🥂part.6🥂

169 17 4
                                    

th.v

ساعت: 11به وقت سئول

از بیمارستان که بیرون اومدم محکم نفسی عمیق گرفتم و به سمت ماشینم رفتم
اهه واقعا نمیدونم چه مرگم شده انگار یهویی توی یه باتلاق عمیق افتادم که داره حکم مرگم و امضا میکنه من چم شده!؟ خدایا
این چند روز اصلا اونجوری که میخواستم نشده بود.
انگار هیچی سر جاش نبود همه چی به هم ریخته بود مثل یه پازل چند صد تکه که اصلا نمیشد حتی تصویرش هم دید.

سوار ماشینم شدم و به سمت خونه ام راهی شدم
توی راه مدام به اون پسر بچه فکر میکردم که چجوری سعی داشت با اون چشم های تیله ایش اشک های جمع شدش رو نریزه و خودشو نشکنه.

یعنی الان اون بچه میخواد چیکار کنه.؟

کجا بمونه؟

اصلا فامیل خاص یا کسی رو داشت؟
اهه
فکر نکنم چون احتمالا تا الان حداقال یکیشون میومد برای دیدنش
یعنی حتی دوست دخترم نداره؟

خوب این گذینه ام رد میشه مگه میشه دوست دختر که داشت ثانیه اول سراغشو میگرفت
البته شاید از اون بی شعوراست

اههه نمیدونم نمیدونم دیگه به چی فکر کنم و چیکار کنم
دستی به موهام کشیدم و سرعتمو بالا بردم تا کمی استراحت کنم و دوش بگیرم و خودمو از تنش این چند روز نجات بدم.
بالاخره رسیدم.
ماشینو توی پارکینگ  پارک کردم و پیاده شدم و به سمت اسانسور رفتم سوار شدم و دکمه طبقه مورد نظرم رو زدم 8
حدود دو دقیقه بعد جلوی در خونه ام بودم
کیلدام رو از جیب سمت چپم برداشتم و درو باز کردم
اوهه چقدر تاریک بود.
پس اول کلید برقارو روشن کردم و. بعد درو بستم و به سمت پذیرایی رفتم
خودمو رویی مبلا پرت کردم و دراز کشیدم
اخییششش چقدر خستم بود
با اینکه سعی داشتم اول بلند شم و یک دوش بگیرم اما اخرشم تنونستم مقاومت کنم  و با همون لباسا روی کاناپه کم کم چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم.

kook
چند دقیقه ای بود که یونگی رفته بود بیرون به گفته خودش یه چند تا کار داشت و گفت که زود میاد.
ولی من همش استرس داشتم من الان قطعا به جز یونگی هیچکس رو نداشتم و نمیدونستم چیکار کنم یه جوری همه چی قاطی شده بود که حالم داشت به هم میخورد 
اخه چرا من؟
چرا عموی دوست داشتنیم؟

دلم میخواست بمیرم و حتی یک ثانیه هم رفتن عزیزانم و تحمل نکنم
همش صدای مامانم تو گوشم در رفت و امد بود همش صدای مادر بزرگم و میشنیدم که. قدام میکرد پدرم. پدرم که همش برام کوکی های مورد علاقه ام رو میگرفت و هر وقت به خونه می اومد بلند اسمم رو داد میزد تا برم و برشون دارم

کم کم با مرور خاطرات اولین قطره اشکم جوشید و تبدیل به هق هق شد

بعد چند دقیقه در به صدا در اومد و چهره نگران یونگی پدیدار شد و با بهت به سمتم اومد و محکم در اغوشم گرفت

♡Gray♡ ~خاکستری~Where stories live. Discover now