برگردوند و زمزمه کرد "اصلا برای دیدنش مشتاق نیستم. احتمالا میخواد برای محقق کردن افکار احمقانهاش تلاش کنه."
"میخوان شما رو ملاقات کنن؟"
"همینطوره" تهیونگ برگشت سرجاش و با اسلحهاش مشغول شد "بزودی قراره بیاد اینجا و یادم نیست آخرین باری که اومد نیویورک کی بود."
"هیچ حدسی در مورد این موضوع ندارم. شاید میخوان از لحاظ کاری به شما نزدیکتر بشن."
"زیاد از این بابت مطمئن نیستم. من اون مردو میشناسم همکاری با بزرگترین رقیبش جزو اهدافش نیست."
ایان متفکر بود "حق با شماست. اما فکر میکنید دلیل این ملاقات چی میتونه باشه؟ حتما موضوع مهمی پیش اومده که شخصا میخوان بیان اینجا."
"البته که مهمه. اما احتمالا فقط در جهت منافع خودش مهم و ضروریه. اخیرا هیچکدوم از پروندهها رو بررسی کردی؟"
"البته. دیروز که بهم دستور دادید بیام اینجا همهچیز رو بررسی کردم. اتفاقی افتاده؟"
" همونطور که تا الان اوضاع رو مرتب نگه داشتی از این به بعد هم همینجوری ادامه بده. شاید از قضیهی مرگ رایان با خبر شده و یه چیزایی فهمیده."
ایان موضوع رو جدی میدید و جلوتر اومد تا فاصلهاش رو کمتر کنه. "فکر میکنید از جریان پروندههایی که آلن در اختیار داشت باخبر شده؟ همینطور پروندهای که مربوط میشه به خود جناب هالند و الان پیش شماست"
"هنوز مشخص نیست." پوزخندی روی لبهاش نشست. "اما امیدوارم فهمیده باشه و دلم میخواد بدونم چطور قراره متقاعدم کنه تا مدارک رو بهش پس بدم."
"نمیخوام بدبین باشم ولی اگه قضیه رو فهمیده باشن چندان به نفعتون نیست. ایشون تا قبل از این جریان فوکوس زیادی روی شما داشتن و ممکنه تحت فشار قرار بگیرید."
"همچین اتفاقی نمیافته. جرات نمیکنه زیاد بهم نزدیک بشه و به پر و پام بپیچه. هالند ترجیح میده کارشو در سکوت و بیخبری انجام بده."
"حق با شماست."
تهیونگ گوش گیرهاشو دوباره روی گوشاش گذاشت و دستور داد "الانم برو بیرون فعلا اینجا کار دارم. هر اتفاقی افتاد بهم اطلاع بده."
"بله قربان. شب بخیر." ایان از سالن بیرون رفت بدون اینکه منتظر جوابی از تهیونگ بمونه.
پسر بزرگتر جدیتر از قبل به کارش ادامه داد ولی اینبار افکار دیگهای ذهنشو پر کردن و نمیدونست میتونه مثل قبل تمرکز کنه یا نه. هرچند تا دقایقی پیش تمرکز کردن براش سخت بود ولی حالا حس میکرد با وجود اتفاقاتی که اطرافش میافتاد، این قضیه کاملا غیرممکن به نظر میاومد.
به همین خاطر چندان طول نکشید که دست از کار کشید و برای مدتی طولانی همونجا موند. مدت زیادی به سیگار کشیدن پرداخت و پاکت سیگارش تقریبا خالی شد. دوست داشت مشروب بنوشه و به قدری مست بشه که هیچ هوش و حواسی براش نمونه تا ذهنش موقتا از افکار آزار دهندهاش خلاص بشه.
با این وجود، وقتی زمان رفتن رسید زحمتی به خودش نداد تا به ریختگیها رو مرتب کنه و ته سیگارها روی زمین باقی موند. به طبقات بالاتر رفت و برای رسیدن به اتاق خوابش مشتاق بود تا بتونه بخوابه، هرچند احتمالا این قضیه به راحتی میسر نمیشد خصوصا با وجود ذهن به هم ریختهاش.
