Intro

303 38 14
                                    


خب...
ما دوست بودیم
حداقل وقتایی که از شدت هورنی بودن تو صورت هم ناله نمی‌کردیم دوست بودیم.

ولی اوضاع از جایی عجیب شد که درست قبل از مهم ترین ماموریت زندگیم...
جواب آزمایشم مثبت شد.

و الآن...
ما دوتا دوست بودیم که شاید حداکثر تا هشت ماه و دو هفته دیگه صاحب یه کوچولوی یهویی میشیم.

نمیدونم وقتی اینو به ته گفتم...
و جوری که بعدش برق چشماشو دیدم...

باعث شد به همه چیز شک کنم؟!

یا وقتی که اولین بار تو صورت رفیقم جیمین غرش کرد - فقط چون رسما رو پاهای اون آلفا نشسته بودم و داشتم خودمو لوس میکردم،که برام بستنی بخره-.

البته اون غرشی که رسما برای جیمین بود به گفتن جمله مزخرف "دوتا پلیس حق ندارن تو اداره صمیمی رفتار کنن" شد.

در هر صورت ...
کوچولویی که الآن قد یه لوبیایی
بنظرت اگه بابایی بفهمه چه شاهکاری تو شکم من انداخته؛
چه ریکشنی نشون میده؟!!

*******

*الینم:)
این گوگولی ساعت 11 ظهر وقتی خوابم داشت بخاطر نور خورشید بهم می‌خورد یهویی به ذهنم رسید.
اسمات محور نیست
مثل برگاموتمم نیست
و صد البته همون حرفایی که تو پارت اول برگاموت گفتم اینجام صدق میکنه:)

نمیدونم چرا دارم پابلیش میکنمش
ولی هر کی قراره بخونتش امیدوارم اوقات خوبی باهاش داشته باشه:)💚

𝑭𝒓𝒊𝒆𝒏𝒅𝒔, 𝒋𝒖𝒔𝒕 𝒇𝒐𝒓 𝒏𝒐𝒘!(𝓥𝓱𝓸𝓹𝓮 𝓿𝓮𝓻)Where stories live. Discover now