________با گام های تند و خشمگین به طرف اتاقم حرکت کردم و در رو با حرص باز کردم ، تا به داخل نگاه بندازم ، اما کسی نبود
بی خیال اتاق اینبار تو بقیه اتاق ها، سالن ها، آشپزخونه ها، و جای جای این قصر گشتم اما هر بار هیچ اثری از اون عوضی پیدا نمیشد!
و همین کافی بود تا آتش درونم شدت بگیره و همونطور که سر جام ایستاده بودم فریاد زدم:
"نگهبان ها!!!"
نگهبان ها با ترس دور و برم جمع شدند تا من نگاهای وحشتناکم رو به تک تکشون بدوزم و لب بزنم:
"جانگ وونیونگ کجاست؟"
همشون با ترس آبدهنشون رو قورت دادن، تا یه نفرشون با صدای لرزون پاسخ بده:
" هیچ اطلاعی نداریم قربان... آخرین بار به همراه یوجین بودند"
مینگیو:" یوجین کجاست؟"
نگهبان:"چند دقیقه پیش به زیر زمین رفته بودند، احتمالا الان باید برگشته باشند به اتاقشون"
با خشمی که داشتم از نگهبانا فاصله گرفتم و به محض رسیدم به اتاق یوجین در رو با تمام قدرت لگد زدم، تا یوجین با صورت وحشتزده نگاهم بندازه.
یوجین:"مینگیو؟! چته دی..."
نذاشتم حرفش رو ادامه بده
با هر دو مشتام یقش رو نگه داشتم و محکم به دیوار کبوندم تا تو صورتش فریاد بزنم:"وونیونگ کجاست؟! وونیونگ کجاست!!! میدونم که از همه چی خبر داری!!! و میدونم که خودت فراریش دادی!!! پس به نفعته الان حرف بزنی و سعی نکن به من دروغ بگی!!!!"
**
یوجین که از شدت خشم مینگیو به لرزه افتاده بود، سعی کرد یقه ی روپوشش رو از چنگ مینگیو رها کنه، اما فایده ای نداشت. مینگیو با چشمانی پر از خشم به اون خیره شده بود، و یوجین که می دونست که اگر حقیقت رو نگه ممکنه جونش در خطر بیفته گفت:
"مینگیو میدونم ...که عصبی هستی..اما خوب به کاری که داری میکنی فکر کن...درسته که وونیونگ بت دروغ گفت اما بچه تو شکمش هیچ گناهی نداره..پس کاری نکن که بخوای بعدها ازش پشمون بشی..نذار یه مادر و بچه دیگه از این دنیا برند..."
مینگیو وسط خشمش پوزخندی زد و بعد عصبی تر از قبل یوجین رو به سمت دیوار هل داد و گفت:
"اتفاقا اگه همین الان نکشمش بعدها پشیمون میشم، حالا بگو اون کجاست وگرنه تورو هم میکشم!!!!!!!!"
YOU ARE READING
Memories | Meanie
Historical Fiction.....25 ژوئن 1950 جنگ آغاز شد. و آتش خشم در ملت من شعله ور شد تا عامل تقسیم کشورم به دو نیمه بشه. نیمه شمالی و نیمه جنوبی ................... "کار غیر ممکن ازم نخواه! چون این یه جنگه!! و من تا وقتی کشورت با خاک یکسان نشه آروم نمیگیرم!" ...