ماه ها بعد،در قایق در رودخانه ای تو مسیر یونپینگ اونها برای رویارویی نهایی اونجا بودن.
ون نینگ پشت سر اونها آرام پشت قایق نشسته بود که ناگهان گفت:"اوه نه!"
وی ووشیان برگشت تا نگاهش کنه و پرسید:"مشکل چیه؟"
ون نینگ به آسمان تاریک شب اشاره کرد و گفت:"قراره طوفان بیاد"
درست بعد از اتمام حرفش،خط تیز رعد و برق ابر های متجاوز رو به رنگ ارغوانی تیره روشن کرد.
لحظاتی بعد صدای رعد و برق آرامی به گوش رسید که تقریبا تو صدای رودخانه گم شد.
وی ووشیان به آرامی گفت:"لعنتی!"
وانگجی گفت:"ما باید از آب خارج شیم"
وی ووشیان دوباره گفت:"تف توش!"
اونها به سختی دو ساعت با قایق روی آب بودن.
جریان رودخانه سریع بود،اما به اندازه ای سریع نبود که تا قبل از اینکه طوفان بهشون برسه اونها رو به یونپینگ برسونه.
وی ووشیان به عقب قایق برگشت تا به افق تاریک نگاه کنه.
اون لان وانگجی رو تکون داد:
"لان ژان.تو قدرت نگاهت بهتر از منه.چیزی میبینی؟شهری یا هرچیزی"
لان وانگجی چشمانش رو باریک کرد.مژه هاش مثل لکه ای تیره به روی چشمهای رنگ پریده ش بود.
بعد از چندلحظه گفت:"تو ساحل شرقی یه چیزی میبینم.برای شهر بودن خیلی کوچیکه.احتمالا یه دهکده ی ماهیگیریه"
وی ووشیان دستی به زانوش زد و با فکر به جیانگ چنگ ایستاد.با خودش فکر کرد:"عالیه.."
و سعی کرد وانمود کنه حالش خوبه:
"خب،ما تا وقتی که طوفان تموم شه اونجا اقامت میکنیم.
این با تو،ون نینگ؟"
ون نینگ گفت:"بله ارباب جوان"
وی ووشیان اخم کرد.اینطور نیست که امیدوار باشه ون نینگ برای این وضعیت شکایت کنه،چون این موضوع برای همه منطقی بود و برای ون نینگ اعتراض احمقانه بود. ون نینگ هرگز چیزی رو رد نمیکرد.
فقط سر تکون میداد و با هرچیزی که وی ووشیان میگفت موافقت میکرد.
اون زمان در طول جنگ خوب بود،اما حالا باعث میشد وی ووشیان احساس گناه بکنه.
اون یه دوست میخواست نه یه زیر دست.
درست زمانی که ون نینگ شروع به چرخوندن قایق به سمت ساحل کرد،باران به اونها رسید.
وقتی اولین قطرات باران شروع به برخورد به قایق کرد.
وی ووشیان گفت:"ای وای!"
لان وانگجی بازوش رو بالا برد تا با آستین ردایش سر و شانه های اون رو بپوشونه.بازوی وانگجی مثل وزنه ای گرم شانه های وی ووشیان رو پوشوند.
محکم و راحت.
وی ووشیان در برابر تمایل تکیه دادن به وانگجی مقاومت کرد و فقط آهی آرام کشید:"ممنون لان ژان"
لان وانگجی گفت:"هوم"
قایق به سمت گل و لای محکم حرکت کرد و هر سه با احتیاط از قایق پیاده شدند.
لان وانگجی نمیتونست آستینش رو حین بالا رفتن از اسکله روی وی ووشیان نگه داره،اما به محض اینکه هردو دوباره ایستادن اون رو مثل شنل روی سرش گذاشت.
وی ووشیان خواست اون رو در این باره اذیت کنه.
اون یه دوشیزه نبود و میتونست کمی باران و خیس شدن رو تحمل کنه،اما جلوی زبونش رو گرفت.
اون از ته دلش دوست داشت که لان وانگجی لوسش کنه!
اونها قایق رو میان نیزارها پنهان کردند تا به یه مسیر پیاده روی برسند و به ساحل برن.
اونها از بین گل و لای گذشتن.باران به طور جدی میبارید.
وقتی وی ووشیان نگاهش رو از قدم هاش گرفت،دید که موهای لان وانگجی مثل لکه ی سیاهی روی ردای سفید مرطوبش ریخته شده.