وقتی به اتاقش رسید، کتشو روی مبل انداخت و طبق عادت همیشگیش آستین پیراهن سفیدشو بالا زد. دلش نمیخواست از حقهی سابق برای بیهوش شدن استفاده کنه ولی مست شدن تنها راهش برای بیتوجهی به اعصاب و روان ضعیفش بود.
وقتی لیوانشو پر کرد، روی مبل نشست و سرشو به عقب تکیه داد. سقف اتاق برای خیره شدن و غرق شدن توی افکارش کاملا مناسب به نظر میاومد و زمانیکه به وضعیت اسفناک خودش فکر کرد تقریبا پوزخند زد. باورش نمیشد به این میزان از بیچارگی رسیده بود که برای اولینبار برای داشتن کسی کنار خودش، حاضر بود از هرچیزی که در اختیار داشت بگذره.
تهیونگ برای نزدیک شدن به جونگکوک تبدیل به آدمی شده بود که کاملا با شخصیت خود واقعیش تضاد داشت. تمام تلاشش رو کرد تا این اطمینان رو بهش بده که اگه با هم وارد رابطه میشدن، اون پسر به هیچ عنوان صدمه نمیدید و میتونست بهش اعتماد کنه. ولی حالا بعد از تمام اون تلاشها نا امید و عصبی باید عصبانیتش رو خفه میکرد. و با پس زده شدنش از سمت تهیونگ کنار میاومد.
صدای زوزهی باد رو بیرون از عمارت میشنید و این صدا، تقریبا تنها صدایی بود که به گوشای حساسش میرسید و کاملا توی خیالات آزار دهندهاش غرق بود.
زمان میگذشت و هرچقدر بیشتر توی افکارش فرو میرفت، انگار از دقایق قبل بیشتر به جنون نزدیک میشد. دیوانگی از درون داشت روحشو میخراشید و اصلا انتظار نداشت هیچ اتفاقی رخ بده و حتی میخواست برای رفتن به تخت آماده بشه. اما وقتی صدای در به گوشش رسید با زحمت گفت" بیا داخل. "
تصور میکرد ایان یا یکی از خدمتکارا به اتاقش اومدن به همین خاطر سرشو بلند نکرد و همچنان به مبل تکیه داده بود. "چی میخوای."
"شب بخیر."
شنیدن صدای آشنای جونگکوک باعث شد سرشو از روی مبل بلند کنه و نگاهش میخ شخصی شد که توی درگاه ایستاده بود. تپش قلبش ناگهان به قدری بالا رفت که حجوم خون رو به صورتش احساس کرد. " از این طرفا."
جونگکوک وارد اتاق شد و پسر بزرگتر برای یک لحظه نفس کشیدن رو فراموش کرد. چرا هیچوقت نمیتونست به این طرز لباس پوشیدنش عادت کنه و هربار بیشتر از قبل دستپاچه میشد؟ چرا هربار با دیدنش توی شورت و تاپی که فقط برای خوابیدن میپوشید، این شکلی مغزش خالی از هر فکری میشد و نمیدونست چطور شروع به حرف زدن کنه؟
"ببخشید. بد موقع مزاحم شدم؟" لبخند مضطربی روی لبهاش دیده میشد و همچنان کنار در ایستاده بود.
تهیونگ دلش نمیخواست از اومدنش استقبال کنه گرچه داشت روی ابرا راه میرفت. بنابراین به مبل اشاره کرد و لحن صداش سرد بود. "مزاحم نیستی ولی میخواستم بخوابم. بیا بشین."
پسر کوچکتر در اتاق رو بست و در حالیکه کمی معذب به نظر میرسید جلوتر اومد. روی مبل درست مقابل تهیونگ نشست و گفت "میدونم دیر وقته. یکم پیش اومدم بهت سر بزنم دیدم نه تو اتاق کارت بودی نه اینجا. بخاطر همین تصمیم گرفتم یکم بیشتر صبر کنم. فکر میکردم امشب خونه نمیای."
"تو سالن تیراندازی بودم بخاطر همین پیدام نکردی."
جونگکوک لبخند زد "جدا؟ نمیدونستم اینجا سالن تیراندازی داره."
تهیونگ سر تکون داد "چون هیچوقت نخواستی این عمارت رو بگردی و همهجاشو ببینی. به محض اینکه از دانشگاه برمیگردی مستقیم میری تو اتاقت تا فرداش."
لبخند جونگکوک کمرنگ شد و دستاشو روی پاهای لختش گذاشت. "میخواستم یکم حرف بزنیم. امروز تو ماشین فرصت نشد بحث رو ادامه بدیم."
"مگه حرفی برای گفتن مونده؟"
جونگکوک کاملا معذب بود "اگه اجازه بدی میخوام یکم در مورد اتفاقات اخیر باهات حرف بزنم. چیزایی که شاید تا الان بهت نگفتم شایدم شک و تردید نذاشت چیزی بگم."
پسر بزرگتر با بیتفاوتی پاسخ داد "میشنوم."
"اوضاع یکم پیچیده شده راستش. اصلا انتظار نداشتم وضعیت این شکلی پیش بره و اگه حقیقت رو بخوای من تا چند روز پیش حتی یه لحظه هم فکرشو نمیکردم یک روز موقعیتمون به این نقطه ختم بشه."
سکوت کوتاهی بینشون حکمفرما شد و تهیونگ ترجیح داد منتظر حرفای نهاییش بمونه. جونگکوک برای حرف زدن تردید نداشت اما دنبال کلمات مناسب میگشت. "بخاطر همین وقتی گفتی میخوای باهام وارد رابطه بشی و اونجوری خودتو به آب و آتیش زدی خیلی برام عجیب و غیرقابل باور بود. همش میخواستم بدونم تا کجا میخوای پیش بری و چقدر در مورد حرفات جدی هستی."
"وقتی فهمیدی کاملا در موردش جدیام خیالت راحت شد و دیگه اهمیتی به باقی مسائل ندادی."
جونگکوک با جدیت سر تکون داد "به هیچ عنوان اینطور نیست من نسبت به حرفات بیاهمیت نبودم. این دو روز هر ثانیه و هر دقیقه بهت فکر میکردم و نمیدونستم تصمیم درست چیه. نباید فاصله گرفتنم رو پای این بذاری که بهت اهمیت نمیدم."
"دوست دارم بدونم الان چرا اینجایی!؟ اگه اومدی همون حرفای همیشگی رو بزنی همین الان بلند شو و برو بیرون."
اینبار لبخند کاملا از روی لبهاش پاک شد و نگاهشو دزدید. "میدونم امروز یکم زیادهروی کردم. تو ماشین حرفای درستی نزدم و شاید باورت نشه ولی... امروز واقعا تو دانشگاه داشتم دیوونه میشدم." به چشمای بیحالت تهیونگ نگاه کرد و ادامه داد "خیلی عذاب وجدان گرفتم که اونجوری جوابتو دادم و اون چرت و پرتا رو گفتم. میخواستم بهت زنگ بزنم ولی میدونستم از پشت تلفن نمیتونم درست و حسابی ازت معذرت خواهی کنم."
تهیونگ در جواب بهش خیره شد و کوتاه گفت "پس الان بخاطر حرفات عذاب وجدان گرفتی و اومدی معذرتخواهی کنی"
"میدونم کافی نیست. شاید حرفایی که گفتم خیلی توهینآمیز بودن ولی اون لحظه هیچ منظوری نداشتم. نمیخواستم ناراحتت کنم تهیونگ." نفس عمیقی کشید تا لرزش صداشو کنترل کنه و ادامه داد "ببخشید که ناخواسته ناراحتت کردم و حرفای احمقانه زدم."
پسر بزرگتر بیشتر از اون نمیتونست وانمود کنه که اهمیت نمیداد و لیوانشو روی میز گذاشت. با وجود اینکه هنوزم حرفایی که میخواست رو نشنیده بود ولی طاقت ناراحتیشو نداشت. "لازم نیست بهش فکر کنی از دستت ناراحت نشدم. یه بحث کوتاه بود که تموم شد و من همون لحظه فراموشش کردم. ما حرفای خیلی بدتری رو قبلا به همدیگه زدیم که حتی با حرفای امروز قابل مقایسه نیستن."
"واقعا منو میبخشی؟" چهرهی جونگکوک کمی باز شد و انگار بار سنگینی که به دوش میکشید سبکتر شده بود. "اگه لازم باشه بارها ازت معذرتخواهی میکنم چون میدونم چقدر رفتارم خودخواهانه بود."
"نمیخوام دیگه بهش فکر کنی چون هیچ موضوعی وجود نداره که ازش ناراحت باشم. فکرتو مشغول نکن."
جونگکوک همچنان مردد به نظر میاومد و درحالیکه هنوزم این موضوع از چهره و نگاهش مشخص بود از جاش بلند شد. عسلی رو دور زد تا بهش نزدیک بشه و تهیونگ تمام تلاششو کرد بالا رفتن تپش قلبش از صورتش مشخص نباشه.
پسر کوچکتر به آرومی کنارش روی مبل نشست و بهش نزدیک شد. "نمیدونم چرا انقد جو بینمون سنگینه. اصلا نمیخوام رابطهامون سرد و ناراحتکننده بشه خصوصا بعد از حرفایی که دیشب زدیم."
بوی عطرش هنگام نزدیک شدنش بهتر به مشمامش رسید و سینهاش از بوی خوبش سنگینی میکرد. جونگکوک با ناراحتی ادامه داد " میشه دوباره مثل قبل بشیم؟ جوری رفتار کنیم که انگار امروز تو ماشین اون حرفا رو نزدیم."
"همونطور که امروز گفتم از این به بعد همهچیزو میذارم به عهدهی خودت. دیگه قرار نیست هرگز بهت نزدیک بشم خیالت راحت. "
"لطفا فکر نکن حرفاتو فراموش کردم." جونگکوک جا به جا شد تا بهش نزدیکتر بشه و با هردو دستش دست تهیونگ رو گرفت. دست تهیونگ سرد بود و تلاش کرد گرمش کنه. "من هیچکدوم از حرفاتو فراموش نکردم خصوصا اونایی که در مورد احساساتت بودن. وقتی امروز بهم گفتی همهچیز برام مثل بازی میمونه انگار از خواب بیدار شدم و یکم دیر متوجه رفتار احمقانهام شدم."
"رفتارت احمقانه نبود من سرزنشت نمیکنم." تهیونگ به زحمت صداشو صاف و بدون لرزش نگه داشت. قلبش طاقت اون حجم از ابراز محبت رو از سمت جونگکوک نداشت و مجبور بود کاملا بیحرکت باشه.
"میدونم درک میکنی که نیاز به زمان داشتم تا با کل قضیهی پیشنهادی که بهم دادی کنار بیام. از طرفی با شنیدن درخواستت برای شروع یه رابطهی جدی شوکه شدم و طرف دیگه از شنیدن حرفات در مورد احساساتت گیج بودم. همهی این قضایا با هم اتفاق افتاد و باید درک کنی که دلم میخواست ازت فاصله بگیرم."
تهیونگ کمی مکث کرد و با دلخوردی گفت "دیشب هم بهت گفتم درک میکنم و امروز دوباره برات تکرار کردم. تا وقتی نخوای سمتت نمیام و بهت زمان میدم با خودت کنار بیای. اینجوری تکلیف منم کاملا مشخص میشه و نیازی نیست هربار که بهت نزدیک میشم پسم بزنی."
"مطمئنم هنوز از دستم ناراحتی." با غمی که توی صداش موج میزد زمزمه کرد و سرشو به آهستگی روی شونهی پهن پسر بزرگتر گذاشت. "امروز خیلی فکر کردم و هر لحظه که میگذشت بیشتر از دست خودم عصبانی میشدم. میدونم الان فکر میکنی چون برای این رابطه اصرار کردی قبولش کردم ولی واقعا اینطور نیست."
"من به هیچ دلیل دیگهای نمیتونم فکر کنم خصوصا اینکه خودت امروز بهش اعتراف کردی." نور امیدی که رقتانگیزانه توی قلبش روشن شد براش حکم یک زندگی دوباره رو داشت ولی برای شنیدن حرفای اطمینان بخشش چندان مطمئن نبود.
"اگه بخاطر اصرار و درخواست تو بود فکر میکنی کلافه نمیشدم؟ من فقط شوکه بودم حتی با اینکه دلم میخواست درخواستت رو قبول کنم ولی انگار یه حس عجیبی جلومو میگرفت. باید با منطق تصمیم میگرفتم و برام راحت نبود."
"پس تصمیمت رو گرفتی. باید بخاطر همین اومده باشی اینجا." تهیونگ به صورت زیباش نگاه کرد و دلش میخواست نوازشش کنه اما دست آزادشو روی پاش مشت کرد. "میدونی که من به هیچکاری مجبورت نمیکنم."
جونگکوک سرشو از روی شونهاش برداشت و درحالیکه بهش نگاه میکرد لبخند زد. "البته که میدونم. من همون دیشب هم درخواستت رو قبول کردم ولی برای نزدیک شدن بهت تردید داشتم. اون تردید الان به قدری کمرنگ شده که بزودی ناپدید میشه."
شاید اگه توی اتاق تنها بود مثل پسربچهها ذوق میکرد و توی رویاهای شیرینش در مورد جونگکوک غرق میشد ولی در اون لحظه جونگکوک درست بهش چسپیده بود و به چشماش نگاه میکرد. به همین خاطر فقط خواست از حرفاش اطمینان پیدا کنه و امیدوارانه پرسید "پس همهچیز قراره درست پیش بره. درسته؟ یا هنوزم بخاطر یه موضوع دیگه میخوای بهت زمان بدم؟"
"همهچیز قراره درست پیش بره." نزدیکتر رفت و بوسهی کوچکی روی گونهاش گذاشت. لبخندش گرم بود وقتی گفت "بهت قول میدم دیگه حرفای احمقانه نمیزنم. حق با تو بود باید از همون اول حرفامو صادقانه بهت میگفتم."
تهیونگ دستشو روی دستاشون گذاشت و گونهاش از گرمای بوسهی معصومانهاش میسوخت. برای بوسیدنش از هر زمانی مشتاقتر بود ولی چرا هنوز بخاطرش تردید داشت؟
"طول کشید تا این حرفا رو ازت بشنوم ولی سرزنشت نمیکنم. بههرحال من از همون اول تصمیم رو به انتخاب خودت گذاشتم."
جونگکوک بازیگوشانه گفت "انتخابی که یا باید جواب مثبت میدادم یا مثبت."
"اگه میخوای بازم شروع کنی قرار نیست اینبار بهش اهمیت ندم."
"همین موضوع بود که باعث شد سریعا به خودم بیام." جونگکوک کمی ازش فاصله گرفت و دستاشو از بین دستاش بیرون کشید. "لطفا خیلی خوب به حرفای امشبمون فکر کن تا همهی سؤ تفاهما برطرف بشه. مطمئنم فردا با احساس بهتری همدیگه رو ملاقات میکنیم."
تهیونگ تقریبا برای نزدیک شدن بهش و بردنش توی تخت نیم خیز شده بود اما قبل از اینکه حتی حرکت کنه جونگکوک از جاش بلند شد و گفت " مطمئنم امشب خیلی خستهای و نیاز به استراحت داری. وقتی اومدم تو اتاق بهم گفتی میخواستی بخوابی و بد موقع مزاحم شدم. "
تهیونگ سریعا گفت "چندان خسته نیستم امروز یکم زودتر از شرکت برگشتم و استراحت کردم..."
جونگکوک با جدیت سر تکون داد "چشمات خمار شده الانم دیر وقته. بقیهی حرفامونو بهتره بذاریم برای فردا اینجوری میتونیم تصمیمات بهتری بگیریم."
