𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟎𝟐 | 𝐈𝐝𝐞𝐧𝐭𝐢𝐭𝐲

125 36 10
                                    

امیدوارم لذت ببرید. 🌒

*

*

*

"الیزابت، میتونی نفر بعدی رو بفرستی داخل."

کوتاه گفت و گوشی تلفن رو سر جاش برگردوند. چند ساعتی میشد که داخل دفترش نشسته بود و بی‌وقفه مشغول به کار بود اما هنوز احساس خستگی نمی‌کرد. با شنیدن صدای باز شدن در، زوم کنی که جلوش باز بود رو بست تا خودش رو آماده‌ی مراجعه کننده‌ی بعدیش نشون بده.

"سلام داک."

با شنیدن اون صدا، سریع سرش رو بالا آورد و با شوک به پسری که جلوی در ایستاده بود خیره شد. لویی ابداً انتظار نداشت که وقتی کارت ویزیتش رو به هری می‌ده، اون پسر جدی بگیرتش و واقعا به مطبش سر بزنه.

"انگار زیاد از دیدنم خوشحال نشدی."

هری وقتی قیافه‌ی متعجب لویی رو دید، با نیشخند گفت. در رو پشت سرش بست و همونطور که دست هاش رو داخل جیب های ژاکتش جینش فرو برده بود، به آرومی به سمت میز لویی قدم برداشت.

لویی اما وقتی از حضور پسر توی دفترش مطمئن شد، تازه به خودش اومد. سرش رو به نشانه‌ی نفی تکون داد و به احترام هری از پشت میزش بلند شد.

"ابداً هری. اتفاقاً خیلی خوشحالم که دوباره می‌بینمت فقط کمی تعجب کردم چون انتظار ملاقات دوباره‌ت به این زودی رو نداشتم."

با لبخند گفت و دستش رو به سمت هری دراز کرد. این کارش باعث شد تا چهره‌ی خنثی و بی‌روح هری به یه لبخند باز بشه و دست هاش رو از جیب های ژاکتش خارج کنه تا دست لویی رو تکون بده.

"لطفا بشین."

با احترام گفت و بعد از اینکه هری نشست، خودش هم دوباره پشت میزش نشست و صندلیش رو کاملا به سمت اون چرخوند تا بتونه راحت تر چهره به چهره‌ش قرار بگیره و باهاش هم‌صحبت بشه.

"چطور میتونم کمکت کنم هری؟"

با خونسردی گفت و خودنویسش رو بین انگشت هاش نگه داشت؛ طوری که انگار آماده بود تا با اون، طرحواره ای از افکار هری رو از پشت کلماتش بیرون بکشه.

"اگه بخوام صادق باشم لویی...فکر نمی‌کنم تو بتونی کمکی بکنی."

"اوه..."

لویی که کمی از این صراحت شوکه شده بود خودنویسش رو کنار گذاشت و دستش رو زیر چونه‌ش زد؛ براش جالب بود که اون پسر بدون هیچ ترس و شرمی از بازخورد مخاطبش، با جسارت کلماتش رو به زبون میاره. شاید هری خودشیفته تر از چیزی بود که لویی فکر می‌کرد و فقط اهمیت نمی‌داد که مخاطبش چه احساسی ممکنه پیدا کنه.

𝐇𝐀𝐙𝐙𝐀 |𝐋𝐚𝐫𝐫𝐲|Où les histoires vivent. Découvrez maintenant