وی ووشیان میخواست اون هارو ببافه،اونهارو بین انگشتاش بگیره و ببوستشون.
به دور نگاه کرد و زمزمه کرد:"امیدوارم این روستا نزدیک باشه"
لان وانگجی گفت:"اونجارو ببین"
وی ووشیان به بالا نگاه کرد.از اون فاصله اون فقط میتونست درخشش نورهای زرد رنگ رو تشخیص بده.
ساختمان هایی که با شمع روشن میشدند به علاوه یک ساختمان تکی که به رنگ قرمز روشن بود و تو حومه ی روستا بود.وی ووشیان حدس زد:"یه معبد؟"
رعد و برق بالای سرش نوری زد و خطوط زاویه ای سقف شیب دار معبد رو آشکار کرد.
ثانیه ای بعد،رعدی بلند و عمیق در آسمان زد و باران شدید تر شد.او تصمیم گرفت:"بیا بریم داخل"
وی ووشیان گفت:"تو معابد رو دوست داری.درسته لان ژان؟شنیدم خیلی به معابد میای"
لان وانگجی زیر لب غرغری کرد.او چندان مشتاق به نظر نمیرسید.
ون نینگ با صدایی احمقانه گفت:"من بیرون میمونم.باران اذیتم نمیکنه"
وی ووشیان برگشت و به اون نگاه کرد و گفت:"اوه،تو مجبور نیستی.من فکر میکنم نیازی نیست بیرون مراقب وایستی"
ون نینگ رد کرد:"من واقعا معابد رو دوست ندارم.من احساس میکنم کمی عجیب غریبم..البته که هستم!"
منطقی بود.وی ووشیان گفت:"اوه،من متاسفم"
ون نینگ گفت:"نه نه تقصیر تو نیست ارباب جوان..من فقط..میدونی..خدایان و اینجور چیزا.."
وی ووشیان آرام خندید و بحث رو ادامه نداد چون نمیخواست ون نینگ رو بیشتر از این معذب کنه.
اما اون میدونست که همه ی اینها تقصیر خودشه.
او به ون نینگ گفت:"به هرحال،باید یه جای خوب پیدا کنی تا از باران در امان باشی.من نمیخوام که کپک بزنی! هاهاها!"
ون نینگ هم خندید،اما هردوی اونها میدونستند که این واقعا شوخی خنده داری نبود.
اونها به معبد رسیدند.ون نینگ قبل از جدا شدن به آنها شب بخیر گفت و بعد در تاریکی ناپدید شد.
حالا وی ووشیان و لان وانگجی تنها بودن_واقعا تنها_برای اولین بار از زمانی که اونها برای رهبر فرقه جیانگ و بانو یو دعا کرده بودند.
وی ووشیان به اون نگاه کرد و مضطرب از زیر آستین لان وانگجی که هنوز روی سرش بود پوزخند زد.سعی کرد صورتش حالت عجیب و غریبی نداشته باشه.
وانگجی فقط به اون نگاه میکرد.چشمانش زیر نور قرمز معبد به رنگ نارنجی تیره دراومد.
اون صورتش رو برگردوند و وی ووشیان رو به داخل راهنمایی کرد.
وی ووشیان به اطراف نگاه کرد،بلاخره آستین لان وانگجی از رویش کنار رفت.معبد کم نور بود.شمع های کوچک در امتداد دیوار های قرمز سوسو میزد و بوی عود تندی میامد.
مجسمه ای از خدا در اونجا وجود داشت که وی ووشیان اون رو نمیشناخت.هرچند تعجب آور نبود چون اون زمان زیادی رو تو معابد سپری نمیکرد.
لان وانگجی بهش کمک کرد لباس بیرونی خیسش رو دربیاره و رفت تا لباس هاش رو جایی خشک کنه.
وی ووشیان به مجسمه نگاه کرد.
احتمالا این یک تصویر جذاب ولی زشت از یه خدای رزمی بود.
همه چیزش قرمز بود با یک شمشیر ضعیف در کنارش و یک گل مینای سفید درون دستش.
روی یک پلاک کوچیک نوشته شده بود:
هواچنگ،باران خونین حافظ گل.
وی ووشیان فکر کرد.
هواچنگ-اون قبلا این اسم رو شنیده بود.اما کجا؟..
اون ناگهان گفت:"اوه لان ژان!"
لان وانگجی از جایی که زانو زده بود تا بخور روشن کنه به اون نگاه کرد:
"لان ژان ما باید اینجارو ترک کنیم.اینجا یه معبد شیطانیه!بیا بریم یه جای دیگه"
وانگجی به اون نگاه کرد و درنهایت گفت:
"نه.هواچنگ فرد خوبیه"
پلک زد:"جدی میگی؟"
"آره"
و توضیح بیشتری نداد.البته که توضیح بیشتری نداشت.
دلایلش هرچی که بود وی ووشیان بهش اعتماد میکرد.پس فقط گفت:"باشه"
اون رفت و یک بخور روشن کرد و برای جیانگ فنگمیان و مادام یو دعا کرد و از اونها عذرخواهی کرد.
سینه اش شروع به درد گرفتن کرد.
اون هنوز از جیانگ چنگ عصبانی بود و آسیب دیده بود.
از اونها خواست تا مواظب جیانگ چنگ باشند،چون جیانگ چنگ بهش نیاز داشت.
اون به تلخی فکر کرد و با خودش تکرار کرد:'اون تنهاست و بهش نیاز داره.این اصلا بد نیست.'
لان وانگجی بلند شد و به محراب نزدیک شد و انگشتانش رو روی شانه ی وی ووشیان گذاشت.اون هیچ چیز روی محراب نذاشت و زانو نزد.
فقط با شانه هایی صاف ایستاد و دستش را پشت سرش نگه داشت.چشمای بسته اش متفکر به نظر میرسید.
"داری چیکار میکنی؟"
وی ووشیان پرسید.صداش از صدای باران آرام تر بود.
وانگجی با چشمان بسته پاسخ داد:
"دارم میپرسم ممکنه امشب اینجا بخوابیم یا نه"
وی ووشیان دوباره گفت:"باشه".
اون حدس میزد که لان وانگجی واقعا به پیروی از قوانین علاقه داره.
بعد از لحظه ای لان وانگجی چشمانش رو باز کرد و سرش رو به آرامی تکون داد.
سپس دستش رو بلند کرد و از آستینش یک پرتقال بیرون آورد.
برای یک ثانیه وی ووشیان فرض کرد که میخواد اون رو روی محراب بذاره،اما لان وانگجی فقط روبه روی اون روی زمین نشست و شروع به بریدن میوه کرد.
وی ووشیان ابروهاش رو بالا انداخت.لان وانگجی برای توضیح گفت:"باید بخوری"
وی ووشیان روبه روی اون نشست و گفت:"ما چند ساعت پیش غذا خوردیم.غذا خوردن تو معبد بی ادبانه نیست؟به خصوص اینکه ما هیچ پیشکشی ندادیم"
لان وانگجی گفت:"هواچنگ پیشکشی نمیپذیره"
وی ووشیان به محراب نگاه کرد،جایی که بشقاب های میوه درحال حاضر درحال خشک شدن و خراب شدن بودن.
لان وانگجی دروغ نمیگفت،ممکن بود که اون چیزی راجب این شیطان بدونه؟
لان وانگجی یک برش پرتقال به اون داد.
وی ووشیان اون رو گرفت اما برش دوم رو رد کرد:
"توهم باید بخوری"
"هوم"
"اگه تو نصفشو بخوری،منم نصفشو میخورم.بدون هیچ بحث و جدلی"
"هوم"
اونها کف معبد نشسته بودن و بی سر و صدا میوه میخوردند و به صدای باران گوش میدادند.
وقتی متوجه نگاه وانگجی به پشت سرش شد،برگشت و دوچهره رو دید که درست بیرون معبد تو تاریکی ایستاده بودن.
اون به طور غریزی به مچ دست لان وانگجی چنگ زد و فکر کرد_ما گیر افتادیم_اما وقتی دو فرد سمت نور اومدن و چهره هاشون معلوم شد وی ووشیان متوجه شد اونها فقط مسافرانی عادی بودن:مردی قد بلند با چتر و تهذیبگری کوچولو که احتمالا اهل همین منطقه بود.
اون دست لان وانگجی رو رها کرد و به اونها سلام کرد:
"عصر بخیر همسفران"
تهذیبگر به اون سلام کرد:"عصر بخیر"
مرد چتر به دست گفت:"ارباب جوان لان"
چترش رو بست و کنار ورودی گذاشت تا خشک بشه:
"کم پیدایید"
لان وانگجی گفت:"هوم.داری کارتو خوب انجام میدی"
این یه سوال نبود.
