Last_Part

1K 76 22
                                    

هیونجین نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به فلیکس داد و با دیدن دست های لرزونش ، اب دهنش رو قورت داد و گفت : گمشو از خونم بیرون .
فلیکس متعجب به طرف هیونجین برگشت و با لحنی که استرس رو بیان میکرد لب زد : چی ؟
به طرف فلیکس رفت و دست های لرزونش رو گرفت و نگاهش رو به می چان داد و گفت : گمشو از خونم بیرون اشغال هرزه .. فقط سه ثانیه وقت داری از خونم گمشی بیرون وگرنه همین الان زنگ میزنم به پلیس تا بیاد جمعت کنه .
می چان دستاش رو مشت کرد و به طرف اتاق هیونجین و فلیکس دوید تا پسرکش رو برداره .
فلیکس هینی کشید و با داد لب زد : زنگ بزن به پلیس هیونجین .
متعجب به می چان و فلیکسی که دنبالش میدوید زل زد و لبش رو با حرص گزید .
به طرف موبایلش رفت و با پلیس تماس گرفت تا هرچه زودتر این دیونه ی زنجیره ای و از خونه اش بیرون کنه .
با رسیدن به اتاق مشترک هیونجین و فلیکس ، نگاهش رو به یونگ که توی بغل جینا خوابیده و همدیگه رو بغل کرده بود داد و دستاش رو مشت کرد و گفت : دخترتم مثل خودت هرز است اشغال .
و به طرف تخت رفت تا یونگ رو برداره .
تا دستاش رو دراز کرد که پسرک رو بلند کنه ، موهاش با شدت زیادی از پشت کشیده شد و روی زمین افتاد .
فلیکس با اخم لبش رو گزید و بالای سر می چان ایستاد و گفت : میخوای کتک کاری راه بندازم نه ؟
با اتمام حرفش با پا به ساق پای می چان کوبید .
اخ بلندی از درد گفت و صورتش رو جمع کرد .
بیشتر خم شد و با پشت دست زد توی دهن می چان و گفت : هیسس .. صدای نحستو بیار پایین .. میتونم مثل سگ بزنمت و از خونم پرتت کنم بیرون .. فکر نکن ادم اروم و مهربونیم .. این مهربونی فقط برای همسر و بچه هامه .. وقتی پای اشغالایی مثل تو وسط باشه یه ادم دیگه میشم .. گم میشی بیرون یا گمت کنم ؟
متعجب به فلیکس زل زد و با حرص گفت : هیونجین میدونه اینقدر وحشی ؟
نیشخندی زد و خواست چیزی بگه که هیونجین وارد اتاق شد و گفت : میدونستم ..
و با اتمام حرفش در اتاق رو تا اخر باز کرد و پلیس ها وارد اتاق شدن .
کمر راست کرد و از می چان دور شد و برای لحظه ای نگاهش رو به تخت داد .
با دیدن یونگ که روی تخت نشسته و لب پایینش اویزون بود ، اخمی کرد و به سمتش رفت .
لبه ی تخت ایستاد و دستاش رو به سمتش دراز کرد و با مهربونی و عاشقانه لب زد : پسرم .. بیا اینجا عزیزم .
نفس قطعه قطعه اس کشید و چهار دست و پا به طرف فلیکس رفت و دستاش رو بالا گرفت .
لبخندی زد و زیر بغل های یونگ رو گرفت و بلندش کرد و محکم توی بغل گرفتش .
گردنش رو بوسید و گفت : چیزی نیست بابایی .. من دیگه نمیزارم کسی تورو ازم بگیره ..
تو فقط پسر منی .. فقط من .
می چان با حرص به یونگ نگاه کرد و گفت : عوضی .. تو رو من به دنیا اوردم .. من بزرگت کردم .. من .
عصبی از توهینی که به پسرش شد .
به طرف می چان رفت و از بین دندون هاش گفت : نمیخواستم کاری باهات داشته باشم .. ولی الان میکشونمت دادگاه .. فقط و فقط بخاطر توهین به پسرم .. بهت یاد میدم با یه بچه چطوری رفتار کنی و چطور حرف بزنی .. بهت قول میدم ادمت کنم می چان .. روز دادگاه میبینمت .. کاری میکنم که حتی وکیل های خبره ی کره هم نتونن نجاتت بدن و سی سال بری زندان ..
ترسیده اب دهنش رو قورت داد و یک قدم برداشت تا فلیکس رو بزنه که پلیس ها بهش دست بند زدن و به زور و بدون توجه به داد هاش از خونه خارجش کردن .
به محض خروج پلیس ها و می چان ، نگاهش رو به فلیکس داد و با لحن سردی گفت : این همه اطلاعات رو از کجا اوردی ؟
لب گزید و یونگ رو روی تخت قرار داد و به طرف کمدش رفت .
یک فلش از توی در مخفی برداشت و به طرف هیونجین رفت .
فلش رو مقابلش گرفت و گفت : همه چیز توی اینه .. هر چیزی که میخوای بشنوی و بدونی .
با اخم و ناراحتی فلش رو از فلیکس گرفت و گفت : این برام مهم نیست .. فقط بگو از کی اینا رو میدونی و چرا هیچی بهم نگفتی تا جلوی اون اشغال رو بگیرم .
لبش رو گزید و به طرف هیونجین رفت .
دستش رو گرفت و گفت : نمیخواستم ناراحت بشی .. اگر بهت میگفتم نامزدت میخواسته باباتو اغفال کنه میتونستی اروم بشینی ؟ یا اگر میگفتم میخواد جای تورو توی شرکت بگیره اروم مینشستی ؟ اگر می ... اووم .
با قرار گرفتن دستهای هیونجین رو گونه اش و لبای قلوه ایش روی لباش ، حرفش رو خورد و صدایی از ته گلو در اورد .
با ولع زیاد لب پایین فلیکس رو مکید و به جلو حرکت کرد تا روی تخت بندازش .
با برخورد پاش به لبه ی تخت ، نشست و سرش رو بالا گرفت و باعث شد گردنش درد بگیره .
هیونجین برای اذیت نشدن فلیکس ، روی تخت دراز کشش کرد و روش خیمه زد و اینبار با ولع بیشتری لبش رو مکید .
همانطور که در حال بوسیدن همدیگه بودن ، یونگ قهقه ای زد و به طرفشون رفت .
کنار فلیکس دراز کشید و سرش رو توی گردنش مخفی کرد .
با اینکارش هیونجین لب از روی لبای فلیکس برداشت و به یونگ نگاه کرد .
با دیدن نگاه هیونجین رو خودش ، مشتش رو توی دهنش فرو کرد و لبخند پهنی زد .
وقتی دید پسرکش اینقدر خوشحاله ، لبخند مردونه ای زد و از روی فلیکس بلند شد و کنار یونگ دراز کشید و محکم لوپش رو بوسید و گفت : جونم بابایی ؟
به پهلو و رو به مرد و پسرکش خوابید و به هیونجین نگاه کرد .
دستش رو روی گونه اش قرار داد و گفت : ناراحتی ازم ؟
نگاه از پسرکش گرفت و به فلیکس داد .
توی چشماش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه لبخندی زد و سرش رو تکون داد و گفت : من نمیتونم ازت ناراحت باشم .. هیچ وقت نمیتونم .
متقابلا لبخندی زد و از روی تخت بلند شد و نگاهش رو به دختر کوچولوش داد .
نفس عمیقی کشید و گفت : باید فلش رو بدیم به پلیس .. نمیخوام دوباره جون بچه هام توی خطر بیوفته .. اگر می چان بیرون باشه حتما یه بلایی سر بچه هام میاره .
از روی تخت بلند شد و یونگ رو هم بغل کرد و به دست فلیکس داد .
به طرف کمد رفت و لباس هاش رو عوض کرد و بعد از برداشتن سوییچ ماشین و کیف کارتیش به طرف فلیکس رفت و بوسه ای از لباش دزدید و گفت : میرم اینو بدم به پلیس .. فعلا .
