𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟎𝟒 | 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐆𝐥𝐚𝐬𝐬𝐞𝐬, 𝐌𝐲 𝐕𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧

89 25 0
                                    

امیدوارم لذت ببرید. 🌒

*

*

*

"تو چیکار کردی لویی؟!"

توماس با شوک گفت، از روی میز بلند شد و سر جاش صاف ایستاد تا بهتر بتونه با پسر رو به روش هم‌صحبت بشه.

"آروم باش توماس...درسته تو نگاه اول دیوونگی به نظر میاد اما به نظرم دلایلش منطقی بود."

تریسا با آرامش گفت و تلاش کرد توماس رو هم به آرامش دعوت کنه اما چندان موفق به نظر نمی‌رسید چون همین الانش هم گوش های مرد از عصبانیت سرخ شده بودن.

"منطقی؟!"

نگاه ناباورانه‌ش رو از تریسا گرفت و دوباره به لویی برش گردوند؛ طوری که انگار هنوز منتظر بود تا اون پسر بهش جواب پس بده.

"هیچ می‌دونی خودت رو توی چه ریسکی قرار دادی؟!"

"البته که می‌دونم توماس! ولی بالأخره یکی باید چنین ریسکی رو انجام می‌داد دیگه مگه نه؟! اگه این دپارتمان انجامش نمی‌ده پس من می‌دم!"

مثل خود توماس تقریباً با صدای بلند گفت. لحنش باعث شد تا توماس کمی از حالت هجومیش خارج بشه و کمی عقب‌نشینی کنه. این اولین بار بود که لویی انقدر راحت با توماس حرف می‌زد و با ضمائر رسمی خطابش نمی‌کرد.

"حتی اگه احتمال اینکه هری همون هزا باشه بالا تر از چیزی که فکر می‌کنم باشه، اون اونقدر احمق نیست که بلایی سر من بیاره. البته که میدونه شما هم از چنین چیزی با خبر می‌شید و تبدیل می‌شه به متهم درجه اولتون."

با کلافگی مو هاش رو از جلوی پیشونیش کنار زد و بازو هاش رو به آغوش گرفت تا کمی به کم تر شدن احساس اضطرابش کمک کنه.

"جدای از تمام منافعی که توی این کار هست، اینطوری هم به نظر نمی‌اومد که چاره‌ی دیگه ای داشته باشم..."

حالا لحن لویی کمی آروم تر و متواضعانه تر شده بود اما هنوز هم اخم کرده بود و جدیت آغشته به نگرانی توی تک تک کلماتش فریاد می‌کشید.

"نمی‌تونستم وقتی خودش داره چنین فرصتی در اختیارمون می‌ذاره، نادیده بگیرمش. مگه خودت نمی‌گفتی باید هر جور شده این پرونده رو حل کنیم؟"

"لویی...وقتی بهت گفتم این پرونده باید حل بشه منظورم این نبود که چنین کاری بکنی! می‌دونم قصدت کمکه اما اگه استایلز همون هزا باشه، خطرناک تر از چیزی خواهد بود که به ذهن هر کدوم از ما خطور می‌کنه."

توماس هم به تبعیت از لویی کمی آروم تر شده بود و حالا، این رگه های نگرانی بودن که توی صداش خودنمایی می‌کردن.

اون مرد عمیقاً به لویی اهمیت می‌داد و حتی فکر اینکه آسیبی از ناحیه‌ی خودش یا پرونده به لویی وارد بشه، خواب رو از چشم های همیشه خسته‌ش می‌پروند.

𝐇𝐀𝐙𝐙𝐀 |𝐋𝐚𝐫𝐫𝐲|Where stories live. Discover now