‌ᴘᴀʀᴛ ᔕ1ᔕ

253 42 31
                                    

«امکان ندارههه!!!!!»
فریادی که از دستشویی بلند شد کل ساختمان اداره پلیس رو لروزند.

بیبی چکی که الآن شبیه مزخرف ترین جوک دنیا بود، بین دست های لرزونش و لبخند مزخرف کارما که از آینه دستشویی به قیافه زارش زده میشد، الآن بهترین دلیل خالی کردن تیر توی مغزش بود.

افسر جانگ هوسوک؛ پلیسی که با وجود امگا بودنش همیشه جزو درجه یک ترین مأمور های اداره بود.
امگای بیست و شیش ساله که الآن مثل بدبخت ترین موجود دنیا روی در بسته توالت نشسته بود و به کف دستاش زل زده بود!

دست هایی که با یک بیبی چک لعنتی پر شده بودند...
جوری بهش نگاه می‌کرد، انگار اون پلاستیک ده گرمی قرار بود هر لحظه به یک قاتل ترسناک (شاید مثل دلقک فیلم ایت) تبدیل بشه و همون موقع یقشو بگیره و همراه با خودش برای همیشه توی چاه های فاضلاب شناور شه...

آره خودشم قبول داشت بعنوان یک افسر بیش از حد دراماتیک و تخیلی فکر میکنه و این چیزی بود که دوست، همکار و موجود مزاحم زندگیش همیشه بهش یادآوری میکرد.

البته نمیتونست منکر این قضیه بشه که همین روحیه و حس ششم قویش خیلی مواقع توی ترسناک ترین مأموریت ها خودش و تیمش رو نجات داده بود؛

وَ البته که کیم تهیونگ خیلی به این قضیه اعتراف نمی‌کرد... ولی خودش میتونست اینو از برق نگاهش وقتی توی بگا ترین حالت مأموریت با مارموزی و عوضی بازی نجاتش داده بود ببینه!

همون برق نگاه لعنتی که الآن رسماً یک بچه توی دامنش گذاشته بود.

«فاک به این زندگی!!!!»

ناله‌ای از شانس مزخرفش کرد.

«اگه همین بیبی چک فاکی رو بکوبم تو کله بی خاصیتش قدر کافی انتقام گرفتم؟!»

واقعا داشت روی این مسئله فکر می‌کرد.
لحظه ای که تهیونگ با دیدنش میخواست با مسخره بازی اذیتش کنه و اون مثل یک گرگ وحشی اون پلاستیک ده سانتی رو می‌کوبید تو صورتش؟!

«نه نه!!
بکنم تو حلقش بهتره!ر

وقتی نتونست سر اینکه صورت یا حلق کیم تهیونگ، کدوم گزینه مناسب تری برای انتقامه بلند شد تا بره سراغش و به صورت حضوري تصمیم بگیره.

طول راهرو رو با سرعت باورنکردنی طی می‌کرد و رایحه تلخ شده گل آفتاب گردنش موجب نگاه های مشکوک و شکه روی سنجاب عصبانی اداره میشد.

همیشه، کل اداره، مخصوصاً تیمیش!
تیمی که باید از اون حساب می‌برد!
گوش به فرمانش می‌بود و ابهتش رو در همه حال تحسین می‌کرد..
به لطف کیم تهیونگ اون رو به چشم یک سنجاب می‌دیدند.

هیچوقت نفهمید اون احمق چه شباهتی بین قیافه خودش و اون حیوان معصوم چند سانتی دیده که هیچ جوره دست از سرش برنمیداره.
برای همین تصمیم گرفت موهای قهوه‌ایشو که از بچگی عاشق رنگش زیر نور خورشید بود رو...
سفید کنه.
آره انتخاب رنگ عجیبی بود.
ولی بطرز عجیبی اونلحظه تضاد داشتن با موهای سیاه کیم تهیونگ بدجور برای تصمیم گیری رأیشو زد.

𝑭𝒓𝒊𝒆𝒏𝒅𝒔, 𝒋𝒖𝒔𝒕 𝒇𝒐𝒓 𝒏𝒐𝒘!(𝓥𝓱𝓸𝓹𝓮 𝓿𝓮𝓻)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant