اعتراف🕯

174 26 123
                                    

شاهد های زیادی حضور داشتند؛ کرم‌های شب‌تابی که با نور درخشان خود در دل تاریکی می‌رقصیدند. آسمانی که با ابرهای تیره‌اش چشمان ماه و ستاره‌های در آغوش گرفته‌اش را با وحشت بسته بود، نیز نظارت‌گر بود.
ناظر و شاهد تابوت مرگ ، تابوتی که دخترک زنده را با خود به گور می‌برد.

آوای نم نم بارون را از توی تابوت می‌شنید، صدای شلپ شلپ چکمه‌ی سربازهایی که حملش می‌کردن، چکمه‌هایی که توی گل های سرزمین آیرشایر فرو می‌رفتن و جاشون با قطرات بارون پر می‌شد.
فضای تنگ و خفه‌ی تابوت مثل قاتلی بی رحم دستش رو روی گلوش گذاشته بود و فشار می‌داد.
نفس هاش به شمار افتادن.
انگشت های کشید و لرزانش رو روی سقف تابوت کشید و قطره‌ی اشک از گوشه‌ی چشمش سر خورد و در گوشش ناپدید شد.
صداش توی گوش‌هاش شنیده شد.

(اگه برای دوست داشتنش محکوم به مرگ ام من این مرگ رو با افتخار قبول میکنم، تو این سرزمین مرگ دوست وفادار همه‌ی آدم هاست. بیماری، جنگ، ظلم و قوانین بی‌ریشه. از بین همه‌ی این ها من مردن برای اون رو انتخاب میکنم.)

هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کرد که حرف هاش به حقیقت بپيوندند، اون پشیمون نبود، هرگز از مردن برای بکهیون پشیمون نبود، اما مثل هر دختر دیگه‌ای پایان شیرینی برای زندگیش می‌خواست، یه پایان در کنار بکهیون، شوالیه‌ی، ممنوعه‌ی آیرشایر.

⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ㅤ𔘓 ⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯

انگشت های پاش درون چکمه هایی از جنس پوست گاو تیر می‌کشید، سنگینی زره آهنین شونه‌های پهنش رو افتاده کرده بود.
شمشیر بی رمق توی دستش قرار داشت و نوک تیز و خونینش بر روی زمین گِلی رد خطی باقی می‌گذاشت.

از بین جنازه های دوست و دشمن عبور کرد ، بارون تمام بدنش رو خیس آب کرده بود و موهایی که از نوک‌شون بجای قطره‌ی آب خون می‌چکید به صورتش چسبیده بود.
صدای ناله های افراد مجروح با صدای بارون هم نوا شده بود.
از بین جمعیت افتاده بر زمین، چهره‌ای آشنا جلوی چشم های کشیده‌اش ظاهر شد.
روی زمین زانو زد و شمشیرش رو کنار پاش رها کرد.
سر پسری جوون که موهای طلایش گلی و کثیف شده بود رو روی پاش گذاشت و با انگشت های کشیده اش ، خورد سنگ و شن رو از روی صورتش پاک کرد.
پسرک که درد توانش رو بریده بود به سختی چشم هاش رو باز کرد و به چهر‌ه‌ی فرمانده‌اش خیره شد.

لبخند بی‌جونی زد و لب هاش رو برای گفتن چیزی از باز کرد، اما به جدای صداش این خون بود که از بین لب هاش به بیرون پاشیده شد.
سیب گلو‌ی بکهیون بالا پایین شد و بغض لعنتی رو به درون سینه اش پایین فرستاد.
شکم پسر پاره شده بود و بکهیون می‌تونست اعضای بدنش رو از بین خون و گل‌ولای تشخیص بده.
گونه‌ی یخ زده‌ی پسر رو بیشتر نوازش کرد.
کمی بعد پسر دیگه تقلایی برای حرف زدن نمی‌کرد، بدن سردش غرق در خون، بی حرکت بین دست های بکهیون افتاده بود.
شست بکهیون روی صورتش چرخید و دو چشم سبز رنگ پسر رو برای همیشه بست.
لعنت به جنگ و لعنت به کسایی که شروعش کردن.

SentencedToDeathꢅ ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉWhere stories live. Discover now