꒰˵CHAPTER 3˵꒱

106 20 1
                                    

وی ووشیان نفس زنان از خواب بیدار شد.
سرش گیج میرفت.کابوسی پر از خون و خاکستر دیده بود و بدنش میلرزید.
با گذر زمان، کابوس کم کم از جلو چشماش محو شد و نفس هاش به حالت نرمال برگشت.
نیاز به کمی هوای تازه داشت.
نفس عمیقی کشید و بلند شد و لای در رو باز کرد.
معبد هنوز با شمع روشن بود بنابراین سعی کرد به سرعت بیرون بیاد تا نور، لان وانگجی رو بیدار نکنه.
اون بی صدا از میون معبد گذشت.
کفِ چوبی معبد در برابر پاهای برهنه اش خنک و دلپذیر بود.
هواچنگ و شیه لیان روی یه تشک کنار دیوار تو آغوش هم بودن و ظاهرا خواب بودن.
سر شیه لیان زیر چونه ی هواچنگ فرو رفته و دستانشون درون موهای یکدیگر درهم پیچیده شده بود و یکدیگر رو تنگ در آغوش گرفته بودن.
وی ووشیان بزاقش رو قورت داد و به راه رفتن ادامه داد.
در ورودیِ معبد، برای لحظه ای تردید کرد و سپس زیر نم نم باران رفت.
سرش را بالا گرفت و قطرات باران به صورتش برخورد کردند.
هوای شب خنک بود و قطرات باران خنک تر.
احساس خوبی داشت و بهش طراوت می‌بخشید.
اون سایه ی لان وانگجی رو قبل از اینکه دستش رو روی شونه اش حس کنه دید.
وانگجی با صدایی آهسته و گرفته از خواب گفت:
"وی یینگ.چی کار میکنی؟"
وی ووشیان صادقانه جواب داد:
"خواب بد دیدم.به هوای تازه نیاز داشتم"
لان وانگجی گفت:"هوم.برگرد داخل.داری خیس میشی"
"اوهوم"
وی ووشیان موافقت کرد و به لان وانگجی اجازه داد تا دستش رو پشت کمرش بزاره و اون رو به داخل هدایت کنه.
زمانی که وی ووشیان از کنار هواچنگ و شیه لیان گذشت، سرعتش رو کم کرد و به اون ها نگاه کرد و سپس به سرعت دور شد.
دوباره از نزدیکی و شیفتگی اون ها به هم خجالت کشیده بود!
لان وانگجی اون رو به اتاق برگردوند و در اتاق رو بست.
وی ووشیان متوجه شد اون حتی فرصت نکرده که سربندش رو ببنده.
ناگهان احساس بدی بهش دست داد و گفت:
"شرمندم.برو بخواب"
"هوم"
لان وانگجی نشست و سپس پرسید:"واقعا انقدر منزجر شدی؟"
"چی؟"
وی ووشیان با تعجب پرسید و نشست.
لان وانگجی سرش رو سمت در تکون داد و گفت:
"یه جوری بهشون نگاه میکردی"
"ها؟نه"
وی ووشیان به سرعت گفت و با انگشت هاش پلک های نمناک از قطرات باران رو فشرد.واقعا آمادگی این گفت و گو را نداشت:
"من ازشون منزجر نشدم.فقط اونقدر حسادت میکنم که نمی‌دونم چطور بروزش بدم!"
وقتی لان وانگجی جوابی نداد از بین انگشتاش بهش نگاه کرد.
بهش خیره شده بود.
"نه اینکه مثل اونها باشم نه"
وی ووشیان با عجله توضیح داد:"من فقط...من می خوام-"
سرش رو تکون داد:"هیچی"
حرفش رو با تردید تموم کرد:
"هیچی.من فقط یکم خستم.توجه نکن"
"نه"
وانگجی به آرامی گفت:"به من بگو"
اون دراز کشید و دست هاش رو روی سینه قفل کرد و به تماشای وی ووشیان روی آورد.
وی ووشیان سرش را تکون داد و این بار سمت لان وانگجی دراز کشید.
"این احمقانست"
لان وانگجی صدایی شبیه 'ممم' درآورد جوری که انگار براش مهم نیست.
"من فقط...اون ها با هم واقعا خوشحال به نظر میرسن"
اون گفت:"اونها خوشحال و عاشقن و از این موضوع شرمنده نیستن و از چیزی نمی‌ترسن.من فقط-من این حس رو میخوام.چیزیه که همیشه می خواستمش"
اون متوجه شد که الان داره غر میزنه، اما به نظر نمی‌رسید که بخواد ساکت بشه:
"من این رو می خوام و به خاطر انتخاب هایی که انجام دادم نمیتونم داشته باشمش.این حتی ناعادلانه نیست چون منصفانست.من فقط باید باید باهاش زندگی کنم ولی...ولی این خیلی غریبه"
نفس لرزانی و کشید و ناگهان شروع کرد به گریه کردن و نالید:
"من واقعا تنهام"
وانگجی به آرامی گفت:"وی یینگ"
اون دستش رو جلو برد و دست وی ووشیان رو گرفت.
وی ووشیان به نشانه ی تشکر دست بزرگش رو فشرد:"متاسفم"
با دست دیگرش چشم‌هاش رو مالید:
"ببخشید، این واقعا احمقانست.برای چند دقیقه شبیه یه بچه گریه کردم.من فقط...خدایا من میخوام شوهر یه نفر بشم!"
اون با حالتی نیمه خندان و نیمه گریان این رو گفت.
احساس پوچی میکرد و میدونست این اصلا خنده دار نیست.
"وی یینگ، این احمقانه نیست"
وانگجی با صدای آرام و گرفته ای گفت:"من میفهمم"
وی ووشیان رقت انگیز خندید:
"آره، اما تو ازدواج نکردی چون به معنای واقعی کلمه فوق العاده ای.باهوش و خوش تیپ و-و بی نقص طوری که هیچکس درحدت نیست"
اون ادامه داد:"من متاهل نیستم چون یه تهذیبگر شیطانیم که بستگان همه رو کشته"
وانگجی غرید:"مسخرست"
به پهلو چرخید و دست هاش رو از هم باز کرد.
وی ووشیان شوکه شد، اما منظورش رو فهمید و به آغوش لان وانگجی رفت.
لان وانگجی بازوی دیگرش رو مهربانانه دور شانه ی او پیچید و تا جایی که بتونن به سختی نفس بکشن اون رو به خودش فشرد.
لان وانگجی دستش رو روی موهای نرم وی ووشیان کشید و زمزمه کرد:
"چطور اینقدر باهوشی ولی با این حال مدام منظورمو اشتباه میفهمی؟"
وی ووشیان دست آزادش رو دور کمر لان وانگجی انداخت و با احتیاط پیراهنش رو تو مشتش گرفت.
نمی‌دونست چی بگه.
فکر کرد این نزدیکی به خاطر ترحمه اما اهمیتی نداد.
اون می خواست برای همیشه این دستها دورش باشن.
اون لان وانگجی رو برای همیشه میخواست.
صورتش رو به سینه ی وانگجی فشار داد و چیزی نگفت و فقط ضربان قلبش رو حس کرد.
اون میخواست بگه:ضربان قلبت رو دوست دارم.
اما به جاش گفت:"شب بخیر لان ژان"
"هوم.شب بخیر وی یینگ"
●○●○●
وقتی وی ووشیان از خواب بیدار شد، آسمان از رنگ آبی تیره شسته شده بود و نور صبحِ زود از پنجره به داخل جاری میشد.
لان وانگجی مثل یه وزنه ی گرم و خواب آلود پشتش دراز کشیده بود و دستش مثل یه بالش زیر سر وی ووشیان بود و به نرمی میون موهاش نفس میکشید.
وی ووشیان دوباره چشماش رو بست.
اون نمی تونست دوباره بخوابه چون این صحنه رو از دست میداد‌.
آهی از روی رضایت کشید و دستش رو روی بازوی وانگجی که دور کمرش حلقه شده بود گذاشت، انگشتاش روی آستینش لغزید و به دست لان وانگجی رسید و دستانشون رو به هم قفل کرد.
می خواست فقط برای چند ثانیه این کار رو انجام بده اما لان وانگجی حلقه ی دست هاشون رو سفت کرد.
وی ووشیان احساس تنش میکرد.
لان وانگجی نفس آرامی میون موهای نرمش کشید و هردو دستش رو روی سینه ی وی ووشیان گذاشت.