با وجود اینکه دلش میخواست بلند بشه و بیتوجه به حرفاش با گرفتن کمرش هیکلشو زیر بغل بزنه، در سکوت به مبل تکیه داد و بیدلیل دوباره داشت عصبی شد. اما نه از دست جونگکوک بلکه از دست خودش که تا این حد مقابلش ضعیف بود. جونگکوک متوجه این حالتش نشد و درحالیکه هنوز لبخند میزد گفت "شبت بخیر. امیدوارم خوب بخوابی."
وقتی جوابی از سمت تهیونگ نگرفت ازش دور شد تا بیرون بره و پسر بزرگتر میدونست این آخرین شانسش برای حرف زدن بود. یا باید همون لحظه دهانشو باز میکرد و حرف میزد یا مثل یک بازنده تا صبح توی خودش جمع میشد. بنابراین قبل از اینکه جونگکوک بیرون بره صداش زد. "صبرکن."
وقتی جونگکوک به سمتش برگشت، بلند شد و تلاش کرد حرفشو مستقیم و بدون تته پته به زبون بیاره. " امشب پیشم بخواب. اگه مشکلی نیست و دخترت تو اتاق تنها نمونده. "
چهرهی جونگکوک کاملا متفکر به نظر میاومد ولی نگران یا مردد نبود. "مطمئنی میخوای کنارت بخوابم؟ هیچ اجباری درکار نیست از دستت ناراحت نمیشم اگه جدا بخوابیم."
"احمق نباش." تهیونگ دکمههای پیراهنشو از بالا شروع به باز کردن کرد و ادامه داد "از این به بعد کنار من میخوابی."
هالهی صورتی رنگی روی گونههاش نشست و دستاشو مقابل بدنش قفل کرد. " خیلی خب. نگران نورا نیستم پرستار کنارشه. "
"خوبه." پیراهن سفیدشو در آورد و با اینکه هنوز شلوارشو عوض نکرده بود ولی برای خوابیدن در کنارش مشتاقانه از درون هیجان داشت. به همین خاطر به سمت تخت کینگ سایزش رفت و بعد از در آوردن کفشاش در کمال آرامش دراز کشید. "بیا اینجا ببینم."
جونگکوک با تردید به سمتش رفت. "ولی لباسام خیلی کمه. اگه چیز دیگهای میپوشیدم خیلی بهتر بود."
"هرچقدر کمتر بهتر." به پسر کوچکتر خیره شد که وقتی چهار دست و پا به سمتش میاومد هنوزم مردد بود.
نمیدونست چرا انقدر مقابل اون پسر رفتاراش احمقانه میشد؟ در گذشته توی روابطش با دخترا هیچ ضعفی حس نمیکرد و به طور مطلق غالب بود خصوصا اینکه هرگز موضوعی به اسم احساس و علاقه براش تعریف نشده بود. راحتتر از نفس کشیدن باهاشون میخوابید و ارتباط برقرار میکرد.
طوری که هرگز اهمیت نمیداد در موردش چطور فکر میکردن و رفتارش مقابلشون درست به نظر میاومد یا نه. این موضوع تا همین چند وقت پیش ادامه داشت و در این تصور بود که احتمالا تا آخر عمرش ادامه پیدا میکرد. اما حالا فقط با نگاه کردن به پسری که برای خوابیدن در کنارش آماده میشد، ذهن و فکرش به قهقهرا میرفت و خودش رو وسط بهشت میدید.
جونگکوک درست کنارش دراز کشید و هنوز سرش روی بالش قرار نگرفته بود که دستور تهیونگ رو شنید. " بهم پشت کن."
"ببخشید؟"
"میخوام از پشت بغلت کنم."
برای چند لحظه به چهرهی منتظر تهیونگ خیره شد و انگار توی ذهنش درخواستشو تجزیه تحلیل میکرد و ازش اطمینان نداشت اما بعد بدون اینکه چیزی بگه جا به جا شد تا بهش پشت کنه. هیچ اضطراب و استرسی از حرکاتش دیده نمیشد و بیشتر کنجکاو به نظر میاومد. "سرت دیگه درد نمیکنه؟"
"نه الان." با اشتیاق و شوقی که از قلبش نشأت میگرفت دستاشو دور کمرش حلقه کرد و سرشو نزدیکتر برد تا عطر مدهوش کنندهاش رو اسشمام کنه. هنوزم نمیدونست از بوی عطرش خوشش میاومد یا اینکه چون به جونگکوک اختصاص داشت؟ مطمئن بود اگه یکی دیگه این عطر رو به خودش میزد این شکلی مقابلش واکنش نشون نمیداد و برای هزارمینبار بهش ثابت شد چقدر شیفتهی تک تک جزئیات بدنش بود.
"احساس میکنم خیلی خستهای. جدیدا سر دردات کمتر شده یا بیشتر؟" دستشو روی دست پسر بزرگتر گذاشت که کمرشو میفشرد تا در حد امکان بهش بچسپه.
"یادم نمیاد آخرینبار کی سر درد داشتم." امیدوار بود جونگکوک متوجه نشه چطور فقط بخاطر همین فاصلهی کمشون صداش عمیقتر و آرومتر شده بود.
"اگه بازم سر درد پیدا کردی حتما بهم خبر بده بریم دکتر. تا آخر عمر نمیتونی با ماساژ دادن دردشو بر طرف کنی."
"تا وقتی تو هستی دکتر چرا؟ "
"من دکتر نیستم. نمیدونم تا الان چندبار اینو گفتم ولی به نظر میاد همش فراموش میکنی."
"تا الان باهاش کنار اومدم. از این به بعد هم میتونم کنار بیام"
"فقط کافیه بفهمم سر درد داری تا خودم ببرمت دکتر. نمیتونی از زیرش شونه خالی کنی."
تهیونگ چشماشو بست و به حرفاش توجهی نکرد "شاید بهتره بیخیال این حرفا بشیم" دستشو به آهستگی زیر تاپ نازکش برد و لرزش بدنش کاملا براش خوشایند بود "نظرت چیه امشب تا صبح نخوابیم؟"
"امشب... هردومون خستهایم." با دستپاچگی دست تهیونگ رو گرفت تا بیشتر از اون بالا نره و ادامه داد "شاید بهتره بخوابیم من واقعا نیاز به استراحت دارم."
"درحال حاضر خستگی برام معنای خاصی نداره." اجازه داد جونگکوک دستشو بگیره و از زیر لباسش خارجش کنه چون اگه بیشتر از اون ادامه میداد احتمالا جونگکوک از تخت میپرید پایین و اصلا دلش نمیخواست این اتفاق بیافته. "هرچقد میخوای از دستم فرار کن. نمیتونی تا آخر عمرت در امان بمونی."
"تو واقعا دیوونه شدی. مطمئنم اگه بخوابیم خیلی بهتر میشه. در ضمن من فردا یه امتحان حساس دارم." صداش هنوزم با کمی اضطراب میلرزید اما وقتی دست تهیونگ روی کمرش آروم گرفت دیگه مثل قبل سرجاش وول نمیخورد. "تو هم که باید صبح زود بری شرکت."
"فقط میخوام بدونی از این به بعد نه امتحان و دانشگاه برام مهمه نه شرکت." سرشو روی بالش گذاشت ولی همچنان دماغش به موهای پسر کوچکتر چسپیده بود. "شبا حق نداری بخوابی احتمالا مجبور بشی تو کلاس یکم چرت بزنی."
"به همین خیال باش. زیادی تو رویاهات غرق شدی." صداش در واکنش به نوازشهای دست تهیونگ روی شکمش تن پایینی گرفته بود و بدنش برخلاف چند دقیقه پیش کاملا رها و آزاد به نظر میاومد جوری که انگار بالاخره آرامش رو حس کرده بود.
وقتی پسر بزرگتر چیزی در جواب نگفت، بحث بچگانهاشون همونجا به اتمام رسید و هردوشون در سکوت به صدای نفسهای همدیگه گوش سپردن. چراغ اتاق همچنان روشن بود و به نظر میاومد هیچکدومشون نمیخواستن برای خاموش کردنش از حالتی که داخلش قرار داشتن خارج بشن.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee