Part 51

577 60 3
                                    

چنل تلگرام

@MinSung_HYUNLIX-ZONE
با شنیدن صدای موبایلش ، نفس عمیقی کشید و از خواب بیدار شد. 
با دیدن پتوی خالی بین دستاش ، متوجه شد هیونجین اون کوچولو رو برده و این باعث میشد اشک توی چشماش جمع بشه. 
بدون اهمیت به صدای زنگ از روی مبل بلند شد و به طرف اتاقش دوید.. 
ته دلش امید داشت که هیونجین اینکار رو نکرده باشه ولی خب این غیر ممکن بود. 
اروم در اتاق مشترک با مردش رو باز کرد و با خالی بودن تخت اخم محوی کرد و به طرف اتاق جینا دوید. 
با ندیدن اون کوچولو ها و هیونجین ، اخم غلیظی کرد و به طرف موبایلش رفت. 
هوا تاریک شده بود و نشون میداد چهار یا پنج ساعتی میشد که خوابیده. 
موبایلش رو از روی اپن برداشت و با دیدن اسم هیونجین ، نفسی از روی حرص کشید و ایکون سبز رو زد و با داد گفت : بچمو کجا بردی هوانگ هیونجین ؟
با شنیدن صدای داد فلیکس اخمی کرد و متقابلا لب زد : صداتو بیار پایین. 
با داد هیونجین تازه متوجه شد که چقدر حساس و بی فکر عمل کرده. 
لبش رو گزید و روی مبل نشست و با تن صدای ارومی لب زد : کجایین ؟ جینا کجاست ؟
این لحن پر از بغض فلیکس اعصابش رو بازی میداد. 
میدونست بخاطر اون پسر داره گریه میکنه واسه همین سعی کرد اروم برخورد کنه. 
پس لب زد : داریم میاییم خونه عزیزم .. چند تا وسیله خریدم تا چند دقیقه ی دیگه میرسن خونه..  لطفا در رو براشون باز کن و لباس بپوش ..
کارشون زود تموم نمیشه. 
اب بینیش رو بالا کشید و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : وسیله ی چی ؟
لبخندی زد و گفت : الان دیگه میرسن عزیزم. 
و با اتمام حرفش ایفون زنگ خورد. 
برای بار دوم اب بینیش رو بالا کشید و به طرف ایفون رفت. 
با دیدن کامیون بزرگی که دم در خونش بود ، در رو زد و گفت : هیونجین ؟ اروم لب زد : جونم ؟
هقی زد و گفت : گذاشتیش پرورشگاه ؟
اخمی کرد و در خونه رو باز کرد و به فلیکس نگاه کرد. 
فلیکس با چشم های خیس موبایل رو پایین اورد و حرفی نزد. 
لبخندی زد و کالسه ی دوقلویی که همین امروز خریده بود رو از دیوار کنار در کشید و رو به روی فلیکس قرار داد و گفت : نه عزیزم. 
با دیدن جینا و پسر کوچولویی که توی کالسکه خوابیده و هر دو پستونک توی دهن داشتن ، بغض سنگینی کرد و یه دفعه زد زیر گریه. 
هیونجین لبخندی زد و کالسه رو وارد خونه کرد و به سمت فلیکس رفت. 
بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : من فدای قلب مهربونت عزیزم .. نتونستم بزارمش پروشگاه .. اون بچه خیلی خوب بلده خودشو توی دلم جا کنه
.
هقی زد و از توی بغل مردش بیرون اومد و گفت :
چطور شد ؟
لبخندی زد و شروع به تعریف کرد. 
)فلش بک( 
بعد از یک ساعت از بحثی که با فلیکس داشت از اتاق خارج شد و با دیدن چشم های بسته و نفس های منظم عشقش ، اهی کشید و به سمتش رفت. 
پایین مبل زانو زد و به فلیکس نگاه کرد. 
بوسه ای روی گونه اش گذاشت و خیلی اروم پسر کوچولو به خواب رفته رو از بین دستاش بیرون کشید و به سمت اتاق رفت. 
روی تخت قرارش داد و پوشک تمیزی از توی کشو در اورد و براش بست و یکی از لباس های ست اسپرت جینا که استفاده نشده بود و برای یکسالگیش خریده بودن ، تنش کرد و پتو رو دوباره دورش پیچید. 
متاسفانه اون کوچولو مشکل گوارش هم پیدا کرده بود بخاطر همین خیلی کم دستشویی میکرد.  با اماده شدن اون کوچولو ، به طرف دخترکش رفت و اون رو هم توی پتو پیچید. 
کیف جینا رو از گوشه ی اتاق برداشت و روی شونه اش قرار داد. 
سپس جینا و اون پسر کوچولو رو روی دستاش بلند کرد و از اتاق خارج شد. 
نگاهی به فلیکس انداخت و اهی کشید. 
میدونست اگر فلیکس بیدار بشه و خونه رو بدون جینا و اون کوچولو ببینه عصبی میشه ولی کاری نمیشد کرد. 
اگر بیدار بود جلوی رفتن اون پسر کوچولوی مظلوم رو میگرفت بخاطر همین بیدارش نکرد و بدون سر و صدا از خونه خارج شد. 
به سختی دکمه ی اسانسور رو زد و به محض باز شدن در ها وارد شد. 
نگاهش رو به جینا داد و بوسه ای روی پیشونیشگذاشت و گفت : من عشقم به تو رو با هیچ کس تقسیم نمیکنم وجودم .. تنها بچه ی من فقط خودتی ..
هیچ کس رو به جز تو توی قلبم راه نمیدم بابایی. 
و بدون نگاه انداختن به پسر کوچولوی معصوم از اسانسور خارج شد و به طرف خونه ی خودش رفت
.
باید جینا رو به مامانش میداد تا مراقبش باشه. 
ایفون رو زد و با باز شدن در ، وارد شد و به سمت واحدش رفت. 
در توسط مادرش باز شده و چهره ی خندونش توی دید بود. 
با لبخند از اسانسور پیاده شد و به سمت مادرش رفت. 
جینا رو بهش داد و گفت : لطفا مراقبش باش مامان .. فلیکس خوابه نمیخواستم بیدارش کنم. 

سری تکون داد و خیلی اروم نوه ی عزیزش رو از هیونجین گرفت و گفت : بدش من عزیزدلمو. 
با جا گرفتن جینا توی بغلش بوسه ای روی دست کوچولوش زد و نگاهش رو به بچه ی توی بغل هیونجین که تازه دیده بودش ، داد. 
با اخم لب زد : این کیه ؟
پوزخندی زد و گفت : اون مردک اشغال بچه رو توی سطل زباله ی سر کوچه گذاشته بود.. 
فلیکسم دلش سوخت اوردش خونه ..  حمومش دادیم و براش شیر درست کردیم ولی یه کبودی بزرگ روی کمرش بود. 
بردیمش بیمارستان و فهمیدیم که بد ترین بلا ها رو سرش اوردن.. 
با ناراحتی و ترحم به اون کوچولو نگاه کرد و گفت : چی مثلا ؟
نفسی از روی ناراحتی کشید و گفت : چند روزیمیشه که بهش غذا ندادن. 
پوشکشم عوض نشده بود .. کبودی کمرشم بخاطر کودک ازاری بود. 
بورا با چشم های گشاد شده بهش نگاه کرد و گفت :
خب ؟
نگاهش رو به مادرش داد و گفت : هیچی دیگه .. به پلیس گزارش دادیم و فیلم های دوربین ها رو بهش نشون دادیم .. 
جینا رو دوباره بوسید و گفت : الان میخوای باهاش چیکار کنی ؟
لبش رو از داخل گزید و گفت : میخوام بزارمش پرورشگاه .. فلیکس توی فکر نگه داشتنش بود ..
نمیخوام نگهش دارم .. حوصله ی می چان رو ندارم .. درسته این بچه کاری نکرده ولی بازم با بودنش توی زندگیم نابودم کرد و 9 ماه تموم ازارم داد.  بورا سری تکون داد و گفت : درستشم همینه عزیزم
.. الان فلیکس میدونه داری میبریش ؟
سرش رو به بالا برد و گفت : گفتم عصر میبرمش .. ولی خب الان خوابه از این فرصت استفاده کردم
.. میدونم اگر بیدار باشه نمیزاره ببرمش و مقاومت میکنه. 
موهای بلندش رو پشت گوشش زد و گفت : باشه پسرم .. فقط اذیتش نکن مامان باشه ... فلیکس کم زجر نکشیده .. الانم خوب کردی جینا رو اوردی تا یکم بخوابه. 
لبخندی از محبت مادرش زد و گفت : مرسی مامان .. زود میام دنبال جینا. 
و با اتمام حرفش کیف جینا رو به مادرش داد و گفت : من دیگه باید برم فعلا .
.
.
با رسیدن به پرورشگاه ، از ماشین پیاده شد و درعقب رو باز کرد. 
پسر کوچولو رو از روی صندلی جینا برداشت و بعد از پیچیدن پتو دور بدن ظریفش ، در ماشین رو بست و به طرف ورودی رفت. 
به سمت راهنمای پرورشگاه رفت و گفت : خسته نباشید .. من این بچه رو پیدا کردم الانم میخوام بزارمش پرورشگاه.. 
راهنما لبخندی زد و گفت : حتما .. یسری کار های اداری داره که باید انجامش بدین. 
سری تکون داد و گفت : هر چی زود تر بهتر. 
راهنما دستش رو دراز کرد و گفت : از این طرف لطفا. 
و هیونجین رو به طرف اتاق مدیریت برد تا کار های واگذاری این کوچولو رو انجام بده. 
وقتی کار های اداری تموم شد ، از اتاق مدیر خارج شد و به سمت راهنما رفت. 
برگه رو به دستش داد و گفت : کجا باید بزارمش ؟ راهنما راه افتاد و گفت : لطفا دنبالم بیایید. 
پشت سر راهنما راه افتاد و با رسیدن به اتاق ، پسر کوچولو رو توی یه تخت کوچولو قرار داد و تا خواست کمرش رو صاف کنه ، انگشتش بین انگشت های طریف و کوچولوی اون بچه قرار گرفت. 
اخمی کرد و به دستش نگاه کرد. 
اروم دستش رو کشید تا از اون بچه جدا بشه که پسرک یه دفعه زد زیر گریه و با دست ازادش پایین پیراهن هیونجین رو گرفت. 
هیونجین با قلبی که کمی میلرزید ، به پسرک نگاه کرد و لبش رو گزید. 
دستش رو از توی دست بچه بیرون کشید و لباسش رو هم به ارومی ازاد کرد. 
با عجله روشو گرفت تا خارج بشه که شدت گریه ی اون بچه بیشتر شد و به شکم برگشت. 
دست های کوچولوش رو به طرف هیونجین دراز کرد و با صورتی خیس و چشم های پر از اشک بهش نگاه کرد و با اصوات نامفهوم از هیونجین خواست که رهاش نکنه. 
هیچ کس دل و افکار اون کوچولو خبر نداشت. 
شاید اون بچه از رها شدن دوباره ترسیده بود.. 
هر چی نباشه این سومین باری بود که رها میشد. 
چشماش رو به هم فشرد و به سمتش برگشت. 
با دیدن این حالت اون کوچولو ، بغضی گلوش رو گرفت و برای لحظه ترسید.. 
از عاقبت رها کردن این کوچولو و تنهایی جینا ترسید. 
هوفی کشید و به سمت تخت رفت و دستاش رو به زیر بغل های پسرک رسوند و بلندش کرد و محکم توی بغل گرفتش. 
پسر کوچولو پیراهن هیونجین رو سفت توی مشت کوچولوش گرفت و پیشونیش رو روی گردنش قرار داد و کمی اروم شد. 
دستش رو توی موهای اون کوچولو فرو کرد و کاملا غیر ارادی بوسه ای روی سر شونه ی کوچولوش گذاشت و گفت : باشه عزیزم .. بیا بریم خونه .. الان میریم پیش فلیکس. 
)پایان فلش بک( 
با شنیدن حرف های هیونجین ، هقی زد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و گفت : هیونجین عاشقتم خیلییی زیاد. 
لبخند محوی زد و متقابلا فلیکس رو بغل کرد و گفت : منم همینطور قلبم .. الان دیگه به طور رسمی مال ماست. 
الانم بچه ها رو ببر توی اتاق و لباسات رو عوض کن که حسابی کار داریم .. باید بریم اتاق پسرمون رو بچینیم. 
از ذوق زیاد هقی زد و از بغل هیونجین خارج شد و به طرف کالسکه ی دو قلو رفت. 
نه اینکه فلیکس تو یه روز عاشق و دلباخته ی این بچه شده باشه .. نه .. اون فقط خیلی دلش براش میسوخت و دوست داشت براش جبران کنه ..
میخواستم با گذاشتن یه زندگی خوب و پر از عشق از عذاب وجدانی که نسبت بهش گرفته بود ، کم کنه
..
و چی بهتر از این که اون بچه الان پسرش شده بود ..و چی بهتر از اون که دخترکش دیگه تنها نبود و یه همبازی هم سن خودش رو داشت.
بچه هاش رو به طرف اتاق برد و هیونجین رو تنها گذاشت. 
با به صدا در اومدن زنگ واحدش ، در رو باز کرد و با دیدن کارگر ها لبخندی زد و کنار رفت تا وسایل رو داخل یکی از اتاق های خالی قرار بدن. 
همانطور که بالای سر کارگر ها بود ، گوشیش زنگ خورد. 
با دیدن اسم مینهو روی بک گراند ، اخمی کرد و ایکون سبز رو زد. 
مینهو لبخندی زد و گفت : هیونجین ؟ با لحنی سرد لب زد : بله ؟
با شنیدن لحن سرد هیونجین اخم محوی کرد و گفت : راستش من و چان شب داریم میاییم پیشتون ..
خواستم بگم که بدونی خداحافظ.
و تماس رو سریع قطع کرد تا هیونجین نتونه مخالفت کنه. 
اهی کشید و موبایلش رو پایین اورد و به طرف اتاق رفت. 
با دیدن فلیکس که داشت لباس کوچولو هاش رو عوض میکرد ، گلوش رو صاف کرد و گفت :
مینهو و چان دارن میان اینجا. 
با شنیدن اسم اون زوج ، اخم غلیظی کرد و کمرش رو راست کرد و جوراب های دخترکش رو تا کرد و گفت : چی میخوان ؟
شونه ای بالا داد و گفت : نمیدونم عزیزم. 
هوفی کشید و با همون اخمش گفت : هیونجین من دیگه نمیتونم ساکت بشینم هر کس هر چی خواست بهم بگه … حرف زدن جواب میدم ... به دخترم اهانت کردن با خاک یکسانشون میکنم. 
لبخندی زد و به طرف فلیکس رفت. 
چونه اش رو گرفت و گفت : از کی تا الان اینقدر خشن شدی ؟
با همون اخم صورتش رو از توی دست هیونجین بیرون کشید و گفت : نکن هیونجین من دارم جدی صحبت می کنم. 
اینقدر این قلدر بودن براش قشنگ و خاص بود که کم اورد و به سمت دیوار هلش داد. 
به محض برخورد به دیوار ، دستاش رو به گونه های فلیکس رسوند و لب روی لباش گذاشت و از همون اول زبونش رو وارد دهنش کرد. 
ابروهاش رو بالا داد و چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. 
هنوزم به این حرکات یهویی هیونجین عادت نکرده بود و این موضوع کمی میترسوندش. 
لب پایین فلیکس رو بین دو لب گرفت و چنان مکید که اه همسرش بلند شد. 
جهت سرش رو عوض کرد و اینبار لب بالای فلیکس رو بوسید و بعد از زبون زدن با صدا لباش رو جدا کرد و گفت : اینقدر کیوت نباش. 
ضربه ی محکمی به بازوی هیونجین زد و گفت :
من کیوت نیستم. 
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم .. حالا چیکار کنیم ؟ راهشون بدیم ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : نمیشه که راهشون ندیم .. 
لبخندی زد و گفت : مرسی از درکت. 
متقابلا لبخندی زد و خواست چیزی بگه که پسر کوچولو بدنش رو تکون داد و با صدای بلندی شروع به گریه کردن کرد. 
اخمی کرد و دستش رو به اون کوچولو رسوند و از روی تخت بلندش کرد و خطاب به هیونجین لب زد :
هیونجین ؟ اگر این بچه رو ببینن چی ؟
شونه ای بالا داد و گفت : این بچه از لحاظ قانونی مال ماعه .. مدارکشم هست .. حالا هر کسی هر غلطی خواست بکنه. 
نگاهش رو به پسرک داد و گفت : براش شیر درست میکنی تا من پوشکش رو دربیارم ؟ فکر کنم اذیته. 
با لبخند به پسرکش نگاه کرد و دستی به موهای پر پشتش کشید و گفت : اره عزیزم.. 
با اخم محو و با نمکی به هیونجین نگاه کرد و پسرکش رو به خودش فشرد و همانطور که موهاش رو درست میکرد گفت : اینطوری با پسرم رفتار نکن. 
دوباره لبخندی زد و به سمت فلیکس رفت. 
بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : کاش اینقدر فرشته نبودی فلیکس .. داری دیونم میکنی با این زیبایی و مهربونیت. 
لبش رو گزید و گفت : بحث فرشته بودن نیست هیونجین .. بحث انسانیته .. من نمیتونم بی خیال از کنار این بچه ی بی پناه رد بشم .. اونم الان که دارم بلا هایی که سرش اوردن رو میبینم. 
لباش رو بهم فشرد و سرش رو پایین انداخت. 
سری تکون داد و گفت : میرم براش شیر درست کنم .. فقط اگر میتونی بخوابونش تا بعد بریم اتاقش رو بچینیم .. راستی به مامان و بابا هم گفتم بیان کمکمون. 
با چشم های گرد شده به مردش نگاه کرد و گفت :
مامان و بابا از کی میدونن ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : موقعی که رفتم دنبال جینا فهمیدن .. مامان خیلی مخالف بود ولی خب به تصمیممون احترام گذاشت. 
اخمی کرد و گفت : چرا مخالف بود ؟
نگاهش رو به پسرک که کمی اروم تر شده بود داد و با لبخندی از روی محبت لب زد : گفت دوست نداره تو اذیت بشی .. دوتا بچه صد در صد اذیتت میکنه و این چیزا. 
ابرویی بالا داد و گفت : مامانت بهترین مادر شوهر دنیاعه. 
و ریز خندید. 
هیونجین هم خندید و گفت : چون تو بهترین همسر دنیا برای پسرشی. 
چشماش رو بهم فشرد و پسر کوچولو رو روی تخت قرار داد و شلوارش رو در اورد و پوشکش رو باز کرد و گفت : اگر یکم دیگه بمونی اتفاقات خوبی نمی افته .. برو براش شیر درست کن. 
از پشت به فلیکس نزدیک شد و دستی به باسنش کشید و بوسه ای روی گردنش گذاشت و گفت : چیه
؟ میترسی تحریک بشی ؟
هوفی کشید و پوشک رو بست و گفت : هیونجین برو دیگه بچم هلاک شد. 
سری تکون داد و به سمت خروجی رفت تا برای این کوچولو که به تازگی عضوی از خانواده اش شده بود ، شیر درست کنه. 
.
.

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now