می تونست حس کنه قلب وی ووشیان به سختی میتپه.
زمزمه کرد:"وی یینگ"
لب هاش گردن وی ووشیان رو به آرامی لمس کرد.
وی ووشیان زیر لب نامفهوم غرید و به طور غریزی سرش رو کج کرد تا دسترسی بهتری به اون بده.
وقتی لب های وانگجی رو که پوستش رو لمس میکرد احساس کرد برای یک ثانیه از این موضوع خجالت کشید.
بوسه های خواب آلودی پشت گردنش نشست.
وی ووشیان نفس تیزی کشید:"لان ژان"
او در جواب زمزمه نامفهومی رو روی پوستش احساس کرد:
"لان ژان بیداری؟"
"هوم‌‌...وی یینگ"
وی ووشیان دست اون رو فشار داد و این بار کمی بلند تر تکرار کرد:"لان ژان بیداری؟"
لان وانگجی مکث کرد.
وی ووشیان میتونست لرزش مژه های اون رو دربرابر پوست گردنش حس کنه که نشون میداد چشم‌هاش بازه.
ناگهان لان وانگجی بدنش رو عقب کشید و پشت هم گفت:"متاسفم..متــ.."
وی ووشیان صورتش رو درهم کشید.
دست وانگجی رو کشید و به خودش نزدیک کرد:
"خوبه"
او سریع زمزمه کرد:
"خوبه.لان ژان...از این کار خوشم میاد"
نفس لان وانگجی حبس شد.
وی ووشیان از روی شانه به اون نگاه کرد و دید که چشماش کاملا بازه و گوش هاش در تاریکی کاملا تیره و برافروخته بود.
وی ووشیان نگاهش رو گرفت و دوباره برگشت و گلوش رو صاف کرد:
"خوشم میاد"
اون تکرار کرد و تلاش کرد صداش نلرزه:
"من میخوام-دوباره انجامش بدی...اما ایندفعه تو هوشیاری"
لان وانگجی برای مدت طولانی چیزی نگفت.
آروم سرش رو پایین آورد و با ملایمت گوش وی ووشیان رو بوسید.
این واقعا ناز و نفس گیر بود:"باشه"
و بعد زیر گوشش رو بوسید.این کار جذاب بود و باعث می‌شد داغ کنه.
وی ووشیان زمزمه وار اسمش رو صدا کرد و وانگجی دوباره بوسیدش.بوسه ها از فک به سمت گلویش پایین اومد.
وی ووشیان دست هاشون رو که همچنان به هم قفل بود رو سمت دهانش بود و دست لان وانگجی رو بوسید.
لان وانگجی متقابلا در جواب گلوش رو بوسید و وی ووشیان میان دست هاشون نالید:"لان ژان"
نفس نفس میزد:"لان ژان، لان ژان"
وانگجی روی پوستش زمزمه کرد:"وی یینگ.صدات بلنده"
ووشیان ناله ای کرد و خودش رو سمت بدن لان وانگجی سوق داد:"نزدیک تر"
نفس تندی کشید:"لان ژان، تو..من میخوام-"
وی ووشیان حرف خودش رو قطع کرد و خم شد تا با دهان باز بوسه ای از روی آستین به عضله ی بازوی لان وانگجی که زیر سرش بود بزند.
لان وانگجی بازوی دیگرش رو دور سینه ی او محکم کرد و چندین بار گردن ووشیان رو بوسید.
وی ووشیان پیراهن خودش رو به کمک دست آزادش پایین آورد و لان وانگجی بلافاصله حرکت کرد تا شانه های سفید اون رو ببوسه.
دهان نرم و داغش روی پوست ووشیان باعث می‌شد پوستش مور مور بشه.
وانگجی زمزمه کرد:
"وی یینگ...دلم برات تنگ شده بود"
وی ووشیان دوباره گفت:
"لان ژان، لان ژان...دهن و دستات خیلی خوبن...ادامه بده.لطفا-"
لان وانگجی به آرامی شونه اش رو گاز گرفت و ووشیان نفس زنان خندید.
وانگجی دوباره گفت:"صدات بلنده"
ووشیان گفت:"پس یه کار بهتر بهم بده تا با دهنم انجام بدم و ساکت شم"
حتی خودش هم تحت تاثیر بی شرمیش قرار گرفت.
