با ضعفی که داشتم به سمت جثه غرق در خون سونگچول حرکت کردم ، و بعد با تمام توانی که داشتم اون رو بین دستام جا دادم تا با شوک لب بزنم:
"سونگچووول..سونگچووول لطفا..سونگچوللل!!!!!!!!!!!!"
و دوباره نعره کشیدم..
نعره کشیدم ..
و نعره کشیدم..
اما هر بار فقط با سکوت و خنده های پیروزمندانه ی دشمن رو به رو میشدم،
دشمنی که شهرم رو غرق در خون کردو عزیزانم رو به بی رحمانه ترین شکل
از آغوشم جدا کردند.سربازان به دستور فرماندشون به داخل سلول اومدن و سعی کردن جثه سونگچول رو از آغوشم جدا کنن
اما من با اشکهای خونین اون رو محکم بغل کرده بودم و هربار که تلاش میکردن من رو از اون جدا کنن، بیشتر گریه میکردم.
در نهایت، وقتی موفق شدن جثه سونگچول رو از آغوشم جدا کنن، با ضعف روی زمین افتادم،
تا بعد مدتی گریه و زاری ،
به چهره ی سرد مینگیو خیره بشم.ونوو:"من رو بُکش"
مینگیو همچنان با چهره جدی نگاهم کرد...
انگار که قصد داشت با نگاهش به من بفهمونه که اینکار محاله!!در نهایت با اشک هایی که بی وقفه ریخته میشد به سمتش حرکت کردم تا با صدایی لرزون لب بزنم:
"من رو بُکش...من رو بُکش و راحتم کن!!!!!"
مینگیو پوزخندی زد و همونطور که به سمت صورتم خم میشد لب زد:"هنوز نه..."
دستان سرد مینگیو به یقه لباسم چنگ انداخت
تا من رو به شکل بی رحمانه ای بلند کنه.
نگاهش تیز و خوفناک بود،
انگار که میخواست روحم رو در اون لحظه ببلعه.نفسش رو تو صورتم بیرون داد .
و بعد با حالت جدی گفت:"مرگ برای تو کافی نیست جئون ونوو! به خاطره همین قسم میخورم که زنده نگهت میدارم، و به قدری رنجت میدم، به قدر عذابت میدم که بارها مرگ رو بخوای ولی هیچ وقت پیداش نکنی!! من رنجهای بسیار بدتری برای تو در نظر گرفتهم و مطمئن باشم میذارم همه رو دونه دونه تجربه کنی..دونه دونه!!!"
ته صحبتش نیشخندی تحویلم داد، و بعد، من رو محکمتر از قبل روی زمین خیس و سرد سلول هول داد .تا رو به سربازاش بگه:
"دست و پاش رو با طناب ببندید و
منتقلش کنید به سلول انفرادی"__________
KAMU SEDANG MEMBACA
Memories | Meanie
Fiksi Sejarah.....25 ژوئن 1950 جنگ آغاز شد. و آتش خشم در ملت من شعله ور شد تا عامل تقسیم کشورم به دو نیمه بشه. نیمه شمالی و نیمه جنوبی ................... "کار غیر ممکن ازم نخواه! چون این یه جنگه!! و من تا وقتی کشورت با خاک یکسان نشه آروم نمیگیرم!" ...