امیدوارم لذت ببرید. 🌒
*
*
*
حس تماس پوست لختش با ملافهی نرم و سرد رو دوست داشت. باید بیشتر توی اون حالت میموند اما احساس میکرد ذهنش توی یه زندان تاریک محبوس شده.
اثر مسکن ها داشت کم کم از بین میرفت و همین موضوع بیدارش کرده بود. به سختی نشست و با دردی که دوباره توی عضله هاش پیچیده بود صورتش رو توی هم کشید. با احتیاط خم شد تا لباس هاش رو از روی طرف دیگه ی تخت برداره که چهرهش به خاطر دردی که توی بدنش پخش شد، توی هم رفت.
"آه..."
دوباره صاف نشست و به خاطر کم شدن دردش نفس راحتی کشید. سکوت هنوزم آزارش میداد اما خیلی وقت بود که چاره ای جز کنار اومدن باهاش پیدا نکرده بود؛ توی همون سکوت و با حوصله لباس هاش رو دونه دونه پوشید و آخرین لحظه، قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، نگاهش توی آیینه به سر و وضع خودش افتاد.
مو هاش نامرتب تر از همیشه بودن. نگاهش به شونه ای که جلوی آیینه قرار داشت افتاد اما هرگز نمیتونست به خودش اجازه بده از شونهی یه نفر دیگه استفاده کنه پس فقط با حرکت نرم انگشت هاش تلاش کرد تا خودش رو از اون آشفتگی خلاص کنه و با چندین بار کج کردن گردنش، به نتیجهی نه چندان رضایت بخشِ کارش نگاه انداخت. یقهی پلیورش رو بیشتر به سمت گردنش کشوند تا اثری از کبودی روی شونهش نمایان نباشه.
حتی فکرش هم نمیکرد یه برخورد ساده باعث بشه اینطور محکم به اون ستون توی مرکز خرید بخوره و شونهش به این شدت آسیب ببینه؛ چه برسه به اینکه کبودی ای به این بزرگی به این زودی روی بدنش نمایان بشه.
"چند ساعت خوابیدی و هنوزم شبیه به جنازه ای هستی که مستقیما از توی تابوت بلند شده..."
با این فکر به انعکاس خودش دهن کجی کرد و چشم هاش رو مالوند. غبار خستگی روی ذره ذرهی صورتش سنگینی میکرد و دلش میخواست کمی بیشتر اونجا بخوابه اما دیگه نمیتونست توی اون وضعیت دووم بیاره؛ باید به خونهی خودش برمیگشت تا دوش بگیره و لباس هاش رو عوض کنه.
از اتاق خارج شد و با کمی مکث به اطراف نگاه انداخت. از نور کم شدهی خونه میتونست حدس بزنه که اون مرد احتمالاً در حال استراحته. فکر اینکه بدون سر و صدا از خونه خارج بشه تا استراحت مرد رو به هم نزنه از سرش گذشت؛ میتونست یه یادداشت تشکر به جا بذاره و سریع از اونجا خارج بشه.
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی چشم های سوزناکش فشار داد. این کار دور از ادب به نظر میرسید، خصوصاً که اون مرد تمام مدت حواسش بهش بود و تلاش کرده بود ازش مراقبت کنه.
قدم هاش رو به آرومی به سمت اتاق پذیرایی کشید و تونست دود سیگار مرد رو ببینه. به محض ورودش، اون مرد نگاهش رو از فایلی که جلوش باز بود گرفت و سرش رو بالا نگه داشت تا بتونه لبخند کوچیکی بهش تحویل بده.
YOU ARE READING
𝐇𝐀𝐙𝐙𝐀 |𝐋𝐚𝐫𝐫𝐲|
Fanfiction«و اکنون این سه نفر باقی میمانند؛ ایمان، امید و عشق...اما بزرگ ترینِ آنها عشق است» نویسنده: سحرناز ژانر: جنایی، هیجانانگیز، روانشناسی، اسمات وضعیت: پایان یافته ✅ 🚫دارای محتوای جنسی و خشونت درجه دو🚫 ✳️فصل دوم تمدید شده✳️