"لان ژان،تو این افراد رو میشناسی؟"
وی ووشیان از اون پرسید،فقط کمی تعجب کرده بود.
لان وانگجی افراد زیادی رو میشناخت،اما وی ووشیان فکر میکرد که بیشتر آشنایانش از فرقه های قدرتمند باشند،نه افراد عادی.
مرد چتری به طور مبهم گفت:"من چند سال پیش به ارباب لان یه کمک کوچولو کردم"
لحن صداش نشون میداد که بیشتر از یه کمک 'کوچولو' بوده،
اما وی ووشیان نمیتونست تصور کنه که لان وانگجی در هرچیزی نیازی به کمک'کوچولو' داشته باشه:
"درواقع،من میخوام که کمی خوش و بش کنیم.بیا بریم صحبت کنیم ارباب جوان"
وی ووشیان سعی کرد از غرور مرد اخم نکنه.
لعنتی.اون کدوم خری بود که میتونست اینجوری با لان وانگجی صحبت کنه؟اون حتی از عنوان مناسبی استفاده نمیکرد!
لان وانگجی سری به نشونه ی رضایت تکون داد و بلند شد.
آخرین تکه ی پرتقال رو به وی ووشیان داد و به آرامی گفت:"یکم دیگه برمیگردم"
وی ووشیان با درماندگی گفت:"باشه"
لان وانگجی برای لحظه ای به اون نگاه کرد،انگار دنبال چیزی در صورتش بود،سپس رو برگردوند.
ردای خیسش رو از جایی نزدیک در برداشت و مرد چتری چترش رو برداشت و سپس اونها زیر بارون رفتند و تو تاریکی محو شدن.وی ووشیان به رفتن اونها خیره شد.
تهذیبگر کوچولو منظم روبهروی اون نشست و گفت:
"لازم نیست نگران دوستت باشی.اون پیش سان لانگ در امانه"
وی ووشیان مبهم زمزمه کرد:"آره..من فقط دوست ندارم رفتنش رو ببینم"
تهذیبگر کوچولو با اون موافقت کرد:"درکت میکنم"
وی ووشیان یک برش پرتقال به اون تعارف کرد.
اون با یه لبخند دوستانه و غیر رسمی اون رو گرفت و با دهان نیمه پر از میوه گفت:"اسم من شیه لیانه"
وی ووشیان به اون خندید و گفت:"از دیدنت خوشبختم.من--"
اون ناگهان متوقف شد.مدتی بود که خودش رو به کسی معرفی نکرده بود.
اون قطعا نمیتونست وی ووشیان باشه.اما از موشوان یو بودن هم خیلی بدش میومد.
"اوم..من لان یینگ هستم!"
لحظه ای بعد اون به طرز احمقانه ای تو صورتش احساس گرما میکرد.
واقعا؟لان یینگ؟
شیه لیان گفت:"از آشنایی باهات خوشبختم لان یینگ"
چه دروغ آشکاری!
وی یینگ با ناامیدی گفت:"پس-پس تو یه تهذیبگری درسته؟اهل کجا هستی؟"
شیه لیان شانه ای بالا انداخت و گفت:
"جاییه که چیزی راجبش نشنیدی. متاسفانه من آخرین فرد از فرقمون هستم"
"اوه"
وی ووشیان گفت:"من متاسفم"
اون واقعا امیدوار بود که اون رو ناراحت نکرده باشه.
شیه لیان گفت:"اشکال نداره،بلاخره اتفاق می افتاد.میدونی که"
وی ووشیان با بدبختی زمزمه کرد"آره"
شیه لیان پرسید:"پس دوستت سان لانگِ من رو میشناسه؟"
وی ووشیان برش دیگه ای از پرتقال رو بهش تعارف کرد.
"آره گمان کنم"
وی ووشیان گفت:"سان لانگ ،هوم..من هرگز نشنیدم که اون چیزی راجب به این اسم بگه..البته اون زیاد صحبت نمیکنه"
"به هرحال اون رو به این اسم نمیشناسه"
شیه لیان اعتراف کرد:
"اون برای من سان لانگه،اما اسم های دیگه ای هم داره"
"اوه"
"راستش من کمی تعجب کردم"
شیه لیان با پرتقال تو دستش بازی کرد.اون انگشتان ظریفی داشت اما بند انگشت هاش زخمی و پینه بسته بود:
"سان لانگ هیچ دوستی جز من نداره.درواقع اون کمی..ترسناکه"
وی ووشیان خندید:"پسر!من درکت میکنم.لان ژان هم همینطوریه"
شیه لیان گفت:"واسه همینه سان لانگِ من باهاش کنار میاد.اونا خیلی کله شقن"
وی ووشیان پلک زد:"سان لانگِ تو؟"
شیه لیان پوزخند زد.اون خوش تیپ و زیبا بود:
"سان لانگ همسر منه"
اون مشتاق شده بود و از هیجان دستش رو تو هوا تکون میداد.
وی ووشیان انگار افسون شده بود و نمیتونست لبخندش رو برگردونه.
"تبریک میگم!"
اون متعجب و متاثر بود که اون چقدر راحت و بی باک این رو به زبون آورده بود.
"ممنونم!"
شیه لیان گفت:"من واقعا عاشقشم"
وی ووشیان بی اختیار پوزخند زد.
درون قفسه سینه اش احساس گرما و پر بودن میکرد که به خاطر عشق این شخص عجیب به مرد دیگه ای بود.
اون اصلا به خاطر این موضوع شرمنده و مضطرب به نظر نمیرسید.
اون میخواست به نوعی راجب این موضوع بپرسه تا کمی درکش کنه اما چیزی که از دهانش بیرون اومد این بود:
"درد نداره؟!"
دست شیه لیان در هوا ایستاد.
اون سعی کرد لبخندشو قورت بده و با سرگرمی به ابروهاش قوس داد و گفت:"این سوال یکم شخصیه.اما اگه میخوای بدونی، تا زمانی که آروم و آهسته انجامش بدید-"
وی ووشیان پلک زد و سپس متوجه شد و فریاد زد:
"اوه خدای من نه!!"
شه لیان شروع کرد به خندیدن.
"نه،من خیلی متاسفم،اینطور نیست-خیلی متاسفم،منظورم این بود-اینقدر عاشق کسی بودن دردناک نیست؟"
خنده ی شیه لیان محو شد.اون به باران و آسمان تاریک بیرون نگاه کرد و سپس به وی ووشیان نگاه کرد.
اون با چشمان تاریکش صادقانه گفت:"نه.اینطور نیست دوست جوان من..عاشق اون بودن تنها چیزیه که برام دردناک نیست"
"اوه"
سینه اش دوباره درد گرفت و به طور ناگهان خواست گریه کنه.
اون این احساس رو نادیده گرفت و خیلی آرام پرسید:"چطوری فهمیدی؟"
شیه لیان دوباره به برش پرتقال نگاه کرد و نوک انگشتاش رو در امتداد ناهمواری هاش کشید:
"من دوستش داشتم."
اون گفت:"وقتی همدیگه رو ملاقات کردیم درواقع خیلی قبلتر باهم آشنا شده بودیم،بعد تقریبا همدیگه رو از دست دادیم.اون من رو برای مدت طولانی از دست داد.اما بعد همدیگه رو پیدا کردیم و من متوجه شدم اون تمام این مدت منتظر من بوده..میدونم اون میتونه خیلی گستاخ باشه و گاهی اوقات نسبت به دیگران بدجنس میشه.اما اون باهوش و شجاع و بامزست و من رو دوست داره.من حتی نمیدونستم که اون در انتظار منه"
وی ووشیان صدایی تولید کرد تا نشون بده درحال گوش دادنه.
شیه لیان سرش رو کج کرد و جمله اش رو به سادگی تموم کرد:
"اون قلبم رو خوشحال میکنه.وقتی بهش فکر میکنم مثل اینه که نور خورشید تو قلب من شروع به درخشیدن میکنه.
میفهمی؟"
وی ووشیان زانوهاش رو تا سینه جمع کرد:"آره..میدونم"
شیه لیان لبخندی آگاهانه روی لباش نشوند و برای حمایت از اون دستی به شونه اش زد:
"تسلیم نشو برادر کوچک"
وی ووشیان عصبانی شد و گفت:
"برادر کوچک؟چی میگی؟من سی و پنج سالمه! تو دیگه آخرش باید بیست و پنج سالت باشه!"
شیه لیان با لبخند گفت:"نه.من هشتصد سالمه!"
وی ووشیان گفت:"تو حتی چهارصد ساله هم به نظر نمیرسی!..ولی جدی چند سالته؟"
شیه لیان گفت:"من جدی هشتصد سالمه!"
وی ووشیان به اون نگاه کرد.به نظر نمیرسید که بخواد شوخی کنه.آرام زمزمه کرد:"واو..عجب جهنمیه!"
شیه لیان اون رو خاطر نشان کرد:"ما تهذیبگرا اغلب از اونچیزی که به نظر میرسه مسن تریم"
وی ووشیان گفت:"آره،اما من کسی مسن تر از صد و بیست سال نمیشناسم.حتی شایعه ای هم راجبش نشنیدم!"
شیه لیان با لبخند گفت:"خب،من اینجام"
"دقیقا!تو اینجایی"
همسرش درحالی که وارد میشد حرفش رو تایید کرد.
وی ووشیان مبهوت شد و سپس برای وانگجی برای شنیدن توضیحی دست تکون داد.
مرد چتری،چترش را کنار در گذاشت.
وانگجی درحالی که مرد چتری را به داخل دنبال میکرد با ردای بیرونی خیسش شانه ای بالا انداخت.
شیه لیان دستش را به سمت مرد چتری تکان داد،مردی که بهش لبخند میزد.اون کنارش نشست و بازوش رو دور کمرش انداخت.
وی ووشیان از دور به اونها نگاه کرد.
از اینکه اونها بدون خجالت تو عموم بهم محبت میکردن خجالت کشیده بود!
به لان وانگجی که داشت کنارش مینشست نگاه کرد.
چشماش رو سمت مرد چتری تکان داد و پرسید:"خب؟"
لان وانگجی سری تکون داد و چانه اش رو سمت شیه لیان خم کرد.
وی ووشیان فقط لبخند زد.
مرد چتری گفت:"گاگا،تو الان با وی ووشیان دوستی؟"
وی ووشیان پلک زد و به اونها نگاه کرد.
لان وانگجی به اون هویتش رو گفته بود؟
شیه لیان گفت:"اوه! تو وی ووشیان هستی؟من یکم راجبت شنیدم"
اون به مرد چتری گفت:"آره، ما الان دوستیم!"
تو صداش سرگرمی موج میزد:"اون به من پرتقال داد!"
وی ووشیان گلوش رو صاف کرد،از اینکه درمورد اسمش دروغ گفته بود خجالت کشیده بود"آره"
اون موافقت کرد:"ما دوستیم.ارباب-اوه،ارباب دوم شیه"
تک چشم مرد چتری گشاد شد و برای سرکوب حرفهاش لبهاش رو به هم فشرد:
"اگه اون گاگای شماست،شما هم باید هشتصد سالتون باشه؟"
لان وانگجی کف دستش رو روی پشتش گذاشت که بیانگر هشدار بود.
مرد چتری فقط پوزخند زد و گفت:"آره،هشتصد سالمه"
"اوه واقعا؟"
وی ووشیان گفت:"اما تو یه تهذیبگر نیستی درسته؟"
لان وانگجی به آرامی گفت:"وی یینگ"
مرد چتری ،از خود راضی چشمش رو ریز کرد:"نه،نیستم"
"لان ژان!من تحت تاثیر قرار گرفتم!"
وی ووشیان گفت:"اگه یکی از ما قرار باشه با یه شیطان دوست بشه فکر میکردم من باشم!"
لان وانگجی دوباره هشدار داد:"وی یینگ!"
هواچنگ بدجنس خندید و گفت:"دوستی یکم زیاده رویه"
شیه لیان موهاش رو آروم به نشونه ی هشدار کشید و با قاطعیت گفت:"شما با هم دوستید"
هواچنگ شروع کرد به نق زدن:"آخ،گاگا!"
شیه لیان گفت:"شماها سالهاست که همدیگه رو میشناسین و تو هنوز اون رو نکشتی!این از طرف تو یه دوستیه!"
وی ووشیان پرسید:
"لان ژان من کنجکاو شدم.چه موضوعی باعث شد با یه شیطان درگیر بشی؟"
اون رو به هواچنگ که پوزخند میزد اضافه کرد:
"البته توهین نباشه!"
"اگه نمیتونی حدس بزنی،منم بهت نمیگم!"
لان وانگجی این رو گفت چون اون یه احمق بود!
"اِی..خیلی بی رحمی!"
اون به هواچنگ روی آورد:
"هواچنگ!تو به من میگی مگه نه؟من یه تهذیبگر شیطانیم میدونی،مطمئنم من و تو بیشتر به تفاهم میرسیم تا با لان ژان!"
هواچنگ خندید و گفت:"فکر نمیکنم تفاهم داشته باشیم و متاسفم..من بهت چیزی نمیگم! وقتی چیزی نمیدونی و خنگ میزنی بیشتر بهم خوش میگذره!"
شیه لیان با لبخند چشماش رو چرخوند و وی ووشیان نالید.
در نهایت اونها چیزی بهش نگفتن.
هر چهار نفرشون دیگه راجب رازِ دوست شدن لان وانگجی با شخصی شیطانی و باحال مثل هواچنگ که ظاهرا پادشاه ارواح بود گپ نزدن و در عوض در مورد آب و هوا،اینکه شهر اشباح چه شکلیه و چنگ و شیه لیان چطور به اینکه تو دنیای تهذیبگری چی میگذره توجه نمیکنن صحبت کردن.
وی ووشیان هم به نوبه ی خودش،نظریه هاش رو راجب تهذیبگری شیطانی گفت.
شیه لیان اخم کرد اما متفکر به نظر میرسید.
"جالبه"
اون در حالی که دستش رو زیر چانه زده بود گفت:
"من تا حالا به این فکر نکرده بودم.خطرناکه،اما هوشمندانست و به نظر کار میکنه"
وی ووشیان موافقت کرد:"این چیزیه که من همیشه میگفتم!!"
اون هیجان زده بود،بلاخره کسی پیدا شده بود تا باهاش هم نظر باشه.
لان وانگجی گفت:"این کار نمیکنه" صداش آرام و سخت بود.
وی ووشیان اعتراف کرد:"نه کاملا.اما این تنها انتخابی بود که داشتم تا هرکاری که لازم بود رو انجام بدم"
لان وانگجی صدایی از بین دندون هاش بیرون آورد،انگار مخالف بود.اون گفت:"دیر وقته"
اون آشکارا موضوع رو تغییر داد:"من میرم بخوابم"
اون بلند شد و بلاخره دستش رو از روی کمر وی ووشیان برداشت.وی ووشیان برگشت و بهش اخم کرد اما چیزی نگفت:
"یه اتاق اون پشت با اجاق هست"
شیه لیان این رو گفت:"میتونی اونجا بخوابی"
"ممنونم"
وی ووشیان از طرف لان وانگجی گفت.هواچنگ خرخر کرد:
"هر بار که مجبور میشه از ساعت نُه بیشتر بیدار بمونه انگار اراده اش برای زندگی کردن کم میشه!"
لان وانگجی زیر لب غرغر کرد و دستش رو پایین آورد تا به وی ووشیان کمک کنه بلند بشه.
دی ووشیان قصد نداشت به رختخواب بره،اما میخواست دست وانگجی رو بگیره و بهش اجازه بده بلندش کنه،پس این کار رو انجام داد.
اون اتاق رو بررسی کرد.این برای دو نفر بزرگ بود.احتمالا برای
عروسی و جشنواره ها بود زمانی که انتظار میرفت سرایدار این معبد شب اونجا بمونه.
اون صداش رو پس سرش انداخت و خطاب به شیه لیان و هواچنگ گفت:"این عالیه،ممنونم"
هواچنگ دستش رو تکون داد تا شرش رو کم کنه:
"آره آره.فقط چیزی رو خراب نکن!"
شیه لیان گفت:"خوب بخوابی!"
"تو هم همینطور!"
وی ووشیان به طور خودکار گفت،اما بعد از خودش پرسید اصلا اونها میخوان بخوابن؟پس اضافه کرد:"آه،شب بخیر!"
و دوباره به اتاق پشتی رفت و زمانی که داشت در رو پشت سرش میبست هواچنگ با خوشحالی گفت:"بیا شب رو باهم بمونیم گاگا!"
یک جفت حصیر بامبو در گوشه،و کمی هیزم درکنار اجاق وجود داشت.اون دونفر به همدیگه و بعد به اجاق نگاه کردن و سر تکون دادن.
اونها سعی داشتن با ملاحظه رفتار کنن.
بیرون اومدن دودچوب از معبد بدون دلیل ناپسند بود.
وی ووشیان یه تشک بامبویی رو به لان وانگجی داد و دیگری رو باز کرد.
لان وانگجی یه شمع روشن کرد و اون رو روی اجاق گاز گذاشت.
"من نمیدونم چرا هنوز اینقدر نسبت به نحوه ی تهذیبگری من جبهه داری"
وی ووشیان گفت و روی تشک دراز کشید:
"مخصوصا که الان میفهمی چرا این کار رو کردم"
وانگجی مکث کرد.وی ووشیان شروع به برهنه شدن کردن و فقط ردای زیرین و شلوارش رو باقی گذاشت و قاطعانه به دوستش پشت کرد.
اون واقعا از عدم تایید لان وانگجی صدمه نمیدید،نه بعد از این همه مدت،اما اون میخواست کمی اون رو عصبانی کنه!
"من میفهمم"
لان وانگجی بعد از یک لحظه گفت و تشک خودش رو کنار وی ووشیان پهن کرد.
"اما دونستنش باعث نمیشه اون رو دوست داشته باشم"
وی ووشیان لباس هاش رو به شکل توپ در آورد تا ازشون به عنوان بالش استفاده کنه و به آرامی گفت:"هانگوانگجون خیلی عادله"
"هانگوانگجون شاهد کشته شدن دوستش توسط تهذیبگر شیطانی بود"
وانگجی با صراحت گفت و وی ووشیان دهان احمقش رو بست.
اون شخص کی بود؟
اون فکر نمیکرد شخصی رو که به لان وانگجی نزدیک بوده رو کشته باشه-البته به جز جیانگ یانلی که بهش نزدیک نبود و جین زیشوان،کسی که لایق چیزهایی که دریافت کرد نبود اما شخصی نبود که لان وانگجی بخواد باهاش دوست بشه.یا حتی با جفتشون دوست باشه.اون با بدبختی گفت:"من متاسفم"
لان وانگجی آهی کشید و شانه هاش رو بالا انداخت.
کنار وی ووشیان نشست ولی بهش نگاه نکرد:"هوم"
"لان ژان؟"
وی ووشیان به آرامی صداش کرد و سرش رو پایین انداخت.
از خودش متنفر بود و لیاقتش این دوری بود:"اون کی بود؟"
لان وانگجی صدایی از خودش درآورد تا نشون بده سوالش رو نفهمیده:"من کی رو..دوستت کی بود؟"
لان وانگجی در نهایت بهش نگاه کرد.
یه چین کوچیک ناامیدانه بین ابروهای بی نقصش افتاده بود.
بعد از یه تماس چشمی پرتنش که باعث شد وی ووشیان عصبی عرق کنه،به نظر لان وانگجی تصمیمش رو گرفت.
دستش رو بلند کرد و کف دستش رو به پیشونی اون کوبید!:
"وی یینگ! اون تو بودی!..احمق! تهذیبگر شیطانی تورو کشت!"
وی ووشیان درحالی که پلک میزد گفت:"اوه..من-حدس میزنم اون زمان متوجه نشدم تو منو دوست خودت میدونی"
لان وانگجی دردمند به نظر میرسید.دوباره با صدای آرامی گفت:
"وی یینگ.تو تنها دوست من بودی"
"اوه.."
لان وانگجی رو برگردوند و شروع به باز کردن گیره موی کوچک اشرافی و آزاد کردن موهاش کرد.
وی ووشیان میخواست بهش کمک کنه.
اما به جاش موی دم اسبی خودش رو باز کرد و مثل یه میگو به پهلو پیچید و دوباره سمت لان وانگجی برگشت.
حالا که دراز کشیده بود احساس میکرد تمام خستگیش به سمتش هجوم آورده بودن.
از پاهاش شروع میشد و تو مغزش سرازیر میشد.شمع با موج دست لان وانگجی خاموش شد.
وی ووشیان تو تاریکی زمزمه کرد:"شب بخیر لان ژان"
وانگجی متقابلا زمزمه کرد:"شب بخیر وی یینگ"
****
لیان پسرم فهمیدیم اون سان لانگِ توعه اینقدر نکنش تو چشم ما😭🚶♀️
دلم میخواد واسه قلب شکسته ی وانگجی گریه کنم.هق🤧🚶♀️
با ووت دادن⭐️ و نظراتتون هم به من انرژی بدید هم کمک کنید داستان دیده بشه لاولیز🫂🤍
با تشکر از تانیای کیوتم که تو ادیت این پارت کمکم کرد 🍊
tanyia_p
YOU ARE READING
ATLAS
Short Storyوی ووشیان عصبانی شد و گفت: "برادر کوچک؟چی میگی؟من سی و پنج سالمه! تو دیگه آخرش باید بیست و پنج سالت باشه!" شیه لیان با لبخند گفت:"نه.من هشتصد سالمه!" وی ووشیان گفت:"تو حتی چهارصد ساله هم به نظر نمیرسی!..ولی جدی چند سالته؟" شیه لیان گفت:"من جدی هشتصد...