Yoongi
با حرص به رفتنش نگاه کردم احساس میکردم شبیه یه بادکنک پر از هوای اضافی ام که هر لحظه ممکنه بترکه
اخه یکی نیستتت بگه به تووو چهههه این بز کیه تو میشه
ننشی باباشی چیش میشی، برا من دو کیلو اخمم میزاره اه لعنت به این ابهت و اون درجه واموندش نمیزاره یه اینچم تکون بخورم
با حرص خودموطاق باز پرت کردم روی صندلی و دستامو انداختم کناره صندلی تا راحت بشینم
چشمامو بستم و سعی کردم خودمو اروم کنم که هبچ اتفاقی نیافتاده
نفس عمیقی کشیدم و چشمام و باز کردم که صدای ناله کوک بلند شد
سریع بلند شدم تا کنارش باشم و مثل قبل نشه اروم دستشو گرفتم و سعی کردم حرفی بزنم تا منو بشناسه و داد و فریاد نکنه_هی کوکی من بیدار شدی
kook
احساس سنگینی روی بدنم به حدی زیاد بود که انگار یه بار چند صد کلیویی با خودم حمل میکردم چشمام جوری بهم چسبیده بود که انگار هیچ چسبی قدرت اینکارو نداره
اروم کمی ناله کردم تا هر کسی کنارم بود متوجه ام بشه که صدای یونگی رو شنیدم_هی کوکی من بیدار شدی
نترس من کنارتم منم یونگی از من نترس چشماتو باز کن و بهم نگاه کن کوچولواروم چشمام رو به سختی باز کردم
دلم میخواست بغلش کنم و تو بغل امنش تا اخر عمرم بخوابم_یو. یونگی
_جانم جانم عزیزم بگو چی میخوای
_بغل.. بغلم.. کن
چشمام در ثانی پر اشک شد که یونگی منو محکم بغل کرد و به خودش فشرد
_هیشششش من اینجام عزیزم گریه نکن
_یو. یو نگی اون. اون بابامو کشت مامانم و مامان بزرگمو نابود کردددد
هقققققق
_گیرش میارم قول میدم
_تو. تو. اصلا کجا بودی. چرا همون اول نیومدی دنبالم هققق
_میدونی مامان و بابا چقدر منتظرت بودن هق
محکم تر به خودش فشرد
_ببخشید ببخشید عزیزکم منو ببخش که دیر اومدم
دستاشو قاب صورت پسرک دل رنجور کرد
بوسه های پی در پی بر جا جایه صورت پسرک میزد و طلب ببخش میکرد
پسرک اشک های مرواریدی اش را همچون باران بهاری میریخت
در اغوش امن ترین فرد زندگیش زجه میزد و ناله میکرد از بی رحمی سرنوشت اشنگاه کرد با چشمان حسرت بار به پسرکی که چند قدم با او فاصله داشت
شانه های لرزان جمع شده اش در اغوش یونگی همه چیز را اشکار میکردهمانطور که نگاهش میکرد تمام سلول هایش فریاد بغل ان پسر را میکردن چرا؟
چطوری ان پسرک جایی در قلبش باز کرد بدون حتی نیم نگاهی یا حرفی؟سرش تکان داد تا حرف های مزخرفش پرت شود اما
با دیدن چشمان رنگ شب پسرک که در حال نگاه به او بود و از پایین به بالا براندازش میکرد و مظلوم ترسیده نگاهش میکرد
دلش لرزید برای بار چندم در این چند روز لرزید از وقتی پسرک را دید بد جوری بی تابش شد چش شده بود گمان میکرد تب کرده است که اینگونه شدهطاقت نیاورد و چشمانش را بست مطعنن مریض بود ان هم خیلی
پسرک جوری خودش را در اغوش یونگی جمع کرد و بلند گریه کرد که حتی او هم وحشت کرد
به سمتش قدمی برداشت که گربه پسرک بیشتر شد
و توجه یونگی به سمت در اتاق کشیده شد که بادیدن اون خواست از جایش بلند بشود که با دست مانعش شد_نیازی نیست بنشین
چنان چشمای هر دوی انها قرمز بود که فرقی، با دریاچه خون نداشت
پسرک دوباره خود را در اغوش یونگی پنهان کرد و زیر چشمی نگاهی به فرد کناریش انداخت که باعث لبخند محوی در گوشه لبش شد
_کوک نترس اون ژنراله نگران نباش، اون مواظبته بهت اسیب نمیزنه
برای بار سوم، اسمش را مرور کرد کاملا برازنده این پسرک بود
دلش از حرف های یونگی چنان ذوق میکرد که گویی انگار پرنده ای در حال پرواز استتصمیم گرفت او هم خودش را کاملا به پسرک مقابلش معرفی کند پس کمی به سمت پسرک امد و در کنارشان ایستاد
th v.
نگاهم و به سمت جون کوک و یونگی گرفتم و سعی کردم خودمو به اون پسر شیرین معرفی کنم
_سلام پسر جون من ژنرالم کیم تهیونگ امیدوارم ازم مثل چند دقیقه قبل نترسی
به وضوح قرمز شدن صورتشو دیدم و دلم برای این خجالتش مثل پروانه به رقص امد
لبخندی زدم کمی خم شدم تا با صورتش یکسان بشم و دستمو بردم بالابا انگشت اشاره ام زدم روی بینیش که تکونی خورد و با چشمای شب رنگش و کیوت ترین حالت ممکن نگاهم کرد که چشمام هرگز این تصویرو فراموش نخواهد کردلب هامو در همون حالت از هم باز کردم و شروع به حرف زدن کردم
_جون کوک عزیز از اشنایی باهات خیلی خوشبختم و اینکه لطفا پسر خوبی باش و زودتر خوب شو کارای زیادی قراره انجام بدیمو به حالت عادی برگشتم و اینبار نگاهمو به سمت یونگی کشوندم
_دارم میرم خونه اوضاع رو میسپرم به دست تو تا فردا همه چی رو تحت نظارتته نبینم گند زدی که
با عجله پرید رو حرفم و گفت
_بعله بعله میدونم از نا کجا ابادم دارم میزنین نمیخواد کامل بگین_اخرین بارت باشه رو حرفم میپری
_چشم قربان ببخشید
خوبه ای گفتم و سرمو تکون دادم و به سمت بیرون رفتم تا برم خونه و یه چند ساعتی استراحت کنم تا مغزم اروم بشه و این همه خزبلات واسه خودش نبافههه
اههههههه شیبال چقدر خستممممم***********************************
پایان
مرسی از اینکه حمایت میکنن کیوتا
لطفا نظراتتون رو بگین تا اگه نقصی داشت کاملش کنیم مرسیی🫰🏻
YOU ARE READING
♡Gray♡ ~خاکستری~
Actionداستانی از یک:! پسری کوچک و.نحیف با نقطه هایی از گذشته پر دردسر. پسری بزرگتر و زورگو حاله هایی از خشم و اندوه زندگی. (قسمتی از داستان)// (*خاکستری من اره تو خاکستری منی من یعنی الان مال توام؟ لبخند بزرگی زد معلومه خاکستری تو تا اخر عمرت مال منی...