𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟎𝟓 | "𝐒𝐲𝐦𝐩𝐡𝐨𝐧𝐲 𝐨𝐟 𝐋𝐢𝐟𝐞"

122 22 1
                                    

امیدوارم لذت ببرید. 🌒

*

*

*

با غم به اون موش کوچیک پارچه ای خیره بود. انگشت شستش رو نوازش‌وار و با احتیاط روی رد باقی مونده از دندون های آرتمیس روی اون عروسک کشید و نفس حبس شده‌ی لرزونش رو بیرون فرستاد.

"لویی؟"

وقتی صدای توماس رو شنید، با انگشت شستش اشکی که نزدیک بود از گوشه‌ی چشمش بیفته رو پاک کرد و با صاف کردن صداش، سرش رو بالا گرفت.

"ممنون."

لیوان آب رو از دست توماس گرفت و بعد از اینکه کمی ازش نوشید، اون رو روی میز رو به روش گذاشت؛ با اینکه تمام دهن و گلوش خشک شده بود اما حتی آب هم براش تلخ به نظر می‌رسید.

"این اسباب بازی مورد علاقه‌ش بود."

موش رو به دست توماس که حالا کنارش نشسته بود داد و کف دست هاش رو روی چشم های خسته و دردناکش فشار داد.

"واقعاً متأسفم که اینطوری از دستش دادی لویی."

توماس به آرومی گفت و دستش رو نوازش‌وارانه روی پشت لویی کشید تا شاید موفق بشه کمی تسلی خاطر به اون پسر بده.

"من واقعاً نمی‌فهمم...کی واسه قتل یه گربه وارد خونه‌ی یه نفر دیگه می‌شه؟ منظورم اینه که...اونا حتی مثل سگ ها نسبت به غریبه ها حالت تهاجمی نمی‌گیرن یا سر و صدا نمی‌کنن!"

لویی با ناراحتی گفت و بازو هاش رو بغل کرد؛ هنوز سرما رو ته دلش احساس می‌کرد و حتی حضور توماس پیشش هم قرار نبود این موضوع رو بهتر کنه.

"می‌دونم دونستن این کمکی به آروم شدنت نمی‌کنه اما کسی که این کار رو کرده با همین قصد وارد خونه‌ت شده بوده."

لویی با این حرف توماس، با اخم سر چرخوند و به پسر بزرگ تر نگاه کرد.

"منظورت چیه؟"

"هیچ نشونه ای از ورود با زور به آپارتمانت نیست پس شخص مورد نظرمون باید می‌دونسته چه زمانی خونه نیستی تا بتونه راحت بیاد و کارش رو بکنه."

لویی با کلافگی چشم هاش رو مالوند و سر جاش تکیه زد.

"چیزی از خونه گم نشده؟ وسایل جا به جا نشدن؟"

"نه."

"پس هدفش نمی‌تونسته دزدی باشه. با نگهبان که صحبت می‌کردم گفت ورود یا خروج مشکوک کسی رو متوجه نشده اما شاید با چک کردن دوربین ها بتونیم..."

"چند ماهی هست که خراب شدن. کسی به خودش زحمت نمی‌ده تعمیرشون کنه."

توماس نفس عمیقی از سر نا امیدی کشید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

𝐇𝐀𝐙𝐙𝐀 |𝐋𝐚𝐫𝐫𝐲|Where stories live. Discover now