لان وانگجی زمزمه ای کرد و لحظه ای بعد دستش رو به او داد.
وی ووشیان با دست آزادش انگشت های بلند اون رو گرفت و به سمت لب هاش هدایت کرد.
ابتدا نوک انگشتان و سپس بند انگشتانش رو بوسید.
وانگجی با انگشت شست آرواره اش رو نوازش کرد و با صدای آهسته ای گفت:"مک بزن"
این احتمالا سکسی ترین چیزی بود که وی ووشیان می تونست تجربه کنه.
دهانش رو باز کرد و انگشت اول و دوم وانگجی رو به دهان گرفت و شروع به مکیدن کرد.صدای شرم آوری از دهانش بیرون میامد.
لان وانگجی کنار گوشش سخت نفس کشید، انگار غافلگیر شده بود، بنابراین وی ووشیان سخت تر مکیدش، زبانش رو به انگشتانش فشار داد درحالی که وانگجی اون هارو به داخل و خارج تکون می داد.
لان وانگجی لرزید و نزدیک‌تر شد، با حس گرمای دهان خیسش روی گردنش و انگشتانش در دهانش، وی ووشیان متوجه شد که میتونه آلت شق شده ی لان وانگجی رو در مقابل باسنش حس کنه.
اون سعی کرد باسنش رو با ریتم انگشتان های وانگجی در دهانش تکون بده اما به اندازه ی کافی هماهنگ نبود، بنابراین دست دیگر لان وانگجی رو به سمت پایین هدایت کرد تا باسنش رو نگه داره و سرعتش رو تنظیم کنه.
لان وانگجی اسم اون رو نالید و وقتی ریتم مورد نظر رو پیدا کردند، وی ووشیان یک بار دیگر دست لان وانگجی رو گرفت تا اون رو به سمت آلت نیمه شق شده اش از میان شلوار هدایت کنه.
وانگجی از حس آلت سخت اون سوپرایز شد، وی ووشیان انگشتان اون رو از دهانش بیرون آورد و نفس زنان گفت:"خوبه؟"
"آره"
لان وانگجی نفس زنان زمزمه کرد:"آره وی یینگ، آره"
و سپس انگشتان بلند و مردانه اش شروع به کار کردند.
لان وانگجی گوشش را بوسید و به آرامی گاز گرفت، دستش رو از روی آلت وی ووشیان برداشت تا بتونه بند شلوارش رو بازکنه و سپس پوست های حساسشان به هم کشیده شد.
وی ووشیان از خوشحالی لرزید و احساس کرد آب دهان داغش از لبه ی صورتش لغزید.
او یک دست لان وانگجی رو بالا کشید و کف دستش رو لیس زد و دوباره لیس زد تا جایی که دستش خیس شد و سپس اون رو به جایی که تعلق داشت، آلت و بیضه هایش هدایت کرد.
لان وانگجی آلتش رو دوباره گرفت و محکم مالش داد، لغزش و مالش محکم دستش لذت بخش بود.
انگشتانش پایین رفتن و پس از کمی مالیدن سوراخ باسنش، یکی یکی واردشون کرد.
وی ووشیان از اون هجوم ابتدا احساس درد کرد اما بعد با لمس شدن نقطه ای گردویی شکل توسط انگشتان قدرتمند او، به شدت لرزید.
وی ووشیان می‌خواست به لان وانگجی بگه که چقدر احساس خوبی داره و چطور با لمس هاش اون رو به جنون می رسونه.
لان وانگجی سرعت انگشتانش رو کم کرد و زمزمه کرد:"خوبه؟"
"هاه!داری ازم می پرسی؟"
او با زمزمه ای بی نفس گفت:
"من این جا دارم دقیق بگا میرم و تو-آه-همونجاس، لان ژان، درست همونجا، همینه-تو ازم می پرسی خوبـــ...خدایا، لان ژان...خیلی جذابی، خیلی میخوامت...میخوام کیرتو بکنی تو دهنم و خفم کنی-"
وانگجی نفسی میان موهاش کشید و به ضربه زدن ادامه داد.
وی ووشیان شروع به پیج و تاب خوردن کرد و به حرف زدن و نالیدن ادامه داد:
"خیلی وقت بود این رو می خواستم، لان-آه-لان ژان، لان ژانِ من، من-آهههه، خدایا، تو خیلی...می خوام مارکم کنی، می خوام همه بدونن چیکار کردیم، اونا قبلا به این فکر کردن اما این بار حق با اوناست-آه"
لان وانگجی ماهیچه ی بین شانه و گردنش رو گاز گرفت و او آنقدر بلند نالید که خودش هم غافلگیر شد:
"وی یینگ"
وانگجی سعی کرد مهارش کنه:"هیششش"
وی ووشیان گفت:"ساکتم کن"
لان وانگجی خم شد و دهان اون رو تقریبا دست و پا چلفتی بوسید.
وی ووشیان بی نفس خندید و زبان اون رو مکید.
وی ووشیان جا به جا شد و به پشت دراز کشید و لان وانگجی سمتش خم شد، روی یک بازو تکیه داد و اون رو بوسید و با دست دیگر باسنش رو به فاک داد.
وی ووشیان دست هاش رو درون موهای نرم وانگجی فرو برد و انگشت هاش رو میون آن ها کشید.
از منظره ی لان وانگجیِ شلخته و به هم ریخته لذت می برد.
وی ووشیان نفس زنان نالید:"لان ژان، من آه، من می خوام-"
لان وانگجی اون رو نرم شیرین بوسید و وی ووشیان درحالی که به شدت از بینی نفس میکشید درون دستش ارضا شد و وانگجی ناله اش را قورت داد.
وی ووشیان نفس نفس می زد و نمی تونست چیزی بگه.
قلبش درون قفسه ی سینه اش همچنان محکم می تپید.
سر لان وانگجی را پایین کشید تا پیشانی هایشان به هم بچسبد، چشم هایش را بست و به لان وانگجی اجازه داد بوسه های سبکی رو روی دهان و فک و پلک هاش بنشونه:
"لان ژان..."
"ممم؟"
وی ووشیان زمزمه کرد:"دستت کثیف شد"
دستش رو بین بدن هاشون برد و دست لان وانگجی رو که رنگ آمیزی شده بود از روی عضوش برداشت.
(خدایا، اون امیدوار بود که طلسم پاکیزگی رو جایی داشته باشه.اون با لکه های سفید روی لباسش وارد یونپینگ نمی شد!)
"بزار پاکش کنم"
لان وانگجی بی صدا او را تماشا کرد تا زمانی که متوجه شد نقشه ی وی ووشیان چیه. اما واسه هر اقدامی دیگر دیر شده بود.
وی ووشیان شروع کرد به لیسیدن کف دست او و لان وانگجی با لرزش نفسش را بیرون داد.
از نظر بهداشتی این حرکت واقعا خوشایند نبود، در واقع طعم خوبی نداشت، اما فوق العاده سکسی بود و باعث می شد لان وانگجی لرزشی را در خود احساس کند.
وی ووشیان دست او را کنار گذاشت و فشار کمی به شانه اش وارد کرد تا دراز بکشد، سپس روی او خیمه زد و با نیشخندی پرسید:
"هی لان ژان، اجازه میدی با دهنم بهت کمک کنم؟"
لان وانگجی نفس لرزانی کشید و تنها پلک زد.
وی ووشیان موی بلند و آشفته ی خود را از شانه اش کنار زد و خم شد.
ابتدا با کف دست کلاهک بلوطی شکل آلت اورا مالید و وقتی نفس های لان وانگجی نا منظم شد، با شیطنت خم شد و گربه مانند لیسی به شیار سرش زد.
"وی..."
لان وانگجی نفس زنان ناله اش را قورت داد.
پس از آن که سر آلتش را خیس کرد، دهان باز کرد و طولش را وارد دهانش کرد تا جایی که به گلویش برخورد کرد و باعث شد اشک تو چشم‌هاش جمع شود.
مراقب بود به آن دندان نزد و شروع به مکیدن آن جسم ارغوانی و سفت کرد.
آلت لان وانگجی واقعا بزرگ بود و وی ووشیان نمی توانست تمام آن را در دهانش جا کند پس از دستانش کمک گرفت و درحالی که بیضه های اورا می مالید، طول آلتش را لیس می زد و می مکید.
گونه هایش به خاطر آن جسم خارجی پف کرده بودند و صدای نامفهومی از گلوی هردو نفر خارج می شد.
لان وانگجی ناخوداگاه چنگی به موی او زد و وی ووشیان با چشمان مشکی اش، خمار به او خیره شد.
آلتش را از دهانش بیرون آورد و آن را بوسید:
"هرقسمت از بدنت زیباست لان ژان"
نفس های گرم وی ووشیان به آلت خیسش باعث لرزش ران های سفت لان وانگجی می شد.
وی ووشیان با شیفتگی خم شد و کلاهک آلتش را بوسید و مکید و از آن که فقط او می توانست هانگوانگجون را به این حد از آشفتگی برساند در دل به خود بالید.
"آه من..."
لان وانگجی قبل از آن که بتواند حرفش را کامل کند در دهانش ارضا شد و وی ووشیان هرآن چه که بود را قورت داد.
وقتی همه چیز فروکش کرد، وی ووشیان آلت او را به خوبی در شلوارش پنهان کرد و به سمت لان وانگجی رفت و خم شد تا سینه اش را از میان یقه ی بازش ببوسد.
وی ووشیان با وقاحت خندید و گفت:"صبح بخیر لان ژان"
لان وانگجی لبخند کمرنگی زد و وی ووشیان دوباره اورا بوسید.
او در نهایت گفت: "صبح بخیر، وی یینگ."
وی ووشیان به او گفت: "خیلی دوستت دارم لعنتی."
لان وانگجی به او خیره شد. او دست وی ووشیان را گرفت و به سینه خودش فشار داد و وی ووشیان توانست تپش قلب اورا احساس کند:"وی یینگ..."
بعد از لحظه ای به سختی پلک زد و گفت:
"وقتی از این ماجرا جان سالم به در بردیم، می‌خوام با من به گوسو برگردی."
وی ووشیان نشست و صورتش را برگردوند.
لان وانگجی انتهای موی اورا نوازش کرد و به آرامی گفت:
"این چیزیه که من واقعا می خوام"
وی ووشیان ربام موی خود را برداشت و کورکورانه به لان وانگجی داد، او آن را گرفت و موهای وی ووشیان را نیمه دم اسبی بست و باقی مانده را روی شانه هایش باز و شل گذاشت.
وی ووشیان با صدای ضعیفی گفت:" من نمیتونم...هرجا بری همراهت میام، اما نمیتونم تو گوسو زندگی کنم"
لان وانگجی صورتش را در میان موهای وی ووشیان فرو برد.
"ممم"
وی ووشیان انگشتانش را بالا آورد و شروع کرد به شمردن:
"اینا چیزایی هستن که من درمورد گوسو دوست دارم...خرگوش های سفید و پشمکی، منظره ی کوهستان، تو و..."
صراحتا دیگه چیزی نبود که بتواند از اون در گوسو لذت ببرد.
کلافه دستش را پایین آورد:"اصلا چرا میخوای من رو ببری گوسو؟ خودت میدونی من از پیروی از قوانین احمقانه بدم میاد...دلم می خواد آزاد باشم"
لان وانگجی گفت:" میخوام به گوسو ببرمت تا باهم زندگی کنیم"
وی یینگ برگشت و با محبت پیشانی بدون سربند اون رو نوازش کرد:
"لان ژان من-"
"وی یینگ، من میخوام باهات ازدواج کنم!"
وی ووشیان شوکه با قلبی که به شدت در سینه اش می تپید کمی خودش رو عقب کشید.
تماس چشمی طولانی بین آن ها برقرار شد تا سر انجام وی ووشیان به دستانش که توسط سربند لان وانگجی بسته شده بود نگاه کرد.
او سربند را بوسید و متوجه ی سرخ شدن گوش های او شد.
این واقعا دوست داشتنی بود.
مچ دستانش را بالا آورد و به سادگی گفت:" لان ژان، تو همین الان هم من رو اسیر خودت کردی"
لان وانگجی با شعف به او خیره شد و سپس خم شد و لب های سرخ او را با خوشحالی بوسید.
این بهترین روز او پس از شانزده سال دوری بود.
●○●○●○
طلسم شکسته شد😀
لطفا ووت های این بوک و آگنوستزیا رو زیاد کنید قشنگا🫠✨️

ATLASOnde histórias criam vida. Descubra agora