┊<1>┊

198 60 15
                                    

|ونوو|

غم انگیزترین بخش زندگی ،
زمانیِ که کسی که بیشترین خاطرات رو
برات ساخته ، خودش تبدیل به یک خاطره شه

دقیقا مثل وضعیت الان من.....
در حالی که عروسک دخترمون رو در دست گرفتم
و به آواره خیره شدم...

و اگه میدونستم....
،سقف خونه ای که دیروز بالا سرتون ساختم
قراره امروز رو سرتون فرو بریزه.....
آجر به آجرش رو دور میریختم
و شمارو در آغوشم جا میدادم،
تا تنها خانه ی امنتون خودم باشم

آجر به آجرش رو دور میریختمو شمارو در آغوشم جا میدادم،تا تنها خانه ی امنتون خودم باشم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_______________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_______________

.....بهار سال 1945

"اقای جئون ونوو، ایا خانم کیم سوزی را به عنوان همسر ، عشق و یار همیشگی خود میپذیرید؟"

سرم رو بالا میگیرم ، تا به صاحب روح و روانم که لبخندش رو زیر اون تور سفید پنهون کرده نگاه بندازم....
و درحالی که دستاش در کف دستام آرمیده بودند.
حس میکنم از شادی شدیدم جهان در قلبم در حال رقصه.

بین جمعیت موجود در کلیسا، به مادرم که لبخند مهربانی بر لب داره نگاه میندازم، انگار که خاطرات با عجله از جلو چشماش میگذشت.و این دقیقا تو نوع نگاهش واضح بود.

سونگکوان و چان کنارش نشسته بودن، و سعی میکردن آرومش کنن و جلوی اشکاش رو بگیرن.
در حالی که خودشون زودتر گریه‌شون گرفته بود.
گریه هایی که صادقانه شادمانیشون رو ثابت میکرد.

Memories | MeanieWhere stories live. Discover now