لبخندی زد و همانطور که مردش رو تا دم در همراهی میکرد ، گفت : زود برگرد هیون .. میخوام مهمونی بگیرم باید یکم هماهنگ بشیم ..
سری تکون داد و گفت : مهمونی بگیری ؟
لبش رو گزید و به یونگ نگاه کرد و گفت : پسرم توی این ماه و این روز به دنیا اومده .. میخوام براش تولد بگیرم .
ابرویی بالا داد و به یونگ که با خنده بهش نگاه میکرد چشم دوخت و گفت : اوهه .. پسرم داره بزرگ میشه پس ..
سری تکون داد و با لحنی بچگانه گفت : اره بابایی کوچولومون بزرگ شده .
لبخندی به این لحن فلیکس زد و دوباره لباش رو بوسید و گفت : زود میام .. فعلا .
پلک هاش رو بهم فشرد و گفت : مراقب خودت باش عزیزم .
با اتمام حرفش به هیونجین که سوار اسانسور شده بود چشم دوخت و به محض بسته شدن در ها ، در خونه رو بست و به طرف اتاق مشترکش با هیونجین رفت چون صدای گریه ی جینا بلند شد .
.
.
(ده روز بعد )
با خوشحالی بادکنک ابی رنگ توی دستش رو باد کرد و به هیونجینی که داشت ریسه ها رو وصل میکرد زل زد .
هیونجین با دیدن نگاه ریز فلیکس روی خودش ، دست از کار کشید و گفت : اینطوری نگام نکن شش روزه روی کار نبود و پا روی تموم افکارم میزارم .
بادکنک رو از توی دهنش در اورد و با صدای بلند خندید و گفت : خجالت بکش حشری بدبخت .
نیشخندی زد و به طرف فلیکس رفت .
بادکنک رو از دستش گرفت و گره داد و به سمت جینا و یونگ که نشسته و باهم بازی میکردن ، پرت کرد و نگاهش رو به فلیکس داد .
فلیکس هم نیشخندی زد و بهش نزدیک شد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و همانطور که لب روی لبای مردش میکشید ، با اغوا لب زد : خب ؟ یعنی الان باید پا روی ابرومون بزاریم و بریم توی کارش ؟
گودی کمر فلیکس رو گرفت و پایین تنه هاشون رو بهم مالید و گفت : وقت داریم .. نریم تو کارش ؟
سری تکون داد و گفت : نه عزیزم .. تولد پسرمونه و هر لحظه ممکنه مهمون هامون برسن .
و دقیقا با اتمام حرفش ، ایفون به صدا در اومد .
با لبخند از فلیکس جدا شد و به طرف ایفون رفت .
با دیدن چان و مینهو ، نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : چان و مینهو اومدن .
سری تکون داد و با لبخند به طرف مردش رفت و گفت : خوش اومدن .
و در خونه رو باز کرد و منتظر ورود اون دو نفر موندن .
مینهو به همراه دوتا خرس بزرگ که یکی ابی و دیگری قرمز بود ، از اسانسور خارج شد و از اونجایی که جلوش رو نمیدید گفت : چان .. بیا یکیش رو بگیر خوب .
چان از پشت سرش بیرون اومد و دوتا دوچرخه ی همرنگ خرس و ماشین ها رو به زور از اسانسور خارج کرد و گفت : چطوری کمکت کنم اخه ؟
فلیکس ریز خندید و گفت : سلام هیونگ .
چان ابرویی بالا داد و گفت : اوه سلام .. ندیدیمتون .. هیونجین خان اگر ناراحت نمیشین کادوی کوچولوهاتون رو بگیرید لطفا .
لبخندی زد و به طرف مینهو رفت و یکی از خرس ها رو ازش گرفت و گفت : نیازی نبود اینهمه کادو .. یکی میگرفتین برای یونگ ..
مینهو هیشی گفت و خرس رو روی دستش جا به جا کرد و گفت : مگه میتونم برای دخترم چیزی نگیرم .. بعدشم پریروز که رفتم توی اتاق جینا و یونگ دیدم دوچرخه و ماشین ندارن .. بخاطر همین براشون خریدم .
فلیکس با خوشحالی لبخندی زد و گفت : ممنونم هیونگ .. خیلی خوشحالم دوباره میبینمتون .. بیایین داخل .
سری تکون داد و با کنار رفتن اون زوج وارد خونه شد .
فلیکس هم به چان کمک کرد و دونه دونه ماشین و دوچرخه ها رو وارد سالن کرد .
یونگ با دیدن مینهو جیغی کشید و به طرفش رفت .
مینهو با عجله از روی زمین بلندش کرد و لوپش رو مثل جاروبرقی توی دهنش فرو کرد و محکم مکید .
با اتمام کارش تا صدای ناراضی یونگ بلند شد ، لوپش رو از دهنش در اورد و پسرک رو به خودش فشرد و گفت : ای جاننن .. چقدر شیرینی اخه تو .
فلیکس نگاهش رو به لپ پسرکش که قرمز شده بود داد و گفت : هیونگ کبودش نکن میخوام ازش عکس بگیرم .
ریز خندید و گفت : باشه ببخشید .
و دوباره لپ اون کوچولو رو بوسید اما اینبار اروم .
با ورود چان به خونه ، جینا هینی کشید و چهار دست و پا به طرف هیونجین رفت و با کمک شلوارش از روی زمین بلند شد .
هیونجین خندید و گفت : از دستت فرار کرد .
چان هم خندید و به طرف جینا دوید و از پشت بغلش کرد و دو بار بالا پرتابش کرد و به محض بلند شدن قهقه ی جینا ، توی بغل گرفتش و گفت : عشق عمو ..
جینا خیلی ملوس دستاش رو دور گردن چان حلقه کرد و با چشم های نازش به مینهو نگاه کرد .
مینهو به سمتش رفت و بوسه ای روی دستش گذاشت و گفت : جینا چقدر گوگولی شده اینطوری .
لبخندی زد و گفت : خوب شده ؟ لباسش رو باباش براش خریده .
هیونجین با عشق به فلیکس نگاه کرد و شقیقه اش رو بوسید و گفت : اما با انتخاب پاپا .
چان با ذوق به اون دو نفر نگاه کرد و حرفی نزد .
خوشحال بود که همه چیز برای اون زوج اماده و درست شده ..
از اینکه برادرش به زندان افتاده ناراحت بود ولی با دیدن شواهدی که هیونجین بهش نشون داده ، ازش زده شده بود و همیشه میگفت هرچی بلا سرش میاد حقشه .
مینهو نگاهش رو به چان داد و خواست چیزی بگه که فلیکس لب زد : هیونگ ؟ اتفاقی افتاده ؟
اب بینیش رو بالا کشید و اشکاش رو پاک کرد و گفت : نه .. ببخشید نباید امروز رو اینطوری خراب کنم .
لبخند محوی زد و به طرف چان رفت .
جینا رو ازش گرفت و با لحنی ملایم گفت : بخاطر می چانه ؟
اب دهنش رو قورت داد و توی چشم های مهربون فلیکس نگاه کرد و گفت : 45 سال حبس براش بریدن .. خودش به تموم کار هایی که کرده بود اعتراف کرد و از اونجایی که شواهد وجود داشت فقط قاضی نتیجه رو اعلام کرد .. معذرت میخوام که زندگیت بخاطر اون نابود شد .
سری تکون داد و گفت : اینو نگو هیونگ .. من ازت ممنونم که طرف حق رو گرفتی .
نفس عمیقی کشید و با لبخندی که از مهربونی فلیکس روی لباش نشسته بود ، بهش نگاه کرد و حرفی نزد .
هیونجین با دیدن سکوت خونه و جو سنگین ، اهنگی گذاشت و همون لحظه صدای جیغ یونگ و جینا بلند شد و شروع به تکون دادن خودشون کردن .
فلیکس با دیدن جینا ریز خندید و گفت : عزیزم ..
جینا رو پایین گذاشت و اون کوچولو دستاش رو بالا گرفت و شروع به تکون خوردن کرد .
هیونجین با عشق بهش زل زد و موبایلش رو در اورد و شروع به فیلم گرفتن از کوچولو هاش کرد تا ثبت خاطرات کنه .
همانطور که برای دختر و پسرکش دست میزد و میخندید ، ایفون زنگ خورد و مجبور شد نگاه از اون دوتا بگیره و به طرفش بره .
با دیدن بورا و هیونبین و سونگمین و جونگین ، لبخندی از خوشحالی زد و در رو باز کرد و به طرف ورودی رفت .
اون رو هم باز کرد و منتشر پدر و مادر همسر و دوست های صمیمی خودش موند .
به محض باز شدن در اسانسور ، بورا با عشق به فلیکس نگاه کرد و گفت : سلام عشق مامان .
لبخند محوی زد و گفت : سلام مامان .
محکم فلیکس رو توی بغل گرفت و خواست چیزی بگه که یونگ و جینا رو دید .
با عجله موبایلش رو در اورد و گفت : دوتاشون شبیه هیونجین گوگولی و رقاص شدن .
با صدای بلند به حرف بورا خندید و هیونبین رو هم بغل کرد .
با ورود اون دو نفر به خونه ، جونگین جلو اومد و محکم فلیکس رو توی بغل گرفت و گفت : چطوری ؟
چشماش رو بست و محکم جونگین رو در اغوش گرفت و گفت : به لطف تو عالی .. اگر تو و سونگمین نبودین من نمیتونستم به تنهایی از پس جمع کردن اون شواهد بر بیام .... ممنونم ازتون .
سونگمین با لبخند پیشونی فلیکس رو بوسید و گفت : خوشحالم به چیزی که میخواستی رسیدی .
لبخندی زد و از توی بغل جونگین بیرون اومد و سری تکون داد و گفت : بریم داخل .
و کنار رفت تا دوستاش وارد بشن .
سونگمین و جونگین با هم وارد خونه شد و فلیکس با لبخند در رو بست و تا برگشت ، سرش به سینه ی هیونجین خورد .
اخی گفت و نگاهش رو به مردش داد و با یدن چشم های سردش گفت : هااا .. باز چیه ؟
از این لحن فلیکس خندش گرفت .لبش رو گزید تا نخنده و گفت : دیدم سونگمین بوسیدت .
پوکر به مردش نگاه کرد و گفت : اخرش از دست این حساسیت های تو دیونه میشم .
سری تکون داد و گفت : خب باشه منم الان میرم می چان رو بوس میکنم .
با حرص مشتی به بازوی هیونجین زد و گفت : زهر ما .. تو فقط مال منی هوانگ .
نیشخندی زد و با لحنی که سعی میکرد شبیه به لحن فلیکس باشه گفت : اخرش از دستی این حساسیت های تو دیونه میشم .
چشمش رو توی حدقه چرخوند و گفت : دو تا بچه ندارم .. سه تا دارم ..
ریز خندید و خواست چیزی بگه که هیونبین گفت : بیایین یکم پیشمون .
هر دو سری تکون داد و هیونجین بعد از بوسیدن گوشه ی لب فلیکس ، دستش رو دور کمرش حلقه کرد و هر دو با هم به طرف سالن رفتن .. باید از مهمون هاشون پذیرایی میکرد و تولد پسرکشون رو جشن میگرفتن .
.
.
دو ساعت بعد با لبخند کیک پسرکش رو از توی یخچال بیرون کشید و به طرف سالن رفت .
یونگ با دیدن کیک جیغی زد و دستاش رو محکم به هم کوبید .
فلیکس ریز خندید و گفت : تولدت مبارک پسرم .
و کیک رو رو به روش بورایی که یونگ توی بغل بود گذاشت .
بورا با خوشحالی بوسه ای روی شونه ی کوچولوی یونگ قرار داد و گفت : تولدت مبارک نوه ی عزیزم .
هیونجین جینا رو از روی زمین بلند کرد و کنار مادرش نشست تا هر دوتو کودکش باهم شمع ها رو فوت کنن و جینا حسادت نکنه .
سونگمین مدام فیلم عکس میگرفت و جونگین و چان هم مشغول خندون جینایی که بد اخلاق شده بود ، بودن .
فلیکس با اخم به طرف جینا رفت و از توی بغل مردش بیرون کشید و لب زد : ببخشید من برم بخوابونمش و بیام .
هیونبین لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم .
به طرف اتاق رفت و در رو بست تا دخترکش رو بخوابونه .. اون بچه به شدت خواب الو بود و اگر خوابش میومد باید میخوابید .
بعد از خوابوندن جینا ، از اتاق خارج شد و به طرف سالن رفت .
با دیدن یونگ که توی بغل هیونجین خوابش برده بود ، پوکر به مردش نگاه کرد و گفت : خوابید ؟
با خنده سری تکون داد و گفت : میبرمش توی اتاق .
اهی کشید و به طرف مردش رفت .
بوسه ای روی سر پسرکش گذاشت و به طرف سالن رفت .
کیک رو از روی میز برداش و به طرف اشپزخونه رفت تا تقسیمش کن .
توی این فاصله مینهو هم صدای اهنگ رو قطع کرد و کنار چان روی مبل نشست .
چان با لبخند بوسه ای روی شقیقه ی مینهو گذاشت و با عشق بهش نگاه کرد .
جونگین هم کنار مردش نشست و دستش رو توی دست گرفت و گفت : خسته نباشی .
لبخندی زد و گفت : مرسی عزیزم .
بعد از دقیقه های نه چندان طولانی ، از اتاق خارج شد و به طرف فلیکس رفت .
کیک ها رو دونه دونه از روی میز برداشت و به طرف سالن رفت تا از مهمان هاش پذیرایی کنه .
اخرین کیک رو هم برداشت و همراه با فلیکس به طرف سالن رفتن و روی مبل کنار هم نشستن .
هیونجین دستش رو دور گردن فلیکس حلقه کرد و در گوشش لب زد : امروز خیلی زحمت کشیدی .. خسته شدی نه ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : خیلی .. ولی مهم خوشحالی یونگ و جینا بود .
لبخندی زد و گونه ی فلیکس رو بوسید و خواست چیزی بگه که بورا لب زد : بابت امشب ممنونم فلیکس .. خیلی خوب بود .
کمی از هیونجین فاصله گرفت و گفت : من ازتون ممنونم که اومدین .. یونگ و جینا خیلی خوشحال شدن .
هیونبین لبخندی زد و گفت : گاهی بیارینشون پیش ما .. ما نگهشون میداریم تا یک تنها باشین .
هیونجین سری تکون داد و گفت : ممنونم بابا .. حتما گاهی اینکار رو میکنیم .
فلیکس با خجالت ارنجش رو به شکم مردش کوبید و گفت : هیونجین زشته .
با این کارش تموم حضار خندیدن و از اون زوج رو گرفتن تا فلیکس بیشتر از این خجالت نکشه .
وقتی کیک و موادی که فلیکس اماده کرده بود ، به طور کامل خوردن و پذیرایی تکمیل شد بورا نگاهش رو به هیونجین و فلیکس داد و با دیدنشون که توی اشپزخونه در حال بوسیدن هم بودن ، لبخندی زد و اروم گفت : بهتره بریم خونه هامون دیگه .
رد نگاه بورا رو دنبال کردن و با دیدن بوسه ی پر از احساس اون زوج لبخندی زد و جونگین گفت : عشقشون خیلی پاکه .
چان هم با لبخندی که کمی غم توش بود لب زد : فلیکس لیاقت عشق زیبای هیونجین رو داره .. امیدوارم تا ابد همینقدر با عشق زندگی کنن .
هیونبین سری تکون داد و گفت : بلند شیم بریم .. بهتره که تنهاشون بزاریم .
با این حرف هیونبین همه از روی مبل بلند شدن و به طرف خروجی رفتن .
فلیکس با عجله لب از روی لبای هیونجین برداشت و از اشپزخونه خارج شد و گفت : کجا میرین ؟
بورا لبخندی زد و گفت : دیر وقته دیگه عزیزم .. شما هم خسته ایم میریم که استراحت کنین .
لب باز کرد تا چیزی بگه که سونگمین لب زد : اره .. منم فردا خیلی کار دارم باید زود برم خونه و بخوابم .. ممنونم بابت امشب .. واقعا خوش گذشت فلیکس .
سری تکون داد و گفت : خیلی خوشحالم که اومدین و بهتون خوش گذشت .
هیونجین از پشت به فلیکس چسبید و گفت : ممنونم بابت کادو ها و حضورتون .
هیونبین و بورا سری تکون داد و بعد از یه خداحافظی گرم به طرف اسانسور رفتن .
اون دو زوج هم بعد از کمی بحث با فلیکس و هیونجین سوار اسانسور شدن و به خونه های خودشون رفتن .
در رو بست و به طرف مردش برگشت .
با دیدنش که روی مبل نشسته بود و با چشم های هیزش بهش نگاه میکرد ، نیشخندی زد و به سمتش رفت .
روی پاهاش نشست و گفت : اینقدر ضایع رفتار کردی که مطمئنم همه فهمیدن .
شونه ای بالا داد و گفت : مهم نیست .
لبخندی زد و دستاش رو دور گردن مردش حلقه کرد و لب روی لباش گذاشت و اروم بوسیدش .
هیونجین هم جوابش رو داد و بعد از سه تا بوسه ی عمقی لباش رو جدا کرد و جعبه ی سرمه ای رنگی که توی جیب شلوارش بود رو بیرون کشید و درش رو باز کرد و مقابل فلیکس گرفت .
متعجب به حلقه های توی جعبه نگاه کرد و با چشم هایی که در انی خیس شده بود ، سرش رو بالا اورد و گفت : هیونجینا .
لبخند محوی زد و گفت : نامزد کردیم ولی هیچ وقت ازدواج نکردیم .. اینو خریدم که از الان همه بفهمن که تو مال منی .
اشکی ریخت و حلقه رو از توی جعبه در اورد و دست چپ مردش رو بالا گرفت و حلقه رو توی انگشتش فرو کرد .
سرش رو جلو برد و بوسه ای روی لبای فلیکس گذاشت و متقابلا حلقه ی فلیکس رو در اورد و توی انگشت حلقه اش فرو کرد و با اتمام کارش دستش رو بوسید .
با این کار هیونجین هقی زد و نگاهش رو به حلقه ی نقره ای توی دستش داد و گفت : خیلی قشنگه هیونجین .
با پشت دست اشک های فلیکس رو پاک کرد و گفت : ممنونم که پا به پام توی سختی ها موندی و رهام نکردی .. خیلی دوستت دارم فلیکس .. تو تموم وجود منی .
با بغض خندید و لب زد : منم ازت ممنونم که عاشقم موندی با اون اخلاق گندم .
با این حرف فلیکس خندید و دستش رو توی موهاش فرو کرد و همانطور که با عشق به چشماش نگاه میکرد ، سرش رو جلو برد و لب پایین فلیکس رو گرفت و شروع به مکیدن کرد .
چقدر این بوسه ها اروم و شیرین و بی دغدغه بودن .
زندگی فلیکس و هیونجین دو نفره شروع شد و چهار نفره به پایان رسید .
دختر و پسرشون با عشق بزرگ شدن و هیونجین سه تا از شرکت هاش رو به نام دخترش زد و سه تای دیگه رو هم به نام پسر کوچولوش .
عشق اون دو نفر تا لحظه ی مرگ پایدار موند و دیگه هیچ چیز جز خوشی توی زندگیشون نداشتن .. هیچ چیز ..
عشقی که با بچگی شروع شد و با لجبازی ادامه پیدا کرد و در اخر با دوتا کودک و قلبی عاشق و حساس به پایان رسید .


پایان .

شروع : 27 ژوئن 2022
پایان : 2 مارس 2024

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 07 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now