با شنیدن این اخم غلیظی کردم، تا با لحنی سرد و قاطع رو به ورنون بگم:
"اون اسیر به هیچ کس ربطی نداره! تو هم بهتره زیاد در موردش کنجکاو نباشی."
درسته، همین دیشب به سربازام دستور داده بودم ونوو رو به سلول که تو زیر زمین خونه ام قرار داشت منتقل کنن.
چون مقامات بالا دستور داده بودن که ماموریتم تموم شده و باید تمام اُسرا رو به جای دیگه منتقل کنیم ،ولی من نمیخواستم به این زودی از دستم راحت شه.
میخواستم همیشه زیر نظرم باشه.
میخواستم همچنان عذاب بکشه
و با تمام توانی که داشتم شکنجش بدم
چون اون متعلق به من بود!!و کسی جز من حق نداشت
روحش رو از تنش جدا کنه!نه رهبران ،نه بقیه فرماندها
و نه حتی خود ازرائیلتنها من میتونستم! و به قول چرچیل
دوستانت رو نزدیک خودت نگه دار
و دشمنانت رو نزدیکتر!!ورنون که از لحن تند من کمی ترسیده بود، سرش رو پایین انداخت و گفت:"من فقط میخواستم بدونم..."
ورنون: "همین که گفتم. دیگه حرفی نباشه"
بدون توجه به ورنون سمت اتاقم رفتم تا در رو محکم پشت سرم ببندم.
هنوز از خبر بارداری وونیونگ آشفته بودم.
از یه طرف عصبی بودم و از طرف دیگه دلم براش میسوخت..چون اون به واسطه من وارد این خونه شد.
به یاد روزی افتادم که وونیونگ رو برای اولین بار به خونه اوردم. تازه یازده سال داشت ، و از نظر اجتماعی جایگاهش پایین بود. اون کسی رو تو این دنیا نداشت، به خاطره همین من از روی ترحم اون رو به این خونه اوردم و سعی کردم به اون کمک کنم.من با وونیونگ مثل خواهر کوچیکم رفتار میکردم..ولی رفته رفته، وونیونگ بزرگ شد
و نوع رابطه ما هم تغییر پیدا کرد.
ما به هم علاقه پیدا کرده بودیم، و با وجود علاقه مون به همدیگه، هیچ وقت سعی نکردیم از محدودیت که برامون وضع شده بود خارج شیم..چون میدونستیم این اصلا درست نیست و بین ما 14 سال فاصله سنی بود.اما فقط در یک شب همه چیز تغییر پیدا کرد.
___________________
خانم کیم:"وونیونگ الان هیجده سالشه..و به نظرم وقتشه که با اون ازدواج کنی"
با ناباوری به چهره جدی مادرم نگاه انداختم، و بعد پوزخندی گفتم:"مامان میفهمی چی داری میگی؟! اون دختر جلوی چشمای من بزرگ شد!! من براش حکم پدرشو دارم! بعد میخوای باهاش ازدواج کنم؟!!فکر کنم فراموش کردی که بین ما چهارده سال فاصله سنی هست و این رابطه در کل اشتباهه!!"
YOU ARE READING
Memories | Meanie
Historical Fiction.....25 ژوئن 1950 جنگ آغاز شد. و آتش خشم در ملت من شعله ور شد تا عامل تقسیم کشورم به دو نیمه بشه. نیمه شمالی و نیمه جنوبی ................... "کار غیر ممکن ازم نخواه! چون این یه جنگه!! و من تا وقتی کشورت با خاک یکسان نشه آروم نمیگیرم!" ...