part.8🥂

75 7 0
                                    

thv.

رو مبل کناریم نشستم و گوشیمو انداختم کنارم   این چند روز نه غذای درست و حصابی خورده بودم نه فضای شخصی برای خودم همش اداره بودم
شونه هام درد میکرد و با اینکه ساعت ها خوابیده بودم اما بازم احساس خستگی میکردم

اه بلندی کشیدم و به پشتم تکیه دادم
چشمامو روی هم گذاشتم تا کمی فکرم رو ازاد کنم
که ناگهان چشای گرد و مشکی کوک جلو چشام نقش، بست
به سرعت چشامو باز کردم و نشستم انگار یه شوک چند ولتی بهم وصل شد
من چه مرگم شده هوفف

باید بخوابم مثل اینکه خستگیم داره بدجور خودشو نشون میده

young

6AM

از صبح استرس مثل چی افتاده بود تو جونم اگه قبول نمیکرد چی خدای من مطعنم این بار دارم میزنه
خدایا کمکم کن واییی
نه نه اروم باش من مطعنم چیز خاصی نمیشه اروم باش چیز بدی که نمیگی میگی
وای ولی این خیلی پرویی صاف بیای بگی بیا این برادر منو تو نگه دار من عرضه شو ندارم
کاش چند سال پیش میومدم و تو سئول یه خونه میگرفتم
این ته بدبختیه
همینجوری که داشتم خود خوری میکردم چند تقه به در خورد و سرباز اومد داخل احترام گذاشت
با سر تایید ازاد دادم

_قربان گفته بودید اگه ژنرال اومدن بهتون خبر بدم

سرم 180درجه چرخش خورد و هر چی امید داده بودم به خودم  پر شد

_میتونی بری ازاد

رفت و درو پشت سرش بست
فقط باید رازیش کنی اروم باش چیز خاصی نیست

از  رو صندلیم بلند شدم و به طرف در رفتم
یه نفس عمیق کشیدم و درو باز کردم
و به طرف اتاقش رفتم

منشیش نبود چه عجب اولین باره میبینم نیست فاتحه اش خوندس

چند تقه به در زدم و لباسم و مرتب کردم

_بیا تو

خدای من لطفا کمکم کن لطفاااا خدااا

خوب بسه
درو باز کردم و احترام گذاشتم و درو پشت سرم بستم

_صبح بخیر ژنرال

_چیشده کله صبح اوار شدی رو سرم

_دیروز زنگ زده بودم

_خوب

_راستش یه درخواستی داشتم ازتون

میتونی تو میتونی اروم باش میتونی

چشاشو باریک کرده و با جدیت زل زد بهم
الانه که خیس کنم

_چه درخواستی

یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم

_راستش چون من تازه به سئول منتقل شدم نتونستم جای خوابی برا خودم جور کنم و بعدشم این مشکل ها به وجود اومد همه چیز بهم ریخت و خوب الان

یعنی من جایی رو ندارم که کوک رو ببرم...

بی تفاوت سرش و تکون داد و حرفم قط کرد

_خوب ببرش بهزیستی

چشام چهارتا شد

_چییی؟ امکان نداره بعدم اون18سالشه نمیشه

_بفرستش بوسان همونجایی که زندگی میکنی

_قربان اونجام اوضاع خوبی ندارم من..

دستشو بالا برد و حرفمو قط کرد و دوباره به برگه های روی میزش خیره شد

_یونگی چه فکر مزخرفی داری بیان کن تا زبونت و از حلقمت بکشم بیرون به اندازه کافی صبحم و خوب شروع کردم

اب دهنمو پر سرو صدا قورت دادم دارم میزنه بدجور

_من میخواستم اگه اشکالی نداشته باشه یه چند وقت کوک پیش شما زندگی کنه خواهش میکنم

سرش به سرعت برق بالا اومد و تق صدا داد چشاشو باز کرد و به سمتم خم شد  و با صدای کاملا بهت زده و خشن پرسید

_یه بار دیگه بگو مین که بفهمم اشتباه شنیدم به نعفته مین فهمیدی

_قربان خواهش میکنم من...

داد بلندی زد

_امکان ندارههه برو بیرون نبینمت

_قربان خواهش میکنم لطفا بهم لطف کنین خواهش میکنم

دستشو برداشت و اولین چیزی که دم دستش بود (مجسمه) رو. به سمتم پرتاب کرد

_بیروووننن

به سرعت جاخالی دادم و از اتاق بیرون رفتم

میدونستم و بازم گند زدم اهه

pv.

_حالا باید چیکار کنیم

_چیکار کنیم نه جیکار کنی خودت گند زدی

_بسه چه من گند بزنم یا تو الان پای هر دو تامون گیره

_هه هر دوتامون متاسفم ولی چجوری میخوای ثابت کنی ها؟

_فاکک تو گفتی انجامش بدم تو گفتیییی

سبگار برگش رو از میان لباش برداشت و با خونسردی به جلز و ولز کردنش خیره شد سرشو کج کرد و با تمسخر ترین حالت ممکن حرفشو بیان کرد

_خوب. انجامش نمیدادی هووم

_ازت متنفرم متنفر

_فعلا که گیر منی پس سعی کن عاشقم بشی
هه

_تو خواب ببینی حروم زاده

_چی گفتی؟ به نظرم این چند روز خیلی بهت خوش گذشته مگه نه چانگ هووم؟

لبخند کریهی  زد

_مثل اینکه

_ادمش کن من نمیتونم با یه موش سرکش بمونم

_حتما به چشم

لبخند سرخوشی زد و به تماشای تقلا هاش خیره شد نباید زبونشو میبرید تا دیگه نتونه حرف بزنه؟

همینم براش زیاد بود اگه تونست زنده بمونه چرا که نه شاید شد

خنده بلندی کرد و از جاش بلند شد و به سمت ورودی رفت تا به ادامه کاراش برسه
پسرش منتظرش بود مگه نه؟

_________________________________________

پارت 8با کلی تاخیر امیدوارم بعد این تاخیر زیاد خوب شده باشه و باب میلتون باشه
🫰🏻

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Oct 26 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

♡Gray♡ ~خاکستری~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora