شب خیلی زود فرا رسید و هیچ ماهی روی آسمون سیاه رنگ دیده نمیشد. از اونجایی که فصل زمستان جاشو به بهار داده بود، سرمای هوا مثل قبل استخوانسوز نبود و باران نم نم میبارید. سیستمهای گرمایشی باعث میشدن اتاق گرم بشه و سکوت سنگینی در اتاقش برپا بود هنگامیکه روی کتابهای درسیش کار میکرد و دخترش نورا احتمالا بزودی بیدار میشد.
به سختی میتونست روی درسش تمرکز کنه و زمان زیادی رو برای فهمیدنش به خرج میداد چون ذهنش با مسائل فرعی شلوغ شده بود. بعد از ظهر وقتی ایان به اتاقش اومد و با همدیگه حرف زدن، آرامشش رو کاملا از دست داد و به شدت جلوی خودش رو گرفت تا به تهیونگ سر نزنه یا باهاش تماس نگیره. البته خبر نداشت تهیونگ خونه بود یا نه چون قبل از ظهر آخرینبار تو حموم همدیگه رو دیدن و بعد از اون دیگه هیچ خبری ازش نداشت.
حدس میزد پسر بزرگتر با مشکلات خودش سر و کله میزد و جونگکوک تصمیم گرفته بود آخرشب بهش سر بزنه تا در مورد وضعیت پیش اومده صحبت کنن. اگه ایان دربارهی اون نامهی تهدیدآمیز چیزی بهش نمیگفت، هرگز نمیفهمید چنین مسئلهای برای تهیونگ پیش اومده بود و احتمالا مجبور میشد بهش بگه خودش از ایان حرف کشیده. خیلی خوب میدونست اگه تهیونگ میفهمید ایان به اختیار خودش جریان رو بهش گفته چه بلایی سرش میاورد و اصلا دلش نمیخواست این اتفاق بیافته.
توی افکارش غرق بود که در اتاقش به صدا در اومد و باعث شد از جا بپره. منتظر موند در باز بشه ولی کسی داخل نشد و با احتیاط از تخت پایین رفت تا به سمت در بره و بازش کنه. امیدوار بود نورا به این زودیا بیدار نشه چون کارای زیادی برای انجام دادن داشت و هنوز حتی درساشو تموم نکرده بود.
به محض اینکه در رو باز کرد، با جعبهی کوچکی روی زمین مواجه شد که یک لپتاپ روش دیده میشد. نگاهی به اطراف راهرو انداخت و زمانیکه کسی رو ندید، جعبه رو برداشت و دوباره در اتاقش رو بست.
لپتاپ رو گذاشت روی تخت تا بتونه جعبه رو باز کنه و در مورد افکارش تردید داشت ولی بعد خیلی زود بهش ثابت شد درست حدس میزد. داخل جعبه چندین کتاب روی هم قرار داشت و یادداشت کوچکی که روی یکی از کتابا دیده میشد رو بررسی کرد.
"این کتابا رو سروقت مطالعه کن و فیلما رو وقتی تنهایی ببین."
ابرو بالا انداخت و از اینکه میدید ایان به قولش عمل کرده بود کمی متعجب شد. نمیدونست اول باید فیلمها رو میدید یا کتابها رو میخوند ولی بعد تصمیم گرفت ابتدا نگاهی جزئی به کتابا بندازه.
روی تختش نشست، اولین کتاب رو برداشت و نگاهی به اسمش انداخت.
“order and accept”
دستور و قبول؟ این دیگه چه اسم عجیب و غریبی بود. جونگکوک هیچ ایدهای نداشت که مطالب کتاب در چه مورد بودن بنابراین قضاوتش نکرد و اولین صفحه رو باز کرد. نگاهی کلی به مطالبش انداخت و مدت زمان زیادی طول کشید تا متوجه بشه که داشت کتابی در مورد روابط آدما میخوند ولی هرچقدر بیشتر مطالعه میکرد گیجتر میشد.
"حتما با خودتون فکر کردید چرا پارتنر یا همسرتون از اینکه با بعضی القاب مورد خطاب واقع بشن خوششون میاد.
این نوع القاب احساسات همگون و متنوعی رو به پارتنر شما میده و مشخصا به همین خاطر شما درحال خوندن این کتاب هستید.
اما در مقابل، وقتی شما از اسمها و لقبهای متضادی که از سمت همسرتون میشنوید لذت میبرید کاملا برای همدیگه ساخته شدید و خوشبختانه در یک مسیر درست قرار گرفتید. احساساتی که هنگام صدا زده شدن با اسمهای نامتعارف اما شیرین بهتون دست میده براتون خوشاینده و دلایل گوناگونی میتونه داشته باشه. اینجا قراره با برخی از این دلایل آشنا بشید.
1_به شما احساس محافظت شدن میدهد.
2_به شما احساس خاص بودن میدهد.
3_به شما این احساس را میدهد که متعلق به او هستید.
4_به شما یک احساس آشنا و بازیگوشانه میدهد.
5_این اجازه را به اون میدهید که تحت کنترلش باشید...
جونگکوک کتاب رو گذاشت روی تخت و متوجه شد با خوندن همین چند خط نفسش توی سینه گیر کرده بود. در عرض چند ثانیه اغتشاش بزرگی درون ذهنش به وجود اومد و تمام قطعات پازل یکباره کنار هم قرار گرفتن.
هرگز فکرشو نمیکرد جواب تمام سوالهای بیجوابشو اینشکلی بگیره و احساس کسی رو داشت که خودش رو پیدا کرده بود اما همین موضوع در شوک بزرگی فرو بردش. دستاش میلرزید وقتی کتاب رو بست و نیاز داشت برای مدتی طولانی به همهچیز فکر کنه و مطمئن بشه که حدسیات و احساساتش درست بودن. تهیونگ تا سن 20 سالگی با هیچکس وارد رابطه نشده بود بنابراین درخواستها، علایق و آرزوهای قلبی خودش رو نمیدونست. رابطهی آتشین و پرهیجانش با تهیونگ خیلی سریع داشت پیش میرفت و روز به روز خودش رو بیشتر پیدا میکرد خصوصا از وقتی پسر بزرگتر محبت خاصی بهش نشون میداد.
یادش نرفته بود زمانیکه فهمید خود تهیونگ زخم دستاشو باندپیچی کرد چقدر از درون احساس خواسته شدن بهش دست داد و تصور میکرد نباید چنین احساسی داشته باشه چون آسیب دیده بود.
متوجه نشد ایان چطور و چرا چنین کتابایی رو براش فرستاد تا بخونه و مشخصا اون پسر شناخت خوبی ازش داشت. احتمالا فیلمهایی که براش در نظر گرفته بود به همهی سوالهاش جواب میداد گرچه تردید بزرگی برای نگاه کردن بهشون حس میکرد. بنابراین روی شکم دراز کشید و لپتاپ رو باز کرد که داخلش رو جستجو کنه و کنجکاویش هرلحظه افزایش مییافت.
لپتاپ به خود ایان تعلق داشت؟ چون جونگکوک قبلا بارها لپتاپ تهیونگ رو دیده بود اما هیچکدوم از نگهبانا حق نداشتن وسایل هوشمند مثل لپتاپ یا تلفن داشته باشن. حدس میزد دزدکی خریده بودش یا شایدم از یکی قرض گرفته بود تا بتونه فقط بهش کمک کنه و بعد پسش میداد.
سوالات زیادی توی ذهنش میچرخید وقتی صفحهی اصلی باز شد، فقط چندتا پوشهی پر دیده میشد و باید همشون رو برای پیدا کردن فیلمای مورد نظرش جستجو میکرد؟ داخل اولین پوشه چیز خاصی پیدا نکرد و اخمی بین ابروهاش نشست.
شاید بهتر بود ایان قبل از دادن لپتاپ، فیلمها رو در جای قابل دیدتری میگذاشت که به راحتی بتونه پیداشون کنه. وقتی روی دومین پوشه کلیک کرد چندتا مربع کوچک پدیدار شدن و جونگکوک قبل از باز کردن ویدیو توی گوشش هدفون گذاشت از اونجایی ایان بارها بهش هشدار داده بود.
به محض اینکه ویدیو رو باز کرد با صحنهای که روی صفحه نقش بست نفسش حبس شد و کاملا یخ زد. همهچیز، مطلقا در بیپردهترین حالت ممکن قرار داشت و میتونست کوچکترین جزئیات رو ببینه از رنگ و تصویر گرفته تا صدا و لحن صحبتهاشون.
دوربین کنارشون بود و هردوشون همزمان توی کادر دیده میشدن درحالیکه یکیشون با پوزیشن آشنایی روی پاهای اون یکی جا خوش کرده بود. بدون اینکه هیچ لباسی به تن داشته باشن و جونگکوک دهانش باز موند وقتی متوجه جریان شد. باورش نمیشد بخاطر اعتمادش به ایان، حالا باید فیلم پورن میدید و اصلا سر در نمیاورد نگاه کردن به چنین فیلمایی چه پوینت مثبتی براش داشت؟ قبل از اینکه حتی بتونه عمیقا به این موضوع فکر کنه، تمرکز و توجهش به ویدیو جلب شد و از اینکه نگاه کردن بهش حس خوبی براش به ارمغان میاورد شوکه شد.
جونگکوک در تمام طول عمرش از روی عمد فیلم پورن تماشا نکرده بود و دلیل حس خوبش نمیتونست این باشه که برای اولینبار چنین فیلمی رو میدید. حس آشنایی قلبشو قلقلک داد خصوصا وقتی متوجه شد پسری که روی پای اون یکی نشسته بود جثهی کوچکتر و ظریفتری نسبت به طرف مقابلش داشت.
چشماش میخ صفحهی لپتاپ شده بود و نفسهاش تند شدن قبل از اینکه بتونه کار دیگهای بکنه یا حتی به خودش بیاد. شیفته و مشتاق بهشون زل زد درحینی که معاشقه میکردن و طوری که پسر کوچکتر پاهاشو دو طرف بدن پسر بزرگتر گذاشته بود و گاهی اوقات بالا و پایین میرفت باعث شد گلوش خشک بشه.
جونگکوک به هیچ عنوان نمیخواست مثل یک پسر 15 ساله رفتار کنه که انگار هرگز با کسی نخوابیده بود ولی چیزی که داشت میدید براش دوستداشتنی بود. شخصی که تمام این مدت توی ذهنش نقش میبست حتی بیشتر از قبل هیجان زدهاش میکرد و اوضاع فقط تا زمانی براش گرم و نفسگیر پیش رفت که به صدای نالههاشون گوش میداد. پسر کوچکتر شروع به حرف زدن کرد و جونگکوک تک تک کلماتشون رو میشنید.
"عاشق اینم که روت سواری کنم ددی. خیلی حس خوبی بهم میده."
"جدا؟ میتونم ببینم چقد ازش لذت میبری کوچولو."
همدیگه رو بوسیدن و جونگکوک بعد از جملهی اولی که از دهان پسر کوچکتر شنید تمرکزش رو از دست داد. قلبش تند میتپید طوری که انگار میخواست از قفسهی سینهاش بیرون بپره و تمام بدنش یکباره در گرمای عمیقی فرو رفت. در اون لحظات نمیتونست دلیل درستی برای این هیجانش پیدا کنه فقط میدونست چیزی که بین اون دونفر اتفاق میافتاد رو میخواست. نگاهش به صفحهی لپتاپ خیره بود و ذهنش جای دیگهای سیر میکرد وقتی زمان زیادی طول کشید تا به خودش بیاد و بفهمه بدنش درحال واکنش نشون دادن به صحنههای مقابلش بود. بنابراین گرمای درونش از قبل بیشتر شد و انگشت لرزانشو با عجله روی دکمهی توقف گذاشت که دیگه به دیدنش ادامه نده چون تقریبا جواب سوالاتش رو پیدا کرده بود. حس کرد دیگه نیازی نداشت ادامهاشو ببینه و درحالیکه به سختی نفس میکشید لپتاپ رو بست.
اینبار تونست کمی بهتر خودش رو ببینه و از اینکه به شکل بیشرمانهای پایین تنهاش واکنش نشون داده بود متحیر شد. آب دهانشو پایین فرستاد و با چهرهی سرخ شده نگاهی به اطراف انداخت انگار دنبال چیزی میگشت که ازش کمک بخواد تا از سردرگمی بیرون بیاد. درحقیقت سردرگمی خاصی در مورد خودش حس نمیکرد ولی باورش نمیشد نگاه کردن به یک فیلم پورن باعث شده بود به نیازها و علایقش انقد سریع پی ببره. چهرهی تهیونگ از ذهنش پاک نمیشد و میترسید از اینکه خواستههاشو باهاش در میون بذاره چون احتمال داشت هرنوع واکنشی از خودش نشون بده. تحقیرش میکرد، مسخرهاش میکرد، جدیش نمیگرفت و بهش میگفت رفتارش احمقانهست؟ یا شایدم بدتر، منحرف و مریض خطابش میکرد و ازش میخواست دیگه هرگز تکرارش نکنه.
جونگکوک در سکوت غرق در فکر نشست و هرلحظه بیشتر در موردش به تردید می افتاد.
"این وضعیت واقعا داره اعصابمو بههم میریزه." تهیونگ پک عمیقی به سیگارش زد هنگامیکه به میز کارش تکیه زده بود.
"شاید اشتباهی پیش اومده و همهچیز فقط یه سؤ تفاهمه." ایان با دقت کاغذای روی میز رو بررسی کرد و کاملا سردرگم به نظر میرسید.
"اتفاقا مشخصه. از این واضحتر نمیتونه باشه. قسم میخورم اون حروم زاده رو زنده زنده آتیش میزنم." خشمش هرلحظه بیشتر شعله میکشید و دستاش لرزش خفیفی پیدا کرده بودن. "چطور جرات کرده همچین کاری علیه من انجام بده؟ با چه روشی؟ با چقدر هزینه؟"
"باید اول ازش مطمئن بشیم." ایان کم کم داشت به قضیه پی میبرد ولی دلش نمیخواست به خشم تهیونگ اضافه کنه.
"مدارک لعنتیش درست مقابلته دیگه چی رو میخوای ببینی؟" تهیونگ پیشانیش رو ماساژ داد "فقط کافیه گیرش بیارم. با دستای خودم تیکه تیکهاش میکنم."
"میتونم بپرسم چه زمانی این مدارک رو دریافت کردید؟"
"چند ساعت پیش. مگه فرقی هم میکنه؟"
ایان با لحن متفکری گفت "باید ابتدا با خودشون تماس بگیرید تا مطمئن بشید قضیه درسته."
"تماس گرفتم. جواب دادن و برای زندگیشون التماس میکردن. باید بدونی اون عوضی چه غلطی کرده."
ایان به سمتش برگشت "فقط از راه گول زدنشون میتونست همچین کلاه برداری بزرگی انجام بده."
تهیونگ دوباره به سیگارش پک زد "همینطوره. بهشون گفته از سمت من مامور شده قرارداد رو فسخ کنه و چندتا کاغذ جعلی بهشون نشون داده. اگه با خودم تماس نمیگرفتن و قرارداد رو لغو میکردن همهچیز نابود میشد"
ایان با وحشت زمزمه کرد " در اون صورت وضعیت بدی پیش میاومد..."
تهیونگ تلاش کرد به سر دردش توجه نکنه. "تصورشو نمیکنی چقد دلم میخواد تک تکشونو بفرستم جهنم. ولی یه درس عبرتی بهشون بدم که تا عمر دارن یادشون نره."
"هنوز باورم نمیشه ویلیام آلن خواسته باشه از این راه بهتون ضربه بزنه. من از این متعجبم که چطور به حرفش اعتماد کردن و بخاطرش باهاتون تماس گرفتن؟"
"متاسفانه راههای زیادی براش هست. آخرین ملاقاتمون با اون احمقا چندان درست پیش نرفت و احتمالا فکر کردن واقعا دلم میخواد قرارداد رو لغو کنم."
ایان هنوز گیج بود "پس چطور قراره این قضیه رو خاتمه بدید؟ ممکن بود ضربهی هنگفتی به سرمایهاتون وارد بشه."
تهیونگ برای مدتی طولانی به سقف اتاق خیره شد و به سیگارش پک زد. افکار زیادی توی ذهنش میچرخید و به قدری خشمگین بود که میلش رو برای داغون کردن تمام وسایل اتاق کنترل میکرد. اما خشمش فقط و فقط به سمت ویلیام آلن میرفت کسی که با حیله و کلک میخواست آخرین معاملهاش رو نابود کنه "بهشون گفتم یا محموله رو بهم برمیگردونن یا هرچی دارن و ندارن رو خاکستر میکنم. اونا منو میشناسن میدونن برام کاری نداره زیر پام لهشون کنم."
"در جواب قبول کردن؟"
"باید بکنن. معلومه که میکنن." تهیونگ به تندی ادامه داد "مجبورن در سریعترین زمان ممکن یا پول رو بهم تحویل بدن یا محموله رو برگردونن. ممکن بود بزرگترین ضرر تمام عمرمو ببینم. "
ایان کاغذها رو جمع کرد و با تردید گفت "برام عجیبه ویلیام آلن تا این حد تغییر کرده. به نظرم باید در اولین فرصت ممکن باهاش ملاقات کنید."
"البته که تغییر میکنه بههرحال تنها پسرشو کشتم و دنبال انتقام گرفتنه. ولی نمیدونه با کی در افتاده." سیگارشو به میز فشار داد و گفت "شایدم میدونه و براش مهم نیست هرچه زودتر بفرستمش اون دنیا. وقتی نامه رو برام فرستاد و جوابی بهش ندادم احتمالا فکر کرده میتونه هرکاری دلش میخواد بکنه."
"فکر نمیکنید عموتون جناب هالند ممکنه... دستی تو این جریان داشته باشه؟"
"بعید میدونم." تهیونگ به فکر فرو رفت و سر تکون داد "هالند هیچوقت انقدر حرکاتش توی چشم نیست. اگه بخواد کاری انجام بده یه جوری انجامش میده که به هرکسی بشه شک کرد جز خودش. نه اسمی ازش به جا میمونه نه ردی."
ایان کاغذها رو گذاشت روی همدیگه و تایید کرد "حق با شماست. شناختی که ازش دارید رو هیچکس دیگهای نداره. ولی باید باهاش ملاقات کنید خودتون میدونید ممکنه این قضیه به کجا ختم بشه."
"باید ببینمش. فکر کرده میتونه بدون دیدن نتیجهی کارش بزنه به چاک."
هنوز حرفاشون به اتمام نرسیده بود ولی همون زمان در اتاق به صدا در اومد و هردوشون ساکت شدن. تهیونگ با لحن تندی گفت "بیا داخل."
در به آهستگی روی لولا چرخید و جونگکوک سرکی به داخل کشید تا از حضورشون اطمینان حاصل کنه. با دیدن ایان تردیدش برای وارد شدن بیشتر شد و گفت "ببخشید... مزاحم شدم؟"
تهیونگ به محض دیدنش کمی نرم شد اما بازهم نمیتونست اجازه بده وارد اتاق بشه. "چیزی شده؟"
جونگکوک آب دهانشو قورت داد و دستاشو بههم پیچید. "چیزی نشده فکر کردم ممکنه تنها باشی. گفتم... یکم وقت بگذرونیم. البته اگه خسته نیستی."
"الان اصلا وقت مناسبی نیست یه مسئلهی کوچیک پیش اومده که نیاز به حل شدن داره." پسر بزرگتر روی میزش رو گشت تا سیگار دیگهای پیدا کنه.
" میتونم بپرسم کارتون کی تموم میشه؟ "صداش تقریبا زمزمه مانند بود.
" امشب نه، جونگکوک. برو بخواب دیروقته فردا باید بری دانشگاه. "
پسر کوچکتر اومد دوباره حرف بزنه و حتی دهانشو باز کرد و بعد پشیمون شد. صورتش کمی قرمز شد و زیرلب گفت "ببخشید که مزاحم شدم. شب بخیر." بدون اینکه اجازه بده جوابش رو بدن از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست. تا لحظهی آخر خجالت زده به نظر میرسید و رشتهی افکارشو کاملا از دست داد.
دیدن جونگکوک به راحتی تمرکزشو ازش میگرفت و مجبور شد کمی فکر کنه تا به بحثشون برگردن.
"حتی نمیخوام بهش بگم چرا پسرشو کشتم. از اینکه عصبانی باشه نمیترسم میتونم مثل مگس زیر پام لهش کنم ولی یه مشکل خیلی بزرگ هست."
ایان از روی مبل بلند شد و پرسید "اون نمیتونه به شما صدمه بزنه. درسته؟"
"من نگران جونگکوک. فقط کافیه دستش بهش بخوره تا کاری کنم آرزوی مرگ بکنه. ولی اون زمان که به جونگکوک صدمه بزنه برای انتقام گرفتن خیلی دیر میشه پس فقط چندتا هشدار کوچیک بهش میدم."
ایان تلاش کرد خیالشو راحت کنه. "نگران نباشید من تمام حواسم بهش هست اون به جز دانشگاه جای دیگهای نمیره."
تهیونگ تایید کرد و جواب داد "نگرانی من دقیقا از همین مورده. بیرون از عمارت امنیتش در خطره هرجا که میخواد باشه."
"فکر میکنید باید تدابیر امنیتی بیشتری براش انجام بدیم؟"
"به جز خودت که رانندهای باید یه محافظ دیگه همراهتون باشه. این مسئله اصلا شوخی بردار نیست اگه بفهمم تمرکزش روی جونگکوکه اجازه نمیدم بره دانشگاه."
"حق با شماست. کاملا بهتون حق میدم."
"دلم نمیخواست انقد کش پیدا کنه." تهیونگ خسته و عصبی برگشت تا پشت میزش بشینه. "اگه میدونستم با بیتوجهی کردن تا این حد جرات پیدا میکنه در اولین فرصت ممکن جایگاهشو بهش نشون میدادم."
ایان بهش قوت قلب داد "هنوز دیر نشده میتونید همهچیز رو خاتمه بدید."
"البته که بهش خاتمه میدم. فردا قبل از ظهر میرم پیشش و میخوام بدونم برنامهاش برای فردا چیه. تو خونهی خودشه یا شرکت." نگرانی و دلشورهای که وجودشو دربر گرفته بود به شدت آشفتهاش میکرد و میدونست باید حس ششم و غریزهاش رو جدی میگرفت.
"حتما. تا آخرشب بهتون اطلاع میدم."
ایان از اتاق بیرون رفت و تهیونگ درحینی که پشت میز کارش نشسته بود توی افکارش غرق شد. این افکار هرلحظه بیشتر عذابش میداد و موضوعات زیادی برای فکرکردن وجود داشتن که در آخر همشون به جونگکوک ختم میشدن. هیچ نگرانی خاصی در مورد امنیت خودش حس نمیکرد و حتی با تصور اینکه بخاطر اهداف یا عقدههای خودش جونگکوک آسیب ببینه قلبش تیر میکشید.
دلش نمیخواست به اون سالهایی برگرده که از هر مسئلهی کوچکی میترسید چون خیلی وقت پیش از دوران عبور کرده بود. با اینحال زمانیکه دشمنای چندین سالهاش مثل گاردن و هالند توی ذهنش نقش میبستن اوضاع براش سخت میشد و خودش رو چندان قوی نمیدید که تمام و کمال از معشوقهاش در مقابلشون محافظت کنه.
ترجیح میداد ازشون دور بمونه تا در فرصت مناسب وقتی همهچیز به نفع خودش میچرخید ضربهی نهایی رو بهشون بزنه. در این برههی زمانی، از همه لحاظ احساس گم گشتگی و سردرگمی میکرد طوری که تمرکز کردن براش سخت بود و بازهم، انتهای داستان به جونگکوک میرسید.
پاسی از شب گذشت وقتی در اتاقش دوباره به صدا در اومد و بعد از اینکه اجازهی ورود داد، دوتا از محافظاش وارد اتاق شدن. تهیونگ در تمام مدت بیوقفه روی مسائل اخیر فکر میکرد و اعصابش یک لحظه آروم نمیگرفت. هیچ نمیدونست چند نخ سیگار کشید و چقدر به اطراف قدم زد تا بتونه آرامش رو لمس کنه و نتیجهی خاصی عایدش نشد.
ایان و همکارش وارد اتاق شدن و تهیونگ به صندلیش تکیه زد. به محافظی که جثهاش حتی از ایان هم بزرگتر به نظر میرسید خیره شد و پرسید "تا الان کجا کار میکردی؟ "
"مسئول رانندگی برای شما و گاهی اوقات همراهی کردن جناب کیم رو به عهده دارم قربان."
"پس جونگکوک رو میشناسی." خیالش کمی آسوده شد گرچه محافظی که مقابلش ایستاده بود رو میشناخت. اکثر کسایی که براش کار میکردن فقط وظیفهی همراهی کردن خودش و جونگکوک رو به عهده داشتن بنابراین کارشون رو به درستی بلد بودن.
"بله آقا." چشمای ریز و بیاحساسش نشون میداد گردن آدما رو بدون تردید میشکست.
"ایان رانندگی میکنه و تو به جونگکوک میچسپی تا وقتی از دانشگاه بیرون بیاد. متوجهی چی میگم؟"
"بله آقا" صداش یکنواخت و رباتوار بود.
ایان این پا و اون کرد "قربان. باید همونجا بمونیم تا وقتی بیرون میاد؟"
"فکر میکردم قضیه براتون مشخص باشه." تهیونگ با جدیت به هردوشون خیره شد و بهشون هشدار داد "صبح زود میبریدش دانشگاه، همونجا جلوی دانشگاه میمونید تا وقتی بیرون بیاد. وقتی از در بیرون اومد هردوتون از ماشین پیاده میشید و اطراف رو بررسی میکنید تا خطری تهدیدش نکنه پس مواظب باشید وضعیت اصلا شوخی بردار نیست."
"هرچی شما دستور بدید." ایان اطاعت کرد.
"همونطور که از من محافظت میکنید، دو برابرش باید از جونگکوک محافظت کنید و اجازه ندید هیچ غریبهای حتی از کنارش رد بشه یا بهش نگاه کنه. شما میدونید وظیفهاتون رو چطور انجام بدید و تو چشم نباشید."
"بله قربان." نگهبان چشمای بیروحش رو به تهیونگ دوخت.
"متوجه شدی فردا برنامهی آلن چیه؟" تهیونگ برای خودش مشروب ریخت و به تندی از ایان پرسید.
"ایشون فردا قرار نیست جایی بره و تو خونهی خودش میمونه. به نظر میاد بعد از مرگ پسرش علاقهای به رسیدگی به کارای شرکت نداره."
"اون شرکت لعنتی و زهوار در رفته رو کی مدیریت میکنه؟"
ایان بهش اطلاع داد "به نظر میاد یکی از زیردستای قدیمی و قابل اعتمادش رو برای جانشینیِ خودش انتخاب کرده."
"انگار کاملا قطع امید کرده." پوزخندی روی لبهاش نقش بست و ادامه داد "احمق بود که به داشتن یه بچه قانع شد بههرحال این صنعت بیرحم و نامتعادله. شایدم فکرشو نمیکرد پسر بیمصرفش یهویی بره جهنم."
ایان از شنیدن حرفای تند و تیزش به خودش لرزید و نگاه تحسینآمیزی بهش انداخت "فکر میکنم جناب ویلیام اصلا نمیدونست پسرش چه کارایی میکرد و چطور براتون دردسر شده بود."
"اگه بفهمه بازم اهمیتی نمیده. درست مثل من که اگه جونگکوک دنیا رو آتیش بزنه بازم کسی حق نداره حتی بهش اعتراض کنه. بههرحال قابل درکه. ولی ما دوتا با هم فرق داریم خصوصا موقعیتهامون. اون نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه و من میتونم."
ایان با لحن متفکری گفت "احتمالا اگه باهاش صحبت نکنید بازم دست به یه سری کارای دیگه بزنه و اینبار واقعا به هدفش برسه."
"صحبت؟ اگه برم پیشش بهش نشون میدم چطور میتونم به راحتی بفرستمش پیش پسر عوضیش. باید بفهمه با کی طرفه برام مهم نیست خشم احمقانهاش بیشتر میشه یا کمتر."
"خودتون بهتر میدونید چیکار کنید." ایان تاییدش کرد.
"برو بیرون و همهچیز رو برای فردا آماده کن." تهیونگ از لیوانش نوشید. "صبح زود به سمت شهر راه میافتیم."
"بله قربان. شبتون بخیر."
جوابی بهشون نداد و هردوشون در سریعترین زمان ممکن از اتاقکارش بیرون رفتن. زمانیکه همهجا در سکوت فرو رفت، تهیونگ تلاش کرد ذهنش رو مرتب کنه و براش کار راحتی نبود. از آخرین باری که چنین حالتی رو تجربه کرد فقط یک روز میگذشت و فکر کردن به زندگیش باعث میشد این پروسه طولانیتر و آزار دهندهتر باشه. وقتی میفهمید توانایی کنترل کردن اعصاب و روانش رو اینجور مواقع نداشت، خودش رو ضعیف و بیدست و پا میدید و در حقیقت از موضوع اصلی بیشتر آزارش میداد.
دوست نداشت بهش فکر کنه وقتی بدبختیهاش هرروز بیشتر میشدن و تنها نور و خوشحالیِ زندگیش رو جونگکوک میدید. شاید اگه جونگکوک توی زندگیش نبود بدون اینکه به عاقبت کاراش فکر کنه یک تفنگ پر از گلوله برمیداشت و به هرکسی که سرراهش سبز میشد بدون درنگ شلیک میکرد. از عموش گرفته تا گاردن، ویلیام، خانوادههاشون و هر آدمی که ازش خوشش نمیاومد درست مثل هفت ماه پیش وقتی جونگکوک هنوز توی زندگیش پا نگذاشته بود.
فکر کردن به جونگکوک باعث شد آهی از سر ناامیدی بکشه و یادش بیاد فقط اون توانایی آروم کردنش رو در اون موقعیت داشت و فقط باید به اون پناه میبرد. فرقی نمیکرد چه کاری انجام میدادن. فقط دیدنش، گرفتن دستش یا بغل کردنش کافی بود تا حالش بهتر بشه اما ساعت مچیش 1 بعد از نیمهشب رو نشون میداد و امکان نداشت جونگکوک تا اون موقع بیدار مونده باشه. بنابراین به سستی از پشت میزش بلند شد تا به اتاق خودش بره و برای فردا برنامه بریزه.
احتمالا پسر کوچکتر در اون لحظات خواب هفت پادشاه رو میدید و تهیونگ نمیخواست بیدارش کنه. از اتاقش بیرون رفت، راهرو و پلهها رو طی کرد و زمانیکه پشت در اتاقش رسید متوجه نور ضعیفی شد که از زیر در به بیرون میتابید. تصور کرد ممکنه خدمتکار درحال مرتب کردن اتاق خوابش باشه و باید بخاطر این قضیه بهشون اخطار میداد. زمان بهتری رو برای اینکار پیدا نکرده بودن؟
وقتی دستگیره رو پایین کشید، انتظار حضور هرکسی رو میکشید به جز شخصی که روی تختش نشسته بود و به کتاباش نگاه میکرد. جونگکوک جا خورد وقتی در بدون اجازه باز شد و به محض دیدنش صاف سرجاش نشست. آبنباتی که توی دهانش بود رو بیرون آورد و از روی شگفت زدگی زمزمه کرد "تهیونگ."
نمیتونست یک کلمه حرف بزنه و هنگامیکه وارد شد فقط بهش زل زد. ذهنش خالی از فکر بود و باورش نمیشد فقط با دیدنش داخل اون لباسای سرهمی سفید رنگش قلبش رقتانگیزانه لرزید. موهای سیاهشو بالای سرش بسته بود و به قدری دوست داشتنی به نظر میاومد که انگار مستقیم از سرزمین تک شاخها بیرون پریده.
"فکر کردم خوابیدی. اینجا چیکار میکنی؟ "
"خوب شد اومدی. "صداش پر از خوشحالی بود و همزمان از تخت پایین اومد تا بهش نزدیک بشه."عصر اومدم بهت سر بزنم و سرت شلوغ بود."
"میدونم. کارام هیچوقت از تو مهمتر نیستن ولی موقعیت مناسبی نبود." تمام ناراحتیها، خشم و عصبانیتش به یکباره ناپدید شدن و زمانیکه بهش نزدیک میشد لبخندش انباشه از شادی بود.
دستاشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و گفت "اتفاقی افتاده؟ خوب به نظر نمیای."
پسر بزرگتر بازوهاشو دور بدن ظریفش پیچید و به جای جواب دادن پرسید "چرا تو اتاقت نیستی؟ حتما موضوع مهمی پیش اومده."
" اونطور که فکر میکنی نیست."
" بههرحال از این به بعد کنار من میخوابی. "
جونگکوک چونهاشو روی سینهی پهنش گذاشت و لب ورچید "نورا تنها میمونه. اون کوچولوعه فقط منو میخواد. به خودم عادت کرده."
"درسته کوچولو نیستم ولی منم به تو عادت کردم." نه چندان ملایم و آروم، فکش رو در دست گرفت و کمی خم شد تا لبهاشو ببوسه. در مقابلش ضعیف بود و نمیتونست موقع لمس کردنش خشونت به خرج نده و طولی نکشید که طعم آبنبات رو از لبهای نرمش چشید. در اون لحظات دلش میخواست بوسهی عمیقی رو شروع کنه تا حواسش مطلقا از همهچیز پرت بشه و زبونشو مشتاقانه بین لبهاش کشید اما تنها چیزی که عایدش شد فقط و فقط طعم آبنبات بود. دست نیرومندش رو پایینتر برد، دور کمر باریکش حلقه کرد و به خودش فشردش قبل از اینکه روی لبهاش زمزمه کنه. "دهنتو باز کن بهش نیاز دارم."
"الان... وقتش نیست خیلی خستهای..." جونگکوک خجالتزده به نظر میاومد و صورتش کاملا قرمز شده بود.
"متاسفانه قرار نیست اتفاقی بیافته. بدنت نیاز به استراحت داره." لحن صداش ناراحت و عصبی به گوش رسید و بوسهی دیگهای روی لبهاش گذاشت. احتمالا اگه بیشتر از اون پیش میرفت وضعیت رو برای خودش سختتر میکرد به همین خاطر زیاد براش اصرار نکرد و بوسیدنش رو ادامه داد. دیدنش توی اون لباسای بامزه و چشیدن طعم لبهاش به راحتی عقل و منطقشو ازش گرفته بود و درحالیکه به تخت نزدیک میشد گفت "به فکر خودت نیستی؟ نمیگی با دیدنت داخل این لباسا ممکنه چه بلایی سرت بیارم؟"
"عمدا نپوشیدم....خیلی گرم و راحته." پسرک نفس نفس میزد و شاید حتی اگه تهیونگ فکش رو نمیگرفت خودش سرشو براش بالا نگه میداشت.
" اگه میدونستی چطور با دیدنت عقلمو از دست میدم همچین لباسایی نمیپوشیدی."
"هروقت سردم بشه میپوشمش. دوستش داری؟ " وقتی تهیونگ روی تخت نشست، جونگکوک طبق عادتش پاهاشو دو طرف بدنش گذاشت، توی بغلش جای گرفت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد. با اشتیاق پرسید "بازم از اینا بخرم؟"
"بخر. بازم بخر." تهیونگ خندهی بیصدایی کرد و بازوهاشو دور کمرش پیچید. "امروز خیلی بامزه شدی دارم سعی میکنم نخورمت خرگوش کوچولو."
"خوشحالم لباسمو دوست داری." جونگکوک ناگهان از قبل قرمزتر شد و نتونست به چشماش نگاه کنه. "من... میخواستم یکم باهات حرف بزنم... ولی حس میکنم خستهای و خوابت میاد."
"اتفاقی افتاده؟ میدونی که میتونی هرچی میخوای رو بهم بگی."
"میدونم." مکث کرد و با تردید زیرلب گفت "ولی گفتنش خیلی برام سخته. مجبورم مقدمه چینی کنم."
اخمی از روی سردرگمی بین ابروهاش نشست "هرطور میخوای شروع کن. من بهت گوش میدم."
"امروز وقتی اومدم تو اتاقت فهمیدم یه مشکلی پیش اومده که نخواستی منو ببینی. مطمئنم الان واقعا خستهای و حالت زیاد خوب نیست." جونگکوک سرشو پایین انداخت و موهای بسته شدهاش جلوی صورت تهیونگ قرار گرفت.
پسر بزرگتر تلاش کرد جدیتش رو حفظ کنه و فقط بهش گوش بده گرچه با وجود بوی خوش بدنش و ظاهر خواستنیش تمرکز کردن براش فوقالعاده سخت بود. "خسته نیستم. نگران نباش."
"بخاطر همین میخواستم بگم..." مشخصا حرف زدن بیاندازه براش مشکل بود و تند و تند آب دهانشو قورت میداد. دستاشو به آهستگی از دور گردنش باز کرد و من من کنان ادامه داد " مشتاق بودم...در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم."
سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و تنشی که از سمت جونگکوک دریافت میکرد باعث میشد کنجکاو بشه. چونهاشو بالا گرفت و پرسید "تو چشمام نگاه کن و حرف بزن. از چی میترسی؟"
درون نگاهش احساسات زیادی موج میزد و پررنگترین احساسش ترس و نگرانی بود. شرم و خجالت تقریبا به همون اندازه از چشماش خونده میشد و همچنان برای حرف زدن میجنگید. "من... میخوام بگم... امروز مدت زیادی فکر کردم و... به یه نتیجهای رسیدم... "
"جونگکوک." تهیونگ با جدیت بهش دستور داد "راحت حرفتو بزن نمیدونم از چی میترسی ولی لازم نیست نگران باشی. هرچی تو ذهنت هست رو بگو."
پسر کوچکتر پلک زد و خواست سرشو در کمال اضطراب پایین بندازه ولی دست تهیونگ چونهاش رو گرفته بود و بهش این اجازه رو نمیداد. "فقط اومدم بهت بگم... تو... بهم امنیت و آرامش میدی... وقتی پیشتم انگار هیچکس و هیچی نمیتونه بهم صدمه بزنه." نگاه دزدکی و سریعی به چشمای مبهوت تهیونگ انداخت "واقعا کنارت احساس امنیت میکنم... میخواستم اینو بگم. "
همهچیز حتی زمان در لحظه برای تهیونگ متوقف شد و سرجاش خشکش زد. به محض شنیدن همون چند کلمه گرمای دلپذیری درونش درحال رشد بود و لبخندی که به آهستگی داشت روی لبهاش میگرفت رو نتونست کنترل کنه. دوست داشت با صدای بلند قهقهه بزنه ولی توانایی واکنش نشون دادن ازش سلب شده بود. "بخاطر این انقد استرس داشتی؟ بهم نگاه کن." چونهاشو بالا گرفت تا دوباره به چشمای درخشانش که همچنان داخلشون نگرانی دیده میشد نگاه کنه. "کاری میکنی ندونم باهات چیکار کنم. نکنه بازی کردن با قلب من برات شوخیه؟"
"تا الان... همچین حرفایی رو به هیچکس نگفتم. بخاطر همین گفتنش برام سخته."
"همیشه باعث میشی روانم بههم بریزه." سرشو جلو برد و بدون ذرهای مکث بوسهی کوچکی روی لبهای لرزانش زد "دوباره بگو ولی اینبار از گفتنش نترس."
"حرف زدن در مورد خواستههام برام سخته." حین حرف زدن هنوز نگران به نظر میرسید و با دستاش بازی کرد. "فکر میکنم باید یه زمان مناسبتر براش پیدا کنم تا حرف بزنیم الان خستهای."
"احمق نباش من همیشه برات وقت دارم. میخوای در مورد موضوع دیگهای حرف بزنی؟"
"آره ولی..." تهیونگ در تلاش بود نگاهشو بدزده و دستشو روی دست تهیونگ گذاشت که چونهاش رو گرفته بود. "لطفا قول بده قضاوتم نمیکنی. اگه خوشت نیومد فقط... بگو دیگه تکرارش نکنم."
پسر بزرگتر کاملا سردرگم شد و نگاهش رو به چهرهی پر از اضطراب و خجالتش دوخت. هیچ حدسی نداشت میخواست درچه مورد باهاش صحبت کنه و نگرانی کم کم وجودشو در بر میگرفت. "هرگز قضاوتت نمیکنم فرقی نمیکنه چی باشه. کاری کردی؟ جایی رفتی و بهم نگفتی؟"
جونگکوک به سرعت سر تکون داد "نه اینطور نیست کاری نکردم." به چشمای خیره شد و زمزمه کرد "خواهش میکنم قول بده. بگو بهم نمیخندی یا ازم عصبانی نمیشی."
"داری نگرانم میکنی. حرف بزن بفهمم جریان چیه."
"نمیتونم عجله کنم." جونگکوک از شدت اضطراب نفس نفس میزد اما تصمیمش رو گرفته بود و دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد. "میشه...اجازه بدی... تو گوشت بگم؟"
"سر در نمیارم. چطور میتونی انقد ازم بترسی من قرار نیست کاری بکنم." احساس خوبش از ابراز علاقهی چند لحظه پیشش داشت ناپدید میشد و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست. "چرا تا این مضطرب و نگرانی؟"
"دست خودم نیست قسم میخورم." از شدت نگرانی لبهاش میلرزید و گونههاش نمیتونستن از اون قرمزتر بشن. "میشه تو گوشت بگم؟ نمیتونم... تو چشمات نگاه کنم."
"خدای من." با عجله دستور داد و منتظر موند. "خیلی خب گوش میدم. بهم بگو چی میخوای بگی."
دستای سردشو محکمتر دور گردنش پیچید و به آهستگی سرشو به گوشش نزدیک کرد. تهیونگ به راحتی تپش قلبشو میشنید و هرلحظه متعجبتر میشد ولی کاری از دستش برنمیاومد به جز صبرکردن. کمرشو از روی لباس بزرگ و پشمیش نوازش کرد و تشویقش کرد "حرف بزن. لازم نیست از چیزی بترسی."
"من... امروز فهمیدم.. وقتی کنارتم احساس کسی رو دارم که ازش محافظت میشه." نفسهای گرمش به گوشش میخورد و خجالت به لحن نگرنش اضافه شده بود. " تو همیشه با لقبای قشنگ صدام میزنی و ازشون خوشم میاد. خیلی... هیجان زده میشم وقتی بهم میگی پرنسس، گربه کوچولو و هرچیزی که باهاش صدام میزنی. "
تهیونگ سر تکون داد و با محبت پشتشو نوازش کرد"از این به بعد بیشتر با این اسما صدات میزنم. همینو ازم میخوای پرنسس؟ "
جونگکوک به سختی زمزمه کرد "میتونم بهت بگم ددی؟ تو... از من بزرگتری... ازم محافظت میکنی و... کنارت امنیت دارم... لطفا." جملهاش رو به اتمام رسوند و به نظر میاومد نگرانیش ناگهان تا حدودی کم شده بود. اما هنوز از واکنش تهیونگ میترسید و پرسید "خیلی دوست دارم....بعضی وقتا ددی صدا بزنم. خصوصا وقتایی که روی پات میشینم."
کمی راحتتر صحبت میکرد و در اوج نگرانی پلک زد "نمیدونستم چطور باهات حرف بزنم گفتنش خیلی برام سخت بود. اگه... نمیخوای اینجوری صدات بزنم فقط بهم بگو."
دستاش دور کمرش خشک شده بودن و نگاه مبهوت و گرد شدهاش به دیوار اون طرف اتاق میخ شد. قلبش به قدری تند میزد که توانایی شکافتن قفسهی سینهاشو داشت و حتی قادر نبود صحبت کنه از اونجایی که دهانش از شدت شوک زدگی خشک شده بود.
"لطفا قضاوتم نکن قسم میخورم منحرف نیستم." وقتی دوباره برگشت تا به چهرهی تهیونگ نگاه کنه با عجله ادامه داد. "فقط... اینطور احساس میکنم. اصلا دست خودم نیست خیلی حس خوبی بهم میده وقتی اونجوری صدات میزنم."
"شاید... بهتر باشه حرف زدن رو بس کنی." تهیونگ حرفشو قطع کرد و درحینی که به چشمای پر از ترس و خجالت جونگکوک نگاه میکرد پرسید "تو این حرفا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی بهت یاد داد همچین چیزی رو یاد بگیری؟"
"میدونستم ازم دلخور میشی." غمگین و ناراحت ادامه داد "باورکن هیچکس بهم یاد نداد خودم حسش کردم."
"امکان نداره." سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و به تمام اجزای صورتش نگاه کرد. هنوزم قابلیت هضم کلماتی که از دهانش خارج شدن و درست کنار گوشش زمزمه کرد رو نداشت و در شوک عمیقی به سر میبرد. اما غافلگیر شدنش به طرز عجیبی در کنار هیجانش چندان به چشم نمیاومد و موهای سیخ شدهی بدنشو حس کرد. "از این کلمات بلد نبودی و حتی معنیشو نمیدونی من مثل کف دستم میشناسمت. راستشو بگو از کجا یاد گرفتی؟"
"خودم یاد گرفتم میشه انقد این سوالو نپرسی؟" دستاشو از دور گردنش شل کرد و خواست از بغلش بیرون بیاد "ترسم بیخود نبود مطمئن بودم اینجوری واکنش نشون میدی."
"قرار نیست جایی بری کوچولو." کمرشو محکمتر گرفت و اجازه نداد از بغلش پایین بره. به زحمت میتونست تمرکز کنه و قلبش خودشو به قفسهی سینهاش میکوبید. "صبرکن. فقط تعجب کردم چون اصلا انتظارشو نداشتم. تو کاملا مطمئنی معنی این کلمه چیه؟ "
"آره مطمئنم." بعد از گفتن حرفاش دیگه مثل قبل مضطرب نبود و فقط خجالت و دلخوری از چشماش خونده میشد. "لطفا از دستم عصبانی نشو اگه نخوای دیگه هیچوقت اونجوری صدات نمیزنم."
"چجوری؟ میتونی تو چشمام نگاه کنی و دوباره بگیش؟" تهیونگ با جدیت به چالش کشیدش و نگاهش رو به لبهاش دوخت
"ولی... همین چند لحظه پیش گفتمش." دوباره به سرعت مضطرب شد.
"بازم بگو. به چشمام نگاه کن و بگو از چیزی نترس."
جونگکوک قبل از حرف زدن آب دهانشو پایین فرستاد و نفسهاش داشتن تند میشدن اما این اتفاق فقط بخاطر استرس و خجالت بود. وقتی تهیونگ نگاهش رو از لبهاش برداشت و به چشماش دوخت با تردید گفت "اگه میشه... لطفا بذار ددی صدات بزنم. نمیدونم چرا این درخواستو دارم... فقط حس خوبی بهم میده."
"تو دیوونه شدی." اخم کمرنگی که بین ابروهاش نشسته بود با لحنش همخوانی داشت "دیوونه شدی و میخوای منم دیوونه کنی. این لعنتی یه خط قرمز محسوب میشه و معنیای زیادی داره و مطمئنم از همشون خبر نداری. تو زیادی برای چنین کلماتی معصومی."
"من فقط میدونم وقتایی که نوازشم میکنی.... یا بهم محبت میکنی و روی پاهات میشینم میخوام اینجوری صدات بزنم. حسش فوقالعادهاس." اینبار جونگکوک بود که به تمام اجزای صورتش نگاه کرد و زیرلب گفت "تنها خواستهام همینه. قبلا هر خواستهای میکردم قبول میکردی."
"میدونی از چه بابت شانس آوردی؟"
پسر کوچکتر گیج و سردرگم بهش خیره شد و پرسید "منظورت چیه؟"
با لحنی که سرما و جدیت ازش میبارید زمزمه کرد" هیچ نمیتونی تصورشو بکنی چقد دلم میخواست الان به تخت میخکوبت کنم و بهت نشون بدم معنی دقیق این کلمه چیه." باسنش رو بدون هیچ ملایمتی توی مشتش فشرد طوری که نالهی درد آلود جونگکوک بلند شد و پسر بزرگتر بیتوجه بهش ادامه داد "شانس آوردی بدنت هنوز زخمی و آسیب دیدهاس. زمان خوبی رو برای شروع این بازی انتخاب کردی."
نفسش توی سینه حبس شد و غر زد "تهیونگ... دردم گرفت."
"میتونست خیلی بیشتر دردت بگیره." پوزخند زد و اینبار قدرت بازوشو برای اسپنک کردنش به کار برد. با کف دست ضربهی محکمی به باسنش زد و پرسید "پسر من از این حرفای خطرناک و ممنوعه بلد نبود ولی مهم نیست از کجا یاد گرفتی. خوشحالم که نمیدونی چی در انتظارته و میتونم به شیوهی خودم بهت یاد بدم چه بازیای قشنگی میتونیم باهم بکنیم. "
جونگکوک نفس بریده از ضربهای که به باسنش خورده بود حتی نتونست جوابشو بده و پسر بزرگتر از روی تخت بلند شد. به این منوال، اونم مجبور شد همراهش بلند بشه و دستاش هنوز میلرزیدن و نمیدونست چطور واکنش نشون بده. "باید... برم به نورا سر بزنم..."
"اومدنت با خودت بود ولی رفتنت با من. حق نداری بری تو اتاق خودت." تهیونگ به سمت کمدش رفت تا لباسای راحتیشو بپوشه و ادامه داد "شبا پیش من میخوابی و پرستار پیش نورا میمونه. نمیخوام در این مورد مخالفتی نشون بدی."
جونگکوک در جواب حرفی نزد چون مطمئن بود امکان نداشت بتونه راضیش کنه که اجازه بده از اتاق بیرون بره. با اینحال دستاشو جلوی بدنش بههم قفل کرد و پرسید "منم باید لباسامو عوض کنم؟ این خیلی گرم و بزرگه."
"بهم اعتماد کن. شاید همین یکی بتونه امشب در مقابل من ازت محافظت کنه."
تهیونگ حین حرف زد مستقیم به چشمای گرد شدهی جونگکوک خیره شد و مطلقا از دیدن خجالتش لذت میبرد. مدتی پیش وقتی خسته از یک روز خسته کننده و آزاردهنده وارد اتاق خوابش شده بود، هرگز تصورشو نمیکرد اوضاع به چنین جایی ختم بشه و حالا در اوج هیجان و عقب زدن شیطان درونش، کنار فرد مورد علاقهاش یک خواب آروم و بدون کابوس رو تجربه میکرد.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee