꒰˵CHAPTER 1˵꒱

218 47 13
                                    

چیزی که لان شیچن نمی دونست این بود که ناامیدی، باعث نمیشد که لان وانگجی دست از پرس و جو و جست و جو برداره.
هر روز،به محض اینکه کمرش به اندازه‌ای خوب میشد که بتونه مقر ابر رو ترک کنه، یک کیسه برمیداشت و اونجارو ترک میکرد.
هرجا مشکل هست اون هم هست.
قبلا فقط چون احساس وظیفه میکرد این کار رو انجام میداد.
ولی حالا مشکل یعنی ارواح.
و ارواح یعنی شاید کسی خبری از وی ووشیان داشته باشه.
وقتی شب رو در مسافرخانه ای سپری میکرد، گوشه ای تنها می‌نشست و شروع میکرد به خوردن.
اونجا میتونست تمام صحبت های اطرافش رو بشنوه.
وانگجی هرچیزی که میشنید رو بررسی میکرد،مینشست و از ارواح سوال میکرد:
"اون رو میشناسی؟چیزی راجبش شنیدی؟"
ماه ها همینطور گذشت و سرانجام روحی که جسمش در قبر آشفته بود مضطرب درحالی که چانه اش رو در دست داشت به او نگاه کرد و پرسید:"چرا از خدایان در این مورد سوال نمیپرسی؟شاید یکی از اونها کمکت کنن"
چندبار پلک زد.
اون واقعا خدایان الهی رو در نظر نگرفته بود.
اون برای وی ووشیان دعا کرده بود.البته که انجامش داده بود.
اما هرگز به ذهنش خطور نکرد که شاید بتونه از اونها کمک بخواد.(به ندرت پیش میاد که از کسی کمک بگیره)
اون از شبح تشکر کرد و بهش کمک کرد تا در آرامش قرار بگیره و سپس به سمت نزدیک ترین معبد حرکت کرد.
اون محل، معبد یک خدای رزمی بود.کسی که لان وانگجی در موردش چیزی نشنیده بود.
در هرحال اون یک بخور روشن کرد و در مقابل مجسمه زانو زد.
ساده احترامش رو تقدیم کرد و بعد مکث کرد.
اون مطمئن نبود که چطوری چیزی رو که می خواد رو بیان کنه.
اون ناگهان متوجه شد بسیاری از روش هایی که آموخته بود درباره ی ارتباط با خدایان برای درخواست هاش بود،نه سوال پرسیدن!
درنهایت او گفت: "لطفا کمکم کنید تا دوستم رو پیدا کنم"
و اونجا رو ترک کرد.
این اولین بارش بود.اون در ماه آینده به معابد بیشتری رفت.
بیشتر از چیزی که فکر میکرد از معابد بازدید کرد.
در تمام زندگیش؛در ماه ها و سال های بعد،اون متوجه شد که اونها واقعا وجود دارن.
صدها خدایی که اون هرگز در مورد آن‌ها چیزی نشنیده، خدایان مناطقی که هرگز ندیده بود و فعالیت هایی که انجام میدادن هرگز در نظر گرفته نشده بود.
به نظر می رسه هیچ یک از اونها هرگز دعای اون رو مستجاب نمیکنن، اما به هرحال اون به دعا کردن ادامه داد.
در هر صورت آرامش بخش بود؛
دیدن همه خدایان و الهه های مختلف جالب بود.
اون دوست داشت نظر وی ووشیان رو در مورد برخی از اونها بدونه.چون اون همه چیز رو دوست داشت.
درباره ی وی ووشیان،دیدن معابد باعث می‌شد دل تنگ معشوقش بشه.
کنجکاوی،بی احترامی و وحشی گری های اون که همیشه باعث می‌شد قلبش فرو بریزه.
چهار سال بعد از محاصره در تپه‌های تدفین، لان وانگجی با معبدی روبرو شد که به نظرش واقعا مورد پسند وی ووشیان بود.
نسبتاً کوچک بود، دیزاین تمام قرمز با مشکی و جزئیات نقره ای و مجسمه خدا در محراب عجیب و ترسناک بود طوری که لان وانگجی فکر میکرد این میتونه حتما برای وی ووشیان جذاب باشه. تابلوی بیرون به لان وانگجی نشون داد اسم خدای مورد بحث هواچنگه.
اسمی که لان وانگجی گذرا شنیده بودش اما وقتی بررسیش کرد واقعاً مشخص نبود که اون خدای چه چیزی بود.
اسم ملایمی داشت،اما تصاویر معبد اونقدر خشن بود که لان وانگجی فکر کرد که اون باید چیزی وحشتناک باشه.
جنگ یا پیروزی یا هر چه.
لان وانگجی یک پرتقال رو روی محراب گذاشت، بخور روشن کرد و زانو زد.
آسون بود.خودش رو معرفی میکرد و تشکر میکرد و سپس به تعقیب و گریز میپرداخت:
"من دنبال خبری از دوستم وی ووشیان هستم.لطفا گستاخی من رو برای درخواست راجب یک فرد مرده ببخشید و بهم کمک کنید تا پیداش کنم"
"چی، دوستت یه روحه؟"
صدایی از پشت سرش پرسید.
لان وانگجی تکان نخورد اما صدا نزدیک بود.
چیز؛ اون مطمئن بود که تو معبد تنهاست.
او درحالت تعظیم ماند، نمی‌خواست قبل از سوزاندن بخور بلند بشه، اما پاسخ داد:
"نه، فکر نمی‌کنم. بنابراین.."
غریبه با تنبلی به سمتش رفت و جلوی محراب چمباتمه زد تا به اون نگاه کنه.
لان وانگجی به بی احترامی اون نسبت به خودش اهمیتی نداد. خیلی گستاخانه است که در برابر یک خدا اون هم تو معبد خودش بی ادب باشه.
"چرا باید ازش خبری باشه؟"
غریبه پرسید.
لان وانگجی دیگه نمی‌خواست به این گفتگو ادامه بده پس گفت:"فکر نمی‌کنم وجود داشته باشه"
"وی ووشیان هاع؟"
غریبه اصرار کرد:
"اون فرمانده ییلینگه، درسته؟ چیزهای زیادی در مورد اون شنیدم.برای چند سال تهذیبگرای کوچیکی مثل تو برای مرگ اون دعا میکردن."
لان وانگجی تا زمانی که تو کلمات غریبه فرو بره کاملا سخت به زمین خیره شده بود. نگاهش رو چرخوند تا به چکمه های سیاه مرد نگاه کنه.
"تو کی هستی؟"
غریبه به جای پاسخ گفت: "می‌تونی بشینی.تو خیلی مودب هستی، اما بخورت تمام شده."
کلمات او به اندازه کافی زیبا بودند، اما صداش بم و تند بود.
لان وانگجی نشست و بهش نگاه کرد. اون شبیه یک خدا نبود، اما لان وانگجی هرگز یه خدا ندیده بود.
غریبه شاید هجده ساله بود. با موهای سیاه آشفته که شلخته اونهارو دم اسبی بسته بود.ردای اون قرمز تر از اون چیزی که روی مجسمه خدا نقاشی شده بود،بود.
اون باهوش و بدجنس به نظر می رسید.
"ارباب جوان" لان وانگجی اینطور صداش کرد، راجب به آداب اونجا مطمئن نبود.
"شما از این معبد نگه داری میکنید؟"
"احمق بازی درنیار!"
مرد جوان گفت: "خیلی رسمیه."
لان وانگجی با تکان دادن مودبانه سر این روپذیرفت:
"لرد هواچنگ"
هواچنگ ابروهاش رو بالا انداخت و با تکان دادن سرش به عقب، حرکتش رو اغراق آمیز جلوه داد.
لان وانگجی با خودش فکرکرد'اون دیوونست!'
اما ناگهان متوجه شد که این فکر رو بلند گفته!
"اثبات کن."
چنگ ابروهاش رو بالا انداخت و پوزخند زد.
وحشی و بد. "جسور!"
خندید و بعد به طور جدی گفت:
"تو نمیخوای ثابتش کنم؟."
"نه؟" لان وانگجی پرسید، چون ظاهراً اگه نتونه وی ووشیان رو به این دنیا برگردونه، ترجیح میده خودش بره و باهاش ملاقات کنه.
هواچنگ چشماش رو باریک کرد. حالتش از خود راضی بود.
"میدونی من خدای چی هستم تهذیبگر کوچولو؟"
لان وانگجی اعتراف کرد:"نه"
هواچنگ ایستاد و ظاهرش ناگهان تبدیل به زنی قوی و میانسال همراه با موهای سیاه وخاکستری شد. اون گفت:
"هیچی! من اصلا خدا نیستم!"
خم شد و ضربه ای به پیشانی لان وانگجی زد:
"من یه شیطانم!"
لان وانگجی تکان نخورد، فقط ساکت موند و به اون خیره نگاه کرد تا زمانی که هواچنگ خودش به آرامی از اون دور شد.
اون حالا میتونست ببینه که انرژی شیطانی در اطراف اون میچرخه.
اون میدونست که مردم عادی گاهی اوقات شیاطین رو می پرستن، اما هنوز هم احساس تعجب می کرد.
"اگه اون شمشیر خوشگلت رو از غلافش بیرون بیاری، اون رو تودستات به خاک تبدیل می کنم."
هواچنگ بدون نگاه کردن به او هشدار داد.
لان وانگجی دستش رو پشت کمرش گرفت. "پسر خوب."
هواچنگ به اطراف چرخید و دوباره تغییر شکل داد.
اون دوباره ظاهر یک مرد رو گرفت. حدودا همسن لان وانگجی بود، یه چشمش با چشم بندی سیاه پوشیده شده بود. اون دوباره به سمتش خم شد، دستاش رو روی سینه اش جمع کرد و پرسید:
"چرا می خوای راجب به ییلینگ لائوزو بدونی؟"
لان وانگجی گفت:"اون دوست من بود"
"اوه؟پس میخوای مطمئن شی بعد از اینکه بهت خیانت کرده کجای جهنمه؟"
هواچنگ حدس زد.
تک چشم تیره روی صورتش گشاد شده بود.
"نه"
"میخوای زندش کنی و خودت مجازاتش کنی؟"
"نه"
"پس چی؟"
شاید چون هواچنگ آزار دهنده بود..یا لان وانگجی دیگه تو این شش سال خسته شده بود یا شاید چون هواچنگ انسان نبود.
پس لان وانگجی گفت:"من فقط دلم براش تنگ شده"
هواچنگ ابروهاشو بالا انداخت.
معلوم بود متعجب شده.
"آه!" هواچنگ گفت:"این چیزی نبود که انتظارش رو داشتم."
لان وانگجی سرش رو به آرامی تکان داد. ناگهان با میل خفه کننده ای خواست مطمئن بشه که حداقل کسی حقیقت رو میدونه:
"اون مرد خوبی بود.کارهای اشتباه رو برای دلایل درست انجام می‌داد.اون سعی میکرد از همه محافظت کنه.اون خوب بود و این اوضاع رو بدتر کرد و درنهایت باعث مرگش شد"
دهان پرحرفش رو بست.
هواچنگ پلکی زد و گفت:"اوه"
خشونت چهره اش با چیزی پیچیده تر جایگزین شد:
"تو عاشقشی؟"
لان وانگجی فکش رو به هم فشرد و به سمت دیگر نگاه کرد.
هواچنگ گفت:"هوم..اون میدونست؟"
لان وانگجی در حالی که به زمین خیره شده بود گفت:
"نه..به خاطر همین باید بهش بگم..اون باید بدونه"
هواچنگ مکث طولانی کرد و به نیم رخ اون خیره شد:
"ببینم چی میتونم بفهمم"
اون در نهایت گفت:"سه روز دیگه برگرد."
لان وانگجی با تعجب پلک زد و به اون نگاه کرد، اما او رفته بود و در تاریکی غیب شده بود.
_____
سه روز بعد لان وانگجی کم و بیش خودش رو متقاعد کرده بود که تمام این ها توهم بوده.
توهمات ناشی از کم خوابی، یا آرزوهای بیش از حد، یا بخورهای عجیب و غریب و همچین چیزهایی.
اما اون به معبد برگشت.
وقتی وارد شد هواچنگ به شکل یک دختر بچه روی محراب نشسته بود. لان وانگجی برای تعظیم روبه او زانو زد.
"این کار رو نکن"
هواچنگ گفت:
"این رسم احمقانه است. فقط یه بخور روشن کن و بیا "
لان وانگجی اطاعت کرد و فکر کرد این هم ممکنه. به هر حال اونجا معبد هواچنگ بود.
وقتی لان وانگجی برگشت،هواچنگ ضربه ای به پای خودش زد و گفت:"خب پسر عاشق!من یه خبر خوب و یه خبر بد دارم!"
"خبر خوب؟" صدای وانگجی اکو شد.
هرخبری که بود بیشتر از چیزی بود که خودش در این چهارسال پیدا کرده‌.
هواچنگ گفت:"هوم.خبر خوب اینه که همه از دوست پسر فاکی تو شنیده ان و حالا میدونن اگه چیز جدیدی بشنون باید بیان اینجا!"
لان وانگجی گفت: "اون دوست پسر من نیست"
این مهم بود.
هواچنگ با بدجنسی تصحیح کرد: "باشه.همه در مورد دوستِ تو که عاشقش هستی و نتونستی نجاتش بدی شنیدن."
لان وانگجی این بار تکان خورد.
"بزار حرف بزنم."
لان وانگجی در حالی که به نقطه ای دور نگاه میکرد گفت:
"معذرت می خوام.بین حرفت پریدم"
هواچنگ به او نگاه کرد‌ و به نظر میرسید که راضیه.
"خبر بد اینه که کسی از زمان مرگش به بعد چیزی نشنیده"
لان وانگجی با صدایی ناامید گفت:"هوم"
هواچنگ با صدای دختر کوچولو که ملایم تر از صدای واقعیش بود، گفت: "ببخشید بچه جون."
اوگفت: "بابت پرس و جویی که انجام دادی ممنونم"
هواچنگ "هوم"گفت.
یک کاسه برنج از محراب برداشت و شروع به خوردن کرد.
لان وانگجی متوجه شد که هنوز به اون پیشکشی نداده‌،
پس تو آستین هاش رو گشت و یک خرمالو به عنوان هدیه بیرون آورد.
هواچنگ به خرمالو نگاه کرد و پس از کمی فکر با دست اون رو دور کرد وگفت:"نگهش دار"
لان وانگجی اخم کرد.
"تو به من کمک کردی."
اون به این موضوع اشاره کرد: "به نظرت من بیشتر از اینها بهت مدیون نیستم؟"
هواچنگ از محراب سر خورد و ناگهان تبدیل به شکل یک مرد شد و دوباره خندید:
"به نظرت داری سوال خطرناکی از یه شیطان نمیپرسی؟"
اون به این موضوع اشاره کرد و خدایا! البته که درست میگفت.
"من بهت کمک میکنم چون یکم بی حوصله و احساساتی شدم.نمیخوام که بهم مدیون باشی"
او با تمسخر این رو گفت.
"باشه"
لان وانگجی هنوز متقاعد نشده بود.
هواچنگ ناگهان درحالی که بهش نزدیک میشد گفت:
"بزار یه چیزی بگم"
اون از وانگجی بلند تر بود.کامله غیر معمول بود چون وانگجی قد بلندی داشت.
صورتش حالت کمی از شیدایی داشت:
"وقتی که عشقت رو پیدا کردی،من رو به عروسیت دعوت کن.این رو به عنوان بدهی که باید بدی در نظر بگیر.هوم؟"
"اوه"
لان وانگجی شوکه شده بود.
هواچنگ با تحقیر دستی به شانه اش زد و جلو رفت.
زمانی که وانگجی خواست اون رو دنبال کنه،هواچنگ ناپدید شده بود‌.
وانگجی فکر کرد اعتماد آزاردهنده هواچنگ به اون، به طرز عجیبی اعتماد به نفسش رو برانگیخته کرده.
'وقتی که پیداش کردی‌..'
*
سالها گذشت و لان وانگجی همچنان از هرمعبدی که میدید بازدید میکرد.
اما هیچ خدا یا شیطان دیگه ای حاضر نشده بود خودش رو به اون نشون بده.
حالا که توجه میکرد،معابد هواچنگ همه جا بود.
او بخور روشن میکرد و ایستاده دعا میکرد و پیشکشی هاش رو برای معبد بعدی ذخیره میکرد.
هواچنگ تا شش سال دیگر ظاهر نشد و حتی وقتی که ظاهر میشد خسته به نظر میرسید.
طوری که انگار کار های کمی وجود داشت که از انجام اونها لذت ببره‌.
اون دوباره به یه مرد نوجوان تبدیل شده بود و وقتی که لان وانگجی وارد شد روی محراب دراز کشید و طعنه آمیز سرش رو تکون داد.
لان وانگجی در جواب بهش سلام کرد.
هواچنگ گفت:"مدتیه که گذشته تهذیبگر کوچولو"
وانگجی تاییدش کرد:"درسته"
هوآ چنگ با صراحت گفت: "من چیزی در موردش نشنیدم..ده ساله که گذشته..فکر نمیکنی باید بس کنی؟"
لان وانگجی گفت:"نه"
و نگاهش رو از اون گرفت.
هواچنگ نگاهی انتقادی بهش انداخت.چشمهای تیزبینش ریز شده بود و به نظر دنبال چیزی میگشت:
"اگه اون برگرده.."
وانگجی برگشت و به اون نگاه کرد:
"اگه اون برگرده و تورو نخواد چیکار میکنی؟"
وانگجی از اون دسته افرادی نبود که در پاسخ شانه بالا بندازه پس به جاش دست هاش رو پشت کمر گرفت و گفت:
"لازم نیست که من رو بخواد..همین که زنده باشه برام کافیه"
"حتی بدون تو؟"
"حتی بدون من"
"هوم"
هواچنگ گفت:"من هشتصد سال صبر کردم.ده سال که چیزی نیست"
لان وانگجی پلک زد.نمیدونست چی بگه.ده سال افتضاح بود..هشتصد سال؟
"تو خیلی حساسی"
واقعا بود؟
هواچنگ گفت:"من این رو بهت میگم..چون ده سال گذشته به این معنی نیست که باید تسلیم شی.وقتی که میمیری زمان برای همه ی روح ها و انسان ها متفاوت میگذره"
"هوم"
اون گمان کرد که این یکی از راه های تفکر راجب این موضوعه.
اما مشکل این بود که اگه وی ووشیان یک روح بود آسون بود_اون تو زمان گیر نکرده بود بلکه از اون خارج شده بود.
هواچنگ از روی محراب سر خورد و مانند شش سال پیش روی شانه ی او زد.
وانگجی به او نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت:
"تو نمیتونی اینکه اون کجا میره رو بفهمی و زمان رو کنترل کنی..به هرحال فقط دو گزینه داری"
هواچنگ گفت:"از این انتظار،جون سالم به در ببری یا انجامش ندی"
"اوه"
وانگجی گفت و هواچنگ از کنار اون گذشت.
وانگجی انتظار داشت که اون ناپدید بشه اما اون هنوز اونجا بود.
وقتی وانگجی دنبالش چرخید اون آماده ترک معبد بود.
هواچنگ خم شد.مقابل چارچوب در یک تهذیبگر سفید پوش ایستاده بود که لان وانگجی نمیتونست اون رو تشخیص بده.
هواچنگ دستش رو دراز کرد و تهذیبگر دستش رو گرفت و دست دیگرش رو برای لان وانگجی تکون داد.
هواچنگ گفت:"فکر میکنم وقتی که زنده ای پیداش کنی"
و هردو رفتند.
زمانی که لان وانگجی از معبد بیرون رفت هیچ جا قابل دیدن نبود.
*
سه سال،صد ها مایل و هزاران معبد بعد،لان وانگجی صدای یک فلوت رو در دامنه ی کوه شنید.
وی ووشیان به زندگی برگشته بود.
لان وانگجی میخواست اون رو درآغوش بگیره..باهاش صحبت کنه و اون رو ببوسه و بهش بگه..بهش بگه که..
اما وی ووشیان سعی میکرد محتاط رفتار کنه.
به روش خودش.
پس لان وانگجی هم به روش خودش بازی میکرد.
هیجان زده تا زمانی که به گوسو برمیگشتن خودش رو مورد آزار و اذیت وی ووشیان قرار داد.
وی ووشیان هنوز آزار دهنده بود.
اون هنوز نابالغ،باهوش و عجول بود.
حتی مرگ هم نمیتونست اون رو درست کنه!
شاگرد ها عادت داشتند هروقت لان وانگجی از کنار معبدی رد میشد توقف کنند.بنابراین غافلگیر نشدند.
وقتی لان وانگجی از میانبر به تنهایی به معبد هواچنگ که میدونست در اون نزدیکیه میرفت به وی ووشیان فکر کرد.
وی ووشیان.البته.
اون حدودا یک ساعتی در عموم خشمش رو سر وانگجی خالی کرده بود‌ تا اون رو رها کنه.
وانگجی میتونست تصور کنه ادامه دادن برای اون خسته کنندس.
تظاهر کردن در برابر کسی که اون رو میشناسه سخت بود.
وی ووشیان به چندساعتی نیاز داشت تا راجب به این مورد برنامه ریزی کنه بدون اینکه لان وانگجی مزاحمش بشه.
به هرحال اون این کار رو سریع انجام می‌داد.
وانگجی عود روشن کرد و جلوی محراب ایستاد و بدون مقدمه گفت:"من پیداش کردم"
چند لحظه بعد صدای هواچنگ مثل شبح در گوشش پیچید:
"موفق باشی"
****
شروع داستان از مرگ وی یینگ شروع میشه و خودم به شخصه همیشه دوست داشتم بدونم وقتی وی یینگ مرد وانگجی چطور این موضوع رو از سر گذروند🥲
لطفا با ووت دادن کمک کنید داستان دیده بشه🫂
با تشکر از تانیای گوگولیم که تو ادیت این پارت کمکم کرد ✨️
@tanyia_p

ATLASWhere stories live